یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۱

نامه مهدی سحرخیز به پدرش: برسد به دست میهمان ویژه آقا

image
 نمی‌دانم به چه میزان از حال و روز مملکت خبری داری؟! اما اوضاع اصلا خوب نیست. نه اوضاع اقتصادی، نه آزادی سیاسی و اجتماعی، نه حتی اوضاع امنیت اجتماعی. امید که خیلی وقت است از این سرزمین پرکشیده و رفته...خواستم بنویسم که می‌دانم روزی بهار خواهد آمد! اما دیدم حتی خودم هم در آمدن بهار شک دارم. با آن که ایمان دارم دیکتاتوری رفتنی است، همانگونه که پیشینیان رفتند، اما مطمئن نیستم ره آورد این رفتن چه باشد. چرا که آنقدر بی کفایتی‌های پی در پی خطر آفرین باشد که هزینه یک رفتن محتوم، جز فرپاشی بودن آنچه چند هزاره قدمت داشته نباشد.
 متن نامه مهدی*، به پدرش عیسی سحرخیز که از سال ۱۳۸۸ از در زندان بوده، به شرح زیر است.

سلام پدر جان،


بهمنی دیگر از راه رسید. و تو باز در سالروز تولدت در پشت میله های زندان، بهار آزادی را به انتظار نشسته‌ای. بهمن ماه، همواره یادآور آن است که عاقبت دیکتاتوری، سقوط است. حکایت تو و هم‌رزمانت، یکی از تراژدی‌های تاریخ است. نسلی که برای استقلال و آزادی کشورشان، با دلی پرامید، انقلابی شکوهمند را رقم زدند، اما دیری نپایید که از بطن انقلاب شان، دوباره دیکتاتوری قد علم کرد و این بار باز انقلاب، فرزندان خویش را بلعید و به دل زندان‌ها فرستاد، چرا که فریاد عدالت‌خواهی انقلابیون قدیم، معیاری بود و هست بر انحراف از آن آرمان ها که بخاطرش انقلاب شد.

نمی‌دانم به چه میزان از حال و روز مملکت خبری داری؟! اما اوضاع اصلا خوب نیست. نه اوضاع اقتصادی، نه آزادی سیاسی و اجتماعی، نه حتی اوضاع امنیت اجتماعی. امید که خیلی وقت است از این سرزمین پرکشیده و رفته. آنچنان فضای ناامیدی بر کشور سایه انداخته، که آدمیان در این سرزمین، تنها به فکر آنند که شب‌شان را چگونه به سلامت روز کنند. کسی را نه یارای حرکت هست و موقعیت و توان برنامه ریزی حتی برای چند روز دیگر. تنها غم نان امشب است که موتور حرکت آدمیان شده. حتی نمی‌دانند که فردا که از خواب برخواستند، قیمت دلار چقدر گران‌تر شده، و چقدر فقیرتر از امروزشان شده‌اند.  واژه‌ها را توان توصیف حال و روز مردم در این روزها نیست. تو گویی، همگان حیرت زده، یک اتفاق مجهول را به انتظار نشسته‌اند. چیزی شبیه پایان. پایان چه؟ کسی نمی‌داند. حتی نمی‌دانند که این اتفاق مجهول خوب است یا بد؟!  ولی می‌دانند که این روند تباهی، اگر ادامه یابد، جز فروپاشی اجتماعی و سیاسی چیز دیگری به ارمغان نخواهد آورد. گاهی اوقات فکر می‌کنم که این حس انتظار، شاید همان انتظار فروپاشی است. و شاید هم حس انتظار به ظهور یک منجی. یک منجی که بتواند توان حرکت و امید را به آدمیان برگرداند.

می‌دانیم که این روزهای سیاه و تباهی را دیده بودی که با زبانی دلسوزانه لب به شکایت و انتقاد گشوده بودی. تو خود بهتر از همه می‌دانستی که قدرت در دست چه کسی است و به جز تصمیم او، این قطار شتابان به سمت سقوط را وسیله دیگری برای بازایستادن نیست. و برای همین بود که انتقاداتت مستقیما متوجه پرقدرت ترین فرد این مرز و بوم بود. به همین دلیل شجاعت برای انتقاد از قدرت مطلق، زندان بدون مرخصی تو، در ازای یک جرم مطبوعاتی نبود و نشد. جرم تو امنیتی بود و هست و این مجازات، هم تایید‌گر آن است. انتقاد از رهبر انقلابی که از ریل آرمان‌هایش انحراف یافته، هیچ گاه مطبوعاتی تلقی نشده است و گرنه تو هم باید از حداقل حقوق یک زندانی، همچون جوانفکر، برخوردار می‌شدی. پربیراه نیست که تو را میهمان ویژه رهبر انقلاب صدا کنم. تو به همراه ابوالفضل قدیانی، میهمان ویژه آقا هستید، چرا که شجاعانه، لب به انتقاد از رهبر گشودید. و برخورد امینی با یک جرم مطبوعاتی، و نداشتن حتی یک روز مرخصی، جزو پذیرایی های ویژه میزبان است.

خواستم بنویسم که می‌دانم روزی بهار خواهد آمد! اما دیدم حتی خودم هم در آمدن بهار شک دارم. با آن که ایمان دارم دیکتاتوری رفتنی است، همانگونه که پیشینیان رفتند، اما مطمئن نیستم ره آورد این رفتن چه باشد. چرا که آنقدر بی کفایتی‌های پی در پی خطر آفرین باشد که هزینه یک رفتن محتوم، جز فرپاشی بودن آنچه چند هزاره قدمت داشته نباشد.

پس اینگونه می‌نویسم، که نمی‌دانم بهار خواهد آمد، اما امید دارم که به جای منجی، ساکنان قایق در حال غرق، همت و همیتی به خود خرج دهند و جلوی فرمان به سقوط یک ناخدا، بایستند. چرا که آن ها نیز دیگر غرق شدن را نه تنها احتمال می‌دهند، بلکه حس می‌کنند.