و «سندرومِ دانشجوییِ» خیزشهای مدنی در ایرانِ معاصر*

درآمد:
اکنون که پس از چهارده سال، بارِ دیگر در آستانهِ سالگرد خیزشِ دانشجوییِ تیرماهِ ۱۳۷۸ قرار داریم، تعریف و تحلیلی دیگرگونه از این واقعه، هم به منظورِ پرده-برداری از برخی زوایای تاریکِ خودِ این واقعه آنچنان که بود، و هم برای روشن شدن برخی جنبههای بنیادینِ خیزشِ مردمیِ ۱۳۸۸ – که نگارنده آن را از لحاظِ تاریخی و معرفت-شناختی تا حدودِ بسیار زیادی امتدادِ همان خیزشِ دانشجویی میداند – لازم به نظر میرسد. خیزشِ دانشجوییِ تیرماه ۱۳۷۸، از این لحاظ که بزرگترین واکنشِ اعتراضیِ جمعی به حکومت پس از خاموشیِ اعتراضاتِ مختلفِ مدنی – همچون اعتراضاتِ زنان، اعتراضاتِ کارگری، و اعتراضاتِ دانشجویی – در سالهای طوفانیِ اوایلِ انقلاب میباشد، نقطهِ عطفی در تاریخِ خیزشهای اعتراضیِ اجتماعی در ایرانِ عصرِ جمهوری اسلامی است. از آنجا که سالها بود که ایران در عرصهِ سیاسی-اجتماعی چنین قلیانی به خود ندیده بود، مخالفان و موافقان و اغیار که همه از این واقعه در شگفت شده بودند، تحتِ تاثیرِ هیجانِ آن یا به دنبال منفعتِ حاصل از آن – چه در تایید چه در تکذیبِ آن – و یا به هوای مجموعهای از هر دو، به تفسیرِ چرایی و چگونگیِ آن پرداختند؛ و هر جناح و تشکلی روایتی ارائه کردند که معمولا با روایاتِ دیگران مشابهتهای اندکی داشت.
ابتدا آتشبارِ ولایتمداران کوبیدن گرفت. بر فرازِ سرِ همه، سید علی خامنهای، در بیانیهِ ۲۳ تیرماهِ ۱۳۷۸ خود، دربارهِ این خیزش چنین دادِ سخن داد که «دو روز است که جمعی از اشرار با کمک و همراهی برخی از گروهکهای سیاسی ورشکسته و با تشویق و پشتیبانی دشمنان خارجی، در سطح تهران به فساد و تخریب اموال و ارعاب و عربده جویی پرداخته و موجب سلب امنیت و آسایش مردم شدهاند». مسعود ده نمکی از مهرههای کلیدی سازمانِ «انصارِ حزب الله» هم که بعد از تعطیلیِ نشریهِ تندروی ولاییاش به نامِ «شلمچه»، «جبهه» را منتشر میکرد، دربارهِ خیزشِ دانشجویی در نشریهِ اخیر نوشت: «جبهه این شماره روزنامه نیست، خاکریز است! بنده از روز جمعه گذشته در میدان درگیری برای تهیه خبر حضور داشته و دارم. اراذل و اوباش، مجال کار تحریریه را از ما گرفتهاند . انشاء الله در شماره آینده اگر زنده بودم، تحت عنوان یادداشت یک خبرنگار، از شورش اراذل و اوباش، مطالب ناگفته بسیاری را برای شما خواهم نوشت». «جمعی از فرماندهانِ سپاه» نیز در نامهِ سرگشادهِ خود به خاتمی، که در اثنای خیزشِ دانشجویی به نگارش درآمده بود، چنین طوفیدند که «چه كسی است كه نداند امروز منافقين و معاندين، دسته دسته به نام دانشجو به صف اين معركه میپيوندند، و خودیهای كينه جو و منفعتطلب كوته نظر آتش بيار آن شده اند و برای تهييج آن از هر سخن و نوشته ای دريغ نمی كنند؟» اخیرا محمدباقر قالیباف چنین مدعی شده که «نامه توهین آمیز و تهدید آمیز فرماندهان سپاه به آقای خاتمی را او به همراه یکی دیگر از سرداران سپاه نوشته است.... او همچنین با افتخار میگوید که در سال ۱۳۷۸ و در پی حوادث کوی دانشگاه، سوار بر موتور ۱۰۰۰، مردم را با چوب میزده است».
در آن سوی نظام، رئیس جمهوری وقت، سید محمد خاتمی، در مصاحبهِ مورخهِ ۶/۵/۱۳۷۸ با روزنامه خرداد، خیزشِ دانشجویی را به «شورش» تعبیر نموده به تلویح خونِ دانشجویان را مباح اعلام کرد: «به نظر میرسد این حادثه یک سناریو و نمایشنامه بود برای به هم زدن شعارهای اساسی که به خصوص در دوران جدید ریاست جمهوری مطرح شده است.... شورشی که شد نه تنها یک عامل ضد امنیتی و ضد آرامشی و یک عمل اغتشاش آمیز بود، بلکه یک اعلام جنگ با رئیس جمهور و با شعارهای رئیس جمهور بود، و القای اینکه جز با سرکوب و خشونت نمیشود امنیت و آزادی را برقرار کرد». او پیشتر (۲۱/۴/۱۳۷۸) هم در نامهای که در آن به ردِ استعفای وزیرِ علوم و آموزشِ عالیِ وقت، محمد معین، در اعتراض به حمله به کویِ دانشگاه، پرداخته بود، به شیوهِ کدخدامنشانهِ همیشگیِ خود – چنانکه در جریانِ خواهشِ وی از رهبر پس از وقایعِ سالِ ۸۸ که «مردم را ببخشید» هم دیدیم، «همه» را از خشونت منع کرده بود: «همه باید بدانید که در شرایط حساس کشور، آرامش و پرهیز از هر گونه خشونت و تشنج، اساسی ترین نیاز کشور و لازمه مهم توسعه سیاسی است، و موفقیت دولت مرهون این آرامش است». در همین راستا، وی با صدورِ اطلاعیهِ دومِ شورای عالیِ امنیتِ ملی که خود سرپرستِ آن بود، دانشجویان را چنین کوبید که «متاسفانه عدهای با شعارهای غیر معقول و افراطی نمودن حرکت سالم دانشجویی، قصد ایجاد درگیری دارند». اکبر گنجی هم در اولین قسمت از مجموعه مقالاتِ «نگاهی به حادثه حمله به کوی دانشگاه و پیامدهای آن» به مورخه ۹/۵/۱۳۷۸ در روزنامهِ صبح امروز چنین «جنبشِ جامعهِ مدنیِ ایران» را – چنانکه او و بسیاری همقطارانش در جریانِ وقایعِ ۸۸ هم کردند – به غصبِ گفتمانِ اصلاح-طلبیِ حکومتی درآورد که «کسانی که به دنبال براندازی و انقلابند، راهشان از راه جبهه دوم خرداد و جنبش جامعه مدنی ایران جداست».
در خارج از چارچوبِ نظام، دبیرِ کلِ «حزبِ کمونیستِ کارگریِ ایران»، منصور حکمت، در مصاحبه با نشریهِ انترناسیونال به تاریخِ مردادِ ۱۳۷۸، خیزشِ دانشجویی، دلایل، و پی-آمدهای آن را چنین توصیف کرد: «مهمترين عامل در ناتوانى رژيم از ميليتاريزه کردن کامل اوضاع، وضعيت اقتصادى است. جان مردم به لبشان رسيده است. تورم بيداد میکند. ماههاست دستمزد بخشهاى وسيعى از کارگران را ندادهاند ؛ و تازه آنجا که دادهاند ، با آن نرخ دستمزد، امکان برخوردارى از حداقل معاش، غيرممکن است. مستقل از رويدادهاى اخير، طبقه کارگر و زحمتکشان و حقوق بگيران جزء دارند میآيند تا تکليف مساله معاششان را روشن کنند.... انقلاب ايران انقلابى کارگرى خواهد بود با هدف اثباتى ايجاد يک حکومت کارگرى، يک جمهورى سوسياليستى. اين انقلاب از دل جنبش جارى ]خیزش دانشجویی[ و به احتمال قوى با موفقيت جنبش جارى عروج میکند».
آنچه در بالا ذکر شد، تنها مُشت-نمونهِ-خرواری از تفاسیرِ کلی-گویانه و عمدتا متناقض و معمولا با جهت-گیریِ خاصِ سیاسی-صنفی و به قولِ فریدون آدمیت مبتلا به «آشفتگی در فکرِ تاریخی» و «انحطاطِ تاریخ-نگاری» در ایران است که همزمان با و در تمامِ سالیانِ پس از خیزشِ دانشجوییِ تیرماه ۱۳۷۸ به طورِ رسمی یا نیمه-رسمی برای تبیینِ این واقعه به عموم عرضه شده؛ و در حینِ فرآیندِ این تبیینِ «گزینشی»، معمولا قصد بر این بوده تا خیزشِ مذکور، چه به شیوهای اثباتی و چه انکاری، به «تسخیر» و «تملیکِ» افراد یا سازمانهایی خاص درآورده شود. در این گیر و دارِ تبیین و تاویل و مصادره، آنچه هرگز دربارهِ این واقعه روی نداده، تشریحِ آن در بسترِ حوادثِ تاریخی و تحتِ تاثیرِ انگیختگیهای روانی/اجتماعیِ معاصرِ آن است که در نهایت به شکل-گیریاش انجامید.
گرچه اکنون پس از چهارده سال که از آن ماجراهای آغشته به هیجان و شتاب که طبیعتا ظریف-بینی و دقتِ نظر را از حاضر و ناظر سلب میکرد گذشته؛ و گرچه انحصارِ اطلاعاتیِ جمهوری اسلامی – که بی تردید مدارکِ مُتقَنِ بسیاری از این واقعه را در بایگانیهای دربسته و لاک-و-مُهر-شدهِ خود نگاه میدارد – یافتنِ شرحی نسبتا جامع از خیزشِ دانشجوییِ تیرماهِ ۱۳۷۸ را اگر نه غیرممکن که بسیار دشوار میسازد؛ لیکن نگاهی از «درون» – به جای از «بالا» یا از «بیرون» – به این واقعه میتواند به تشریحِ نسبیِ بهترِ آن و به گشوده شدنِ انگشت-شماری از گرههای کورِ آن کمک کند. نگارنده که خود از حاضرانِ در این واقعه بوده، با علم به اینکه روایاتِ «حماسیِ» پرطمطراقی که برخی از روی هیجان و احساس برای این واقعه میسرایند به بازگشاییِ حقیقتِ آن کمکی نمیکند و به طبع آن دردی هم از جامعه دوا نمیکند – گرچه به طورِ قطع آب به آسیابِ عدهای میریزد – در اینجا روایت-پردازیِ حماسی را به کناری میگذارد تا حادثه را بی-پرده و عریان – چنان که به چشم آمد – روایت کند.
شرحِ واقعه:
تقریبا تمامِ روایاتِ نسبتا معقول از وقایعِ تیرماهِ ۷۸، به طورِ عمده عناصرِ کمابیش مشترکی همچون توقیفِ روزنامهِ سلام توسطِ دادگاهِ مطبوعات در ۱۷ تیرماه به علتِ انتشارِ نامهِ یکی از عواملِ «قتلهای زنجیره ای»، سعید امامی – که وزارتِ اطلاعاتِ وقت، بلافاصله پس از انتشار، آن را جزوِ اسنادِ طبقه-بندی-شده اعلام کرده بود – در ۱۵ تیرماه؛ راهپیمایی و تحصنِ دانشجویانِ کویِ دانشگاهِ تهران در خیابانِ امیرآبادِ شمالی در اعتراض به این عمل در شامگاهِ ۱۷ تیرماه؛ حملهِ نیروی انتظامی و بسیج و انصارِ حزب الله به کویِ دانشگاه در بامدادِ ۱۸ تیرماه؛ گردِ هم آمدنِ دانشجویان تازه-از-راه-رسیده در مقابلِ کویِ دانشگاه و سپس راهپیماییِ عدهای از آنها به سمتِ وزارتِ کشور و عدهای دیگر به سمتِ بیتِ رهبری در ۱۸ تیرماه؛ تحصنِ نهایی آنان در محوطهِ پردیسِ اصلیِ دانشگاهِ تهران در ۱۹ تیرماه؛ و اشارهای معمولا مبهم و گذرا به درگیریهای خیابانی از ۱۹ تا ۲۲ تیرماه را دربرمی گیرند.
به عبارتِ دیگر، در اینگونه روایات، وزنِ حوادثی که در هجدهمِ تیرماه در کویِ دانشگاه روی داد بر تمامِ وقایعِ دیگر سنگینی میکند؛ و «کویِ دانشگاه» در عمل به مرکزِ توجه تبدیل میشود. تمامِ اینها در حالی است که قضیهِ حمله به کوی، با وجودِ تمامِ شدتی که در آن به کار رفت، تنها مقدمهای بود بر آنچه که چند روزِ بعد در حول و حوشِ پردیسِ مرکزیِ دانشگاهِ تهران و به طورِ عمده در خیابانهای انقلاب و ولی عصر روی داد؛ و حتی از آن مهمتر اینکه حوادثی که در مدتِ حدودِ یک هفته بعد از هجدهمِ تیر رخ داد، با توجه به مدلِ اعتراضیِ «غیرِسیاسیِ» آن، از لحاظِ مطالعهِ استراتژیک، جامعه-شناختی و روانشناختیِ خیزشهای اجتماعیِ در ایرانِ معاصر، خود اهمیتی منحصر-به-فرد دارد. روایتِ نگارنده – با تاکید بر اینکه در این مقاله قصدِ خاطره-نگاری ندارم، و تنها به منظورِ استفاده از مشاهداتِ خود در تحلیلی که در پی میآید به بازگوییِ وقایع میپردازم – از همینجا آغاز میشود.
در آن زمان من دانشجوی کاردانیِ الکترونیک در «کالجِ فنیِ شهیدِ شمسی پور» (انستیتو تکنولوژیِ تهرانِ سابق) واقع در میدانِ ونک بودم؛ و چنانکه بایسته بود، خود نیز در فعالیتهای سیاسیِ دانشجویی شرکت داشتم. ظهرِ روزِ ۱۹ تیر، از طریقِ دوستان و همکلاسیها خبردار شدم که شبِ قبل به کویِ دانشگاه حمله کردهاند و چند نفر را به قتل رساندهاند و بسیاری دیگر را کتک زده و بازداشت کردهاند . اوایلِ تابستانِ گرمِ تهران بود و دانشگاهها کمابیش تعطیل، جمعه هم بود و مزیدِ بر علت، آن روزها هم موبایل و اینترنت مثلِ حالا همه-گیر نبود – که اگر هم بود حتما قطع میکردند؛ لذا تا بعد از ظهر طول کشید تا با پیگیریِ قضایا متوجه شدم که در اعتراضِ به این حمله، تعدادی از دانشجویانِ دانشگاههای مختلفِ تهران پس از راهپیمایی به سمتِ وزارتِ کشور و شکستنِ دربِ آن و هو زدنِ تاجزاده معاونِ وزیر، در محلِ پردیسِ اصلیِ دانشگاه تهران تحصن کردهاند . این تحصن در طولِ چند روزِ آینده جماعتِ بسیاری از دانشجویانِ سراسرِ تهران و برخی شهرهای نزدیکِ دیگر را به خود جلب کرد. بدین ترتیب، از فردای آن روز، که ۲۰ تیر باشد، من نیز به تحصن پیوستم.
حوالیِ دانشگاه، از حول و حوشِ پارکِ دانشجو در جنبِ چهار راهِ ولی عصر تا آن طرفِ میدانِ انقلاب، نیروهای انتظامی به طورِ انفرادی پرسه میزدند، اما متشکل و در وضعیتِ استراتژیک نبودند. در خیابانهای فرعی که از جمهوری به انقلاب منتهی میشد، در گوشه و کنار کسانی را میدیدم که با کمی اغماض میتوانستم نتیجه بگیرم که لباس شخصیهای ی هستند که خود را استتار کردهاند . موتورهای کذایی ۲۵۰ به بالا هم در کوچه پس-کوچههای همین خیابانها پارک شده بودند. آن سرِ دیگرِ این خیابانها در جمهوری را هم لباس-شخصیها به صورتِ نیمه-محسوس پوشش میدادند. با این وجود، هیچکدامِ اینها کار به کارِ کسی نداشتند، و عبور و مرورِ مردم در خیابانهای اطراف و به سمتِ دانشگاه آزاد بود. من از وسطِ همهِ اینها رد شدم و از دروازهِ اصلیِ دانشگاهِ تهران که رو به خیابانِ فخرِ رازی باز میشود واردِ پردیس شدم.
دربِ دانشگاه کاملا باز بود، و بعضیها میآمدند و بعضیها میرفتند. داخلِ دانشگاه، از دمِ درِ ورودی، گرچه دانشجو زیاد بود، ولی تراکم بالا نبود. تمرکز و تراکمِ اصلی در اطرافِ مسجدِ دانشگاه بود که تا چشم کار میکرد دانشجوهای دختر و پسر – که شاید خیلیهاشان حتی یکدیگر را نمیشناختند – دستهای همدیگر را گرفته بودند و زنجیرهای طولانی درست کردنده بودند و «یارِ دبستانیِ من» و «ای ایران» و ترانههای دیگر میخواندند؛ و خیلیها هم نشسته بودند و با هم گپ میزدند و بیشتر سرشان به کارِ خودشان بود. در بینِ آنها، علاوه بر بعضی از همدانشگاهیانِ آن زمانِ خود، برخی از همکلاسیهای قدیمیِ دورهِ هنرستان را هم دیدم. در میانِ آن آشفته-بازار، بعضی وقتها یکی بلند میشد و تا آنجا که میتوانست صدایش را بالا میبرد و شعارهایی همچون «انصار جنایت میکنه، رهبر حمایت میکنه»، «خامنهای حیا کن! سلطنتو رها کن!»، و «علیِ فلاحیان، سردستهِ جانیان، اعدام باید گردد!» به فضا پرتاب میکرد؛ و دیگران هم بهاند ازهِ تاثیری که از حس و حالِ وی پذیرفته بودند او را از چند ثانیه گرفته تا یکی دو دقیقه همراهی میکردند.
در مرکزِ همهِ اینها – بیشتر از لحاظِ جغرافیایی – مسجدِ دانشگاه قرار داشت با آن ورودی و رواقِ نیمه مسقفاش که هر کس میخواست سخنرانی کند پشتِ تریبونی که آنجا بود میرفت. حالا پس از آن همه سال، آنچه که به خاطر میآورم این است که اصولا آنجا کسی به سخنرانی گوش نمیکرد، کسی برای حرف گوش کردن نیامده بود، و هر کس پشتِ تریبون میرفت، بسته به یکی دو کلمهای که در چند ثانیهِ اول وقت میکرد بپراند، یا تشویق میشد و باقیِ صحبتش در کورانِ تشویق گم میشد، یا هو میشد و بقیهِ حرفش در میانِ هو و جنجال فرو مینشست. بعضیها هم بلافاصله تا پشتِ تریبون میرفتند هو میشدند، که من بعدا با پرس-و-جو از دانشجویانی که از پیش آنجا حضور داشتند متوجه شدم که آنها اعضای «دفترِ تحکیمِ وحدت» بودند که به خاطرِ مواضعِ یکی-به-نعل-و-یکی-به-میخ شان دانشجویان دلِ خوشی ازشان نداشتند. در مدتِ تجمعِ دانشجویان در دانشگاه، تعدادی افراد – همچون موسوی لاری، وزیر کشور، ابطحی، رئیس دفترِ خاتمی، و فائزههاشمی – چه به نمایندگی از طرفِ دولتِ اصلاح-طلب چه به طورِ مستقل به میانِ دانشجویان آمدند تا بلکه بتوانند غائله را ختم کنند، ولی اکثرشان به سرنوشتِ تحکیم-وحدتیها دچار شدند. بعضی از اینها را من خودم دیدم، بعضی دیگر را ندیدم اما درباره شان شنیدم، و بعضی را هم دانشجویان از همان دمِ در با فحش و فضیحت و سنگ و کتک بازگرداند.
آن روز من تا شب در دانشگاه ماندم، و بعد به خانه که با دانشگاه فاصلهِ چندانی نداشت بازگشتم. اوضاعِ خیابانها همان بود که بود، با این تفاوت که با کاسته شدن از تعدادِ مردم در خیابانها، حضورِ نیروهای امنیتی برجسته تر از سابق به چشم میآمد. فردای آن روز، دوشنبه ۲۱ تیر، دوباره به دانشگاه برگشتم. پیش از آن اما گشتی در خیابانهای اطراف زدم تا گسترهِ واقعه را ارزیابی کنم، که در این باره بعدا خواهم گفت. قضا را آن روز قرار بود که روزِ مهمی بشود. خامنهای که در بارِ عامی، عدهای از بسیجیان و انصار حزب الله را در بیتِ رهبری برای تجدیدِ میعادِ اضطراری به حضور پذیرفته بود، با چشمی گریان و صدایی لرزان به آنها اندرز داد که: «مگر من بارها نگفتم در اجتماعی که کسانی مخالف هستند، هیچ کس نباید رفتار خشونت آمیز داشته باشد، که این دشمن را خوشحال میکند. بارها این حرف را گفتم؛ چرا گوش نکردند؟! چرا گوش نمیکنند؟! حتی اگر یک چیزی که خون شما را به جوش میآورد، مثلا فرض کنید اهانت به رهبری کردند، باز هم باید صبر کنید، سکوت کنید؛ اگر عکس مرا هم آتش زند و پاره کردند، باید سکوت کنید؛ نیرویتان را حفظ کنید برای آن روزی که کشور به آن نیازمند است؛ برای آن روزی که نیروی جوان و مومن و حزب اللهی باید در مقابل دشمن بایستد. والاّ حالا فرض کنیم یک جوانی یا یک دانشجوی فریب خوردهای یک حرفی زد، یک کاری کرد، چه اشکالی دارد؟ من از او صرف نظر میکنم...» و در این حین و بین، صدای ضجه زدن وهای های کردنِ بسیجیانِ مخلص که از بلندگوهای مسجدِ دانشگاه پخش میشد، دانشجویان را به هو زدن و شکلک درآوردن تحریک میکرد. تنها یکی دو ساعت بعد بود که مشخص شد کهاند رزِ پدرانه و «ضدِ-خشونتِ» معظم له چقدر به موقع بوده، و تا چه میزان برد داشته است.
تا آنجا که به خاطر میآورم، از همان موقع بود که محاصرهِ نظامیِ دانشگاه رسما رقم خورد؛ و پرتابِ انواع و اقسامِ «پرتاب-کردنی-ها» از جمله گازِ اشک-آورِ دستی از پشتِ نردهها به درونِ دانشگاه آغاز شد؛ و بسیاری از دانشجوها که انتظارِ چنین عملی را نداشتند، غافلگیر شده و مجروح شدند. لباس-شخصیها حتی چندین بار هم سعی کردند درهای دانشگاه را – که حالا دیگر دانشجویان آنها را بسته بودند – بشکنند و واردِ محوطه بشوند، که با مقاومتِ دانشجویان روبرو شدند و عقب نشستند. البته این امکان هم وجود دارد که عدهای از آنها توانسته باشند واردِ محوطهِ پردیس بشوند، اما من چون در میانِ آن معرکه، در زاویهای سنگر گرفته بودم و طبیعتا به همه جای پردیسِ بزرگ اشراف نداشتم، اکنون از آن اطلاعی ندارم. بدین ترتیب، آن شب را در وضعیتِ دانشگاه-بندان و زیرِ بارانِ سنگ-پارههای منجنیق-وارههای بسیجیان و لباس-شخصیها صبح کردیم.
سه شنبه ۲۲ تیر، روزِ سرنوشتِ خیزشِ دانشجویی بود. حملات و تحریکاتِ از خارج با وقفههای ی نه چندان طولانی تا بعد از ظهر ادامه داشت؛ و بسیاری از دانشجویان را فشار و استرسِ وقایعِ چند روزِ اخیر به علاوهِ گرسنگی و کمبود یا نبودِ سیگار به ستوه آورده بود. همه پر از خستگی و کلافگی، غرولند میکردند و پر از احساس، فریاد میزدند که «تحصن بس است! باید جنگید!» و در این میان کسی به تلاشهای نمایندگانِ تحکیم وحدت که میخواستند دانشجویان را کماکان داخلِ محوطهِ دانشگاه نگاه دارند توجهی نمیکرد. مجموعهِ تمامِ این کلافگیها و بلاتکلیفیها و از دست رفتنِ اعتماد به اصلاحات و شورِ جوانانه و نوجوانانه برای نبرد بود که در بعد از ظهرِ سه شنبه ۲۲ تیر، طاقتِ دانشجویانِ متحصن را چنان طاق کرد که از درهای دانشگاه بیرون بزنند و با نیروهای نظامی و شبهِ-نظامی درگیر شوند.
استراتژیِ سرکوبِ نیروهای حکومتی در ابتدا این بود که گاردِ سر-تا-پا زره-پوشِ ضدِ-شورشِ نیروی انتظامی – که من تا آن زمان به یاد ندارم آنها را دیده باشم – به شیوهِ لژیونِ رومی، صفهای طولانی در جنوبِ خیابانِ انقلاب و در میاِن خودِ خیاباِن انقلاب در حدِ فاصلِ خیابانِ شانزده آذر تا خیابانِ دانشگاه تشکیل داده بودند؛ و در پشتِ سرِ آنها لباس-شخصیهای ی موضع گرفته بودند که با سنگ و آجر و هر چه که به دستشان میرسید دانشجویان را موردِ اصابت قرار میدادند؛ و نخستین صفوفِ دانشجویانی که از درِ اصلی دانشگاه بیرون ریخته بودند، تا بفهمند دنیا دستِ کیست، به تیرِ غیب گرفتار شدند. اما دانشجویان زود خودشان را جمع و جور کردند و به سمتِ گارد یورش بردند، که به عقب نشینی آنها و لباس شخصیها انجامید. خیابانِ فخر رازی بی شک یکی از مفرهای استراتژیکِ مهمی بود که به علاوهِ چند خیابانِ موازیِ دیگر همچون اردیبهشت و فروردین و دانشگاه به عقب-نشینیِ نیروهای حکومتی و به از دست رفتن انسجامِ دانشجویانی که به تعقیبِ آنها پرداختند منجر شد.
در یکی دو ساعتِ آتی، خیابانِ انقلاب به معرکه و مهلکهای تبدیل شد که نمونهاش را حتی در درگیریهای پس از انتخاباتِ ریاستِ جمهوری ۱۳۸۸ هم – شاید به دلیلِ تفاوت اقلیمی و تعدادِ نفراتِ درگیر، و همچنین شیوههای نوینِ مقابله با تظاهرکنندگان – ندیدم: گاردِ ضدِ-شورش و انصار که عقب-نشینی کرده بودند، تمامِ خیابانهای منتهی به دانشگاه را بستند و شروع کردند از دور به سنگ-اندازی و شلیکِ گازِ اشک-آور و فلفل. دانشجوها هم سطلِ زباله و کاغذ و جعبهِ چوبی و هرچه به دستشان میآمد را آتش میزدند و با دستمال، صورت و بینیِ خود را میپوشاندند. فوت کردنِ دودِ سیگار توی صورت برای خنثی کردنِ تاثیرِ گازِ اشک-آور را هم باید به مواردِ فوق اضافه کرد. بدین ترتیب، مبارزه چنان درهم و برهم شد که دوست را نمیشد از دشمن شناخت؛ و نقاطِ مختلفِ خیابانِ انقلاب چندین مرتبه بینِ دانشجویان و نیروهای حکومتی دست-به-دست شد. در این گیر و دار، نیروهای حکومتی بالاخره به طورِ کامل به درونِ دانشگاه رخنه کردند. خیابانِ انقلاب شده بود همان خیابانِ «۲۴ اسفند»ی که هر سال دههِ فجر با فیلم-سرودهای انقلابیاش ما را از فرطِ تکرار و از سرِ بی-حوصلگی بر سرِ بام میفرستادند. حالا فیلم زنده بود.
هوا که تاریکتر میشد، خوفِ حوادث هم سهمی-وار اوج میگرفت. برقِ منطقه را قطع کرده بودند، و دود و گاز، شعلههای آتش را هر لحظه به شکلِ هیولایی منعکس میکردند که آدم را ناخودآگاه به یاد سکانسِ معروفِ جنگ-در-شبِ فیلم «شبحِ جنگجو»ی کوروساوای فقید میانداخت. از میانِ همان گاز و دود و شعله و خاموشیِ بی-کرانِ ورایِ آن بود که من خطِ سرخِ گلولهها را میدیدم که در کمتر از لحظهای جایی در مسیرِ حرکتشان در فضا ناپدید میشدند، و سپس آهی و ضجه ای. من خودم را به روی زمین انداختم، و گلولهها بر فرازِ سرم پرواز میکردند و ثاقب میکشیدند؛ در حالیکه صدای آنها که انگار در میانِ غارِ حلقههای دود طنین-افکن شده باشد گوشم را صدچندان میخراشید. دقایقی بعد، در حالی که زمینگیر شده بودم و از شدتِ گاز و دود نه میتوانستم نفس بکشم و نه جایی را ببینم، دو شبح زیرِ بغلم را گرفتند و مرا از روی زمین بلند کردند و کشان کشان از وسطِ معرکه بیرون بردند و آنطرف تر به دستِ گارد سپردند. بعدتر متوجه شدم که ناجیانِ من گاردهای ماسک-دار و همان دژخیمانِ من بودند. چون مسائلِ متعاقبی که برای من روی داد به طورِ عمده از حوصلهِ این مقاله خارج است، در اینجا به آنها نمیپردازم. همین قدر بگویم که مجموعِ این وقایع بعدها به اخراجِ من از دانشگاه و بسیاری گرفتاریهای دیگر انجامید که اینجا مجالِ بازگو کردنش نیست.
روزِ بعد، «امتِ شهید-پرورِ همیشه-در-صحنه» که به دعوتِ رهبرِ فرزانه شان لبیک گفته بودند را طبقِ معمول از اطراف و اکناف، با اتوبوسهای دربست به مرکز تهران آورده بودند و میانِ آنها خوراکیِ رایگان توزیع کرده بودند تا با آرمانهای امام و انقلاب و با «ولیِ امرِ مسلمینِ جهان» تجدیدِ میثاق کنند؛ و در پشتیبانی از ولایت، «حماسهِ ۲۳ تیر» را رقم بزنند. شیخ حسن روحانی، دبیرِ وقتِ شورایِ عالیِ امنیتِ ملی و رئیس جمهورِ «منتخبِ مردمِ» فعلی، در مانووری حرفهای، سخنرانیِ بسیار تندی بر ضدِ دانشجویان کرده بود که بعدها دیدم و شنیدم. در حینِ این سخنرانی، روحانی دانشجویان را به شدیدترین وجهِ ممکن – که آنها که مصداقش را دیدند و چشیدند بهتر میدانند – نواخته بود:
«اگر منع مسئولين نبود، مردم ما، جوانان مسلمان، غيور و انقلابی ما با اين عناصر اوباش به شديدترين وجه برخورد میكردند و آنها را به سزای اعمالشان میرسانند.... اينها خيلی پستتر و حقيرتر از آن هستند كه بخواهيم نسبت به آنها تعبير حركت براندازی را مطرح كنيم.... مگر دولت مقتدر جمهوری اسلامی ايران و مسئولين امنيتی نظام اين گونه حوادث را تحمل خواهند كرد؟ اين صبر و متانت در يكی دو روزه برای اين بود كه ماهيت اين چند صد نفر اوباش به خوبی برای مردم ما روشن شود و همه به خوبی بدانند اينها چه كسانی هستند و دارای چه ماهيتی هستند.... ادامه اين وضع برای نظام ما، كشور ما، و ملت ما قابل تحمل نخواهد بود. ديروز نسبت به اين عناصر دستور قاطع داده شد. ديروز غروب دستور قاطع صادر شد تا هر گونه حركت اين عناصر فرصتطلب، هر كجا كه باشد با شدت و با قاطعيت برخورد شود و سركوب شوند». و بدین ترتیب، خیزشِ دانشجوییِ تیرماهِ ۱۳۷۸ در کمتر از یک هفته به اوجِ خود رسید، و در کمتر از چند ساعت به سر درآمد.
تحلیل:
تحلیلِ این واقعه، به عقیدهِ نگارنده، با این سوالِ بنیادین آغاز میگردد که چطور شد که ارادهِ دانشجویی، برق-آسا از مرحلهِ «جنبش» گذشت و به خواستِ «خیزش» تبدیل شد؟ برای پاسخ به این سوال، در درجهِ اول باید ماهیتِ اصلیِ این واقعه را درک کرد. دربارهِ اینکه ماهیتِ این خیزش چه بود – چنانکه پیشتر نشان داده شد – بسیاری در طولِ چهارده سالِ گذشته قلم-فرساییها کردهاند تا بسته به موقعیت، یا آن را بکوبند یا به خود مربوط کنند. نشریاتِ جمهوری اسلامی – چه راستی چه اصلاح-طلب – بدون استثناء، به استراتژیِ افترا زدن و «وصله چسباندن» پرداختند؛ و آن واقعه را «توطئهِ» استکبارِ جهانیِ و «فتنهِ» منافقین و سلطنت-طلبان و کمونیستها و غیره و ذلک عنوان کردند (معلوم نیست که این همه ایدئولوژیِ متفاوت و بلکه مخالف اگر میتوانستند با هم کنار بیایند و اینگونه علیهِ جمهوری اسلامی دست در دست هم نهند، پس چگونه است که این نظام هنوز بر سرِ پا مانده؟!)؛ که دقیقا همان راهبردی است که در سالِ ۸۸ فقط نشریاتِ راستی و به دلایلِ مشخص در قبالِ اعتراضاتِ مردمی پیش گرفتند. البته امروز در گردشی تاریخی، قسمتی از چپ هم به این نتیجه رسیده که ۸۸ هم «فتنه» بوده است! مخالفان جمهوری اسلامی هم با ارائهِ تصاویری عمدتا مخدوش از این واقعه، عملا به روشن شدنِ آن کمکی نکردند؛ و در پسِ جنجالهای روایت-سازانهِ موافقان و مخالفان، حقیقتِ ماجرا گم شد، و در گذارِ زمان به دستِ فراموشی سپرده شد.
اما واقعیتِ قضیه، به دور از آشفته-بازارِ جعلِ روایات به جهتِ بهره-برداریِ سیاسی، چه بود؟ آنچه که در پی میآید، تحلیلی است که نگارنده پس از مطالعه و غورِ بسیار در مدارک و شواهد و تجربیاتِ شخصیِ خود از این واقعه به آن دست یافته است. در اینجا باید اقرار کنم که گرچه ادعای کمالِ مطلق بودنِ این «خوانش» از وقایعِ ذکر شده را ندارم، و هرگز آن را «یکتا خوانش» از آنچه که روی داد نمیدانم، اما معتقدم که این تحلیل به طورِ نسبی به شناختِ بهترِ قضیه کمکِ شایانی خواهد کرد.
در اوایلِ سالِ ۱۳۷۸، دو سه سالی بود که از ظهورِ جدیِ «اصلاح-طلبان» – به تمیزِ ظاهری از ماهیتِ «خطِ امامیِ» آنها – در عرصهِ سیاستِ ایران میگذشت. در این مدت، گزین-گویههای شبهِ-دموکراتیکِ خاتمی همچون «جامعهِ مدنی»، «آزادیِ اجتماعی»، «تساهل و تسامح»، و «در جایی که ما هستیم بگذارید صحبت از زندگی باشد، نه از مرگ» (در واکنش به شعارِ «مرگ بر آمریکا»ی برخی در جمعی)، بدونِ پشتوانهِ نظریِ مستحکم – و بلکه حتی بر اساسِ نظریههای متناقض – و بدونِ تواناییِ عملی برای اجرایی-کردنِ این ایده-آلها در قطعِ گسترده در جامعهای که از یک سو خود هنوز به شدت با معرفت-شناسیِ اسطورهای دست-به-گریبان بود و از طرفِ دیگر کارگزاران و قدرت-به-دستانِ آن به طورِ مداوم و به شیوهای خودآگاهانه و سازماندهی-شده این معرفت-شناسی را ترویج و تقویت میکردند؛ جامعهِ «ذهن-سنتی» – به تمیز از سنتیِ صرفِ – ایرانی را شتابزده و غیرمسئولانه – چنانکه خواهیم دید – واردِ کارزاری «مدنیت-خواهانه» کرد که شالودهِ خوش-بینانه و کلی-گویانهِ آن از همان ابتدا شکستی را وعده میداد که اخیرا «جنبشِ جامعهِ مدنیِ» سبکِ اصلاح-طلبیِ حکومتی را در نهایت به تمام و کمال به کامِ خود کشید. در همین راستا، احمد زیدآبادی، روزنامه-نگار و دبیرِ کلِ دفترِ ادوارِ تحکیمِ وحدت، سالها پس از انشعابِ این سازمان از بدنهِ اصلیِ اصلاح-طلبان، خیلی «محترمانه» خاتمی را به «این-کاره نبودن» متهم کرد: «برای اینکه متهم به تندروی نشوم، این احتمال را رد نمیکنم که آقای خاتمی ممکن است برای ریاست جمهوری یک کشور کاملا با ثبات و برخوردار از نظم نهادینه شده مانند سوئیس مناسب باشد، اما برای کشوری مانند ایران که بحرانهای بدخیم از هر گوشه اش در حال رخ نمایی است، به هیچ وجه مناسب نیست.... به عبارت دیگر، آقای خاتمی رونده راه هموار است نه راه سنگلاخی؛ و متاسفانه مسیر سیاست در ایران به طرز کم سابقه ای سنگلاخی شده است».
در این میان، دانشجویانِ جوان، با خط گرفتن از نشریاتِ مشهور به «دومِ خردادی» همچون صبح امروز، عصر آزادگان، جامعه، توس، نشاط، خرداد و بسیاری روزنامههای دیگر که بعدها تحتِ عنوانِ «روزنامههای زنجیره ای» یکسره تعطیل شدند، به هوای رتوریکِ «ضدِ-راستی» (که بسیاری به اشتباه آن را «ضدِ حکومتی» تعبیر میکردند) و تند و هیجان-برانگیز – گرچه باز بدونِ اساس مستحکمِ نظری و ضامن اجراییِ – برخی نویسندگانِ این روزنامهها همچون اکبر گنجی، مسعود بهنود، و عباس عبدی؛ و با یافتن کورسویی از امید برای فائق آمدن بر سرخوردگیهای اجتماعی – و نه لزوما سیاسیِ – معاصرشان که دلیلِ اصلیِ آن را جمهوری اسلامی میدانستند، روز به روز تشنه تر میشدند تا سایهِ سنگینِ فردیت-کُش و تحقیرگرِ پدرسالاریِ حکومت که توسطِ ارگانهای مختلفی همچون بسیج و نیروی انتظامی و گشتِ ارشاد و انصارِ حزب الله و نهادهای سرکوبگرِ دیگر اعمال میشد را در میدانِ مبارزهِ فیزیکی به چالش بطلبند. به شوخیِ تلخی میماند که بسیاری از نظریه-پردازان و روزنامه-نگارانِ اصلاح-طلبِ مذکور، پس از شکل-گیریِ خیزشِ دانشجویی، یا به طورِ عمده به آن رویِ خوش نشان ندادند، و یا بلافاصله آن را محکوم کردند.
در این میان، گناهِ اکبر گنجی از همه سنگین تر است. وی که اکنون منتقدِ سرسختِ «ولایتِ مطلقهِ فقیه» شده، در آن زمان از هیچ کوششی فروگذار نکرد تا خیزشِ دانشجویی را با همان شدت و حدتهای معروفِ «دانای-کل-وار» و همیشه حق-به-جانبانه اش، جریانی نامشروع و در تقابل با «ارزشها»ی جامعهِ مدنی معرفی کند. گنجی هم-اکنون هم در «تحقیقاتِ» تاریخی-فلسفی-مذهبیاش به شیوه شجاع الدین شفا – ولی مطمئنا بی-بهره از روحیهِ طنزِ زهردار و جذابِ او – همان رتوریکِ جدلیِ مدعی-العمومیِ «دانشجوپسندانه» که تیزیِ کلامش را نسبت به عمقِ محتواییِ آن صدچندان میکند (بحثِ طول و عرض جداست) به کار میگیرد؛ که با آن در دورهِ «اصلاحات» در دو نوبتِ «صبح» و «عصر»، همچون «کاپیتان ویر»، دانشجویانِ ساده-دل را به مقتل رهنمون شده بود تا بعد آنها هم مثلِ «بیلی باد» برای روحش طلبِ مغفرت کنند!
به هرتیب، دو سه سالِ اولِ شکل-گیریِ ایدهِ «جنبشِ جامعهِ مدنی» در ایران، در شرایطی که ذکرِ آن به میان آمد، عملا به رجزخوانی و محک-زنیِ دو طرف – اعم از حکومتی و مردمی – یکدیگر را گذشت؛ که با در نظر گرفتنِ صعودِ درجهِ هیجان در میانِ هر دو جناح، نتیجهِ نهاییِ طبیعیاش چیزی به جز کارزارِ «فیزیکی» خودخواسته از جانبِ هر دو طرف نمیتوانست باشد؛ که این خود نشان میدهد که اصلاح-طلبانِ پُر-شور و کتاب-خوانده اما هم مردد و هم دست-و-پا-بسته، خود هرگز تواناییِ «امنیت-سازی» برای اجرای «متینِ» برنامههای شان و هدایتِ «مستحکمِ» پیروانشان در آن راهی که مدعیِ درستیاش بودهاند را نداشتهاند ؛ که اگر داشتند، کار به آشوبی کشانده نمیشد که بعد آنان را مجبور کند به هزار ناز و عشوه و عقب-نشینیِ ناروا و بیانیهِ از-موضعِ-ضعف، تقبیح و تکذیبش کنند. در این میان، حملهِ نیروی انتظامی و انصار حزب الله به کویِ دانشگاه همچون رسانایی عمل کرد که دو سرِ خازنِ پر-از-شارژِ-الکتریکیِ دو جناح – حکومت از یک سو و دانشجویان از سوی دیگر – را به هم متصل نمود و به جرقهِ شدیدِ تخلیهِ روانی دانشجویان در جریانِ خیزشی که در پی آمد انجامید.
بنابراین، نسبت دادن مطلقِ خشونت-خواهی – صرفِ نظر از دلایل، کارکردها، و نتیجه-گیریهای ی ماهوی و اخلاقی از آن – به حکومت از یک طرف، و صلح-طلب نمایاندنِ دانشجویان از طرفِ دیگر، که ریشه در علاقه به اسطوره-پردازی و سیاه-و-سفید-بینی در میانِ ایرانیان دارد (اسطورهِ شهادتِ حسینِ مظلوم به دست یزیدِ کافر را مجسم کنید)، کژخوانی ای است از وقایع که به نوبهِ خود ماهیتِ حقیقیِ خیزشِ دانشجویی را در پسِ پرده نگاه میدارد. با این وجود، حق این است که خشونت را حکومت آغاز کرد، و به اصطلاح «چکِ اول» را زد تا بلکه حریف را بترساند و غائله را زودتر ختم کند؛ اما اشتباهِ حکومت در برآوردِ عمقِ هیجاناتِ دانشجویی و روحیهِ «مبارزه-طلبیِ» فیزیکیِ آنان، به بر پا شدنِ بلوایی انجامید که آرام کردنِ آن برای حکومت هزینهای بسیار برداشت که حتی تا به امروز هم از تبعاتِ آن خلاصی نیافته؛ و «انقلابِ فرهنگیِ دوم» که چند سالی است توسطِ جمهوری اسلامی به نامِ «طرحِ اسلامی کردنِ دانشگاهها» مطرح شده، ادامهِ منطقیِ همین واقعه و به جهتِ جلوگیری از سرایتِ «تفکرِ انتقادیِ معطوف-به-عملِ» دانشجویی به باقیِ لایههای جامعه است. در اینجا باید اشاره کرد که این شیوهِ آزمایش-و-خطای خطرناک البته شیوهِ دیرینهِ جمهوری اسلامی میباشد که بر اثر تحجر و هیجان، قدمی به تندی برمی دارد که تنها با تندیِ شدیدتر و هیجانی تری از قبلی قابلِ خفه کردن – اگر نه ختم کردن – است؛ و این تسلسلِ باطل و در عینِ حال حق-به-جانبانه در طولِ بیش از سه دهه، جمهوری اسلامی را به لویاتانی که امروز هست تبدیل کرده است؛ که پس از بستنِ «قراردادِ اجتماعی» در ابتدا – اگر بتوان رفراندومِ جمهوری اسلامی در سالِ ۱۳۵۸ را با آن همه حرف و حدیثِ پیرامون آن به این اسم نامید، با فروغلتیدن در آنچه داریوش آشوری «بن بستهای ساختاری رژیم جمهوری اسلامی» مینامد، دیگر هرگز حاضر نبوده و نیست به هوای دلِ «بندگان» و «رعایا»یش چندان قدمی به عقب بگذارد.
چنانکه مشاهده شد، در جریانِ خیزشِ دانشجوییِ تیرماهِ ۱۳۷۸، اصولا «جنبش»ی – نامی که به-کارگیریِ آن در حوزهِ سیاستِ امروز معمولا به سازمانداری و برنامه-مندی در قالبِ چارچوبهای «مدنی» تلویح دارد، و الگوی رفتارِ «قانونی» را با خود یدک میکشد – در کار نبود؛ چرا که این خیزش – پس از عبور از مرحلهِ «جنبشِ نیمه-متشکل» در سالهای قبل از جریانِ حمله به کویِ دانشگاه – در حقیقت برآیندِ هیجاناتِ «عدمِ-تعهدخواهانه»ای بود که در دو سه سالِ گذشته بر مجموعِ دانشجویان، نه لزوما به عنوانِ یک «تشکل» که به عنوانِ «افرادِ» مستقل، وارد شده بود. لذا شیوهِ اعتراضِ آنها هم بیشتر شبیه بود به گستاخیِ فردی کالین اسمیت در فیلمِ تنهاییِ دوندهِ ماراتن تا مثلا شیوهِ هدفمندِ دانشجویان و مردم در میدانِ تیان آن منِ پکن در ژوئنِ ۱۹۸۹ (که آن هم البته در نهایت سرکوب شد). این عدمِ تعهدخواهی را به وضوح میتوان در شوریدگیِ «دایونیسی» و رفتارِ جمعیِ گسستهِ دانشجویان در گستاخی-کردن و هو زدنِ شان و فریاد کشیدن شان بر سرِ رهبر و رئیس جمهور و دفترِ تحکیمِ وحدت و هر کس و هر چیزِ دیگر که خیالِ زعامت و سخنرانی و جهت-دهی به سرش افتاده بود، کتک زدن و راندنِ مسئولان دولتی و غیرِدولتی، و سرود خواندنِ آمیزشی و دسته-جمعیِ دختر و پسر دست-در-دستِ یکدیگر دید؛ که همه و همه «اورجی»وار، بساط پدرسالاریِ پارسامآبانهِ چارچوب-سازِ عرف و شرعِ جمهوری اسلامی را در دلِ دانشگاه – کهندژِ نظارتِ حراستی بر دو جنس – و در درگاهِ مسجد – کنامِ فلسفهِ عدمِ-آمیختگیِ دو جنس – خشمگنانه/سرخوشانه به سخره میگرفت و در هم میپیچید؛ انگار که لذتِ تقدس-زدایی و تابوشکنی تنها دلیلِ وجودی آن بود. چنین پدیدهای است که من آن را «سندروم دانشجویی» در خیزشهای مدنیِ ایرانِ معاصر نامیده ام؛ که به طریقی دیگر و در قطعی نسبتا بزرگتر خودِ انقلاب ۱۳۵۷ را هم شامل میشود. معترضه بگویم که حقیقت این است که در میانِ تمامِ خیزشهای مدنیِ تاریخِ یکصد-و-اندی-سالهِ ایرانِ معاصر، تنها همانا انقلابِ مشروطه است که کفهِ ترازوی «قانون-خواهی» در آن بیش از کفهِ «تابوشکنی» سنگینی میکند؛ و لذا تا به امروز نیز بنیادی ترین و موثرترین حرکتِ سیاسی-اجتماعی در جهتِ پیشبردِ آرمانهای جامعهِ مدنی در ایران باقی مانده است.
این همان روی دیگرِ سکه یا آلتر-ایگوی «اورجیِ عاشورایی» بود که نظام «لهِ» خود ترویج میکرد و میکند؛ و هنگامی که در خلالِ این خیزش، چنین امری را «علیهِ» خود دید، به تقاصش و از روی خشمِ کور، قمه و زنجیر را بر سر و بدنِ دانشجویان کوفت. بدین ترتیب، آنچه در این خیزش روی داد، هم از جهت اندیشه-ای و هم عملی، بیشتر شباهت داشت به آنچه که در می۱۹۶۸ در فرانسه روی داد تا آنچه در چین صورت گرفت؛ زیرا که این خیزش – در کلیتِ خود – عملا «تابوشکنانه» بود تا «قانون-خواهانه»؛ و دقیقا به همین علت است که این خیزش – در آن زمان خاص – بسیار بیش از اینکه «مردمی» باشد، «دانشجویی» و جوانانه-سر بود؛ حقیقتی که چند پاراگراف پایین تر دوباره به آن اشاره خواهم کرد. اکنون نیز «اخلاقی» جلوه دادنِ این خیزش – به معنای تلاش برای انطابقِ کاملِ آن با معیارهای اخلاقی/قانونی ایرانی/اسلامی – تنها ادعای بی اساسی است که بیشتر از رودربایستی بسیاری شارحانِ آن با «خود»شان و با ذهنیتِ کلاسیکِ «ایرانی/اسلامی»شان و همچنین از دغدغه شان برای نسخه-پیچیِ سیاسی سرچشمه میگیرد تا از تلاش برای حقیقت-گویی و یا جلوگیری از گزک دادن به دستِ جمهوری اسلامی.
از مصادیقِ مهمِ دیگرِ خودجوشیِ و «بی-سیاستیِ» این خیزش، «رهبرگریزیِ» آن بود؛ که به وضوح نشانگر این حقیقت است که حرکتی که روی داد، مقاصدِ سیاسی نداشت – یا حداقل اینکه از چنین مواضعی فاصلهِ بسیار داشت – و عموما و قویا روانی و اجتماعی بود. در عصری که «روایات کلانِ» سرسخت و «گرانگویههای » پرطمطراقِ گذشته، به لحظهِ انقضای تاریخِ مصرفِ خود نزدیک میشدند، و در زمانی که در جامعهِ «دانشجوییِ» ایران کمتر کسی بود که نداند قرار نیست «دیگری» بر او فاصلهِ «زمین تا آسمان»یِ شعور و دانشی داشته باشد؛ اصولا چنان فاصلهای بین دانشجویان وجود نداشت که کسی بتواند ادعای رهبری بکند؛ و حتی اگر میکرد – چنانکه ذکر شد – کسی او را وقعی نمینهاد، و به هو و جنجال و چوب و سنگ میراند. این همان «پسامدرنیسم»ی است که گرچه بالکل منکرِ لزومِ آن نیستم، اما از برخی طبعاتش در حوزهِ سیاسیِ امروزینِ ایران گلایه-مندم.
بدین ترتیب، اینکه بعدها تشکلهای دانشجوییِ قدیمی و جدیدالتاسیسِ ریز و درشتی همچون «دفترِ تحکیمِ وحدت»، «جبههِ متحدِ دانشجویی»، یا «جنبشِ مستقلِ دانشجویی» خود را به اشاره یا به صراحت «طلایه-دارِ» خیزشِ دانشجویی نامیدند، بیش از اینکه حقیقت داشته باشد، از سودمندیهای سیاسیِ این ادعا برای آنها یا وابستگانشان نشات میگیرد. حقیقت این است که چنین تشکلهای ی – در صورتِ نقش داشتن در خیزشِ دانشجویی – در سالهای اخیر بیشتر به خاطرِ رفتارِ «تشکیلاتی» و «آدرس-دار»شان بوده که موردِ هجومِ نظام قرار گرفتهاند ، و نه لزوما به خاطرِ رهبری جنبش یا خیزشی؛ اما امروز که جغرافیای سیاسیِ ایران عوض شده، ائتلافهای سیاسیِ قدیم شکسته و اولویتهای سازمانی تغییر یافته، همه میخواهند سر در توبرهِ خیزش دانشجویی داشته باشند و نانِ رهبریِ نکردهِ آن را بخورند.
نمونه بارزِ تلاش برای به انحصار درآوردنِ خیزشِ دانشجویی، رویهِ برخی وابستگانِ «دفتر ادوار تحکیم وحدت» میباشد. اکنون پس از گذشتِ چهارده سال که از واقعهِ خیزشِ دانشجویی میگذرد، تعیینِ اینکه دفترِ تحکیمِ وحدتِ چقدر در خط دادن به این حرکت نقش داشته، امری است که به راحتی قابل کشف نیست. بعید به نظر نمیرسد که تحکیمِ وحدت، با توجه به این حقیقت که تنها سازمانِ نسبتا لیبرالِ دانشجویی بود که سازماندهیِ منظمی داشت، در بیعت گرفتن از دانشجویان به نفعِ خاتمی در جریانِ کاندیداتوریِ مرتبهِ اولِ وی بزرگترین نقش را داشت، و دانشجویان – حداقل تا مدتی – آن را وقعی مینهادند، در متوجه کردنِ دانشجویانِ هیجانزده به تحصن در دانشگاه نقش داشته بوده باشد. برای مثال، در رجانیوز آمده که «دفتر تحکیم وحدت در روز پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۳۷۸، بنا بر گزارش کمیته تحقیق شورای عالی امنیت ملی، یک میتینگ اعتراض آمیز را در دانشگاه تهران برگزار میکند». به علاوه، این دفتر با انتشارِ بیانیهای در ۲۰ تیر، حمله به کویِ دانشگاه را محکوم کرد. اما این با مفهومِ «رهبریِ» خیزشِ دانشجویی فاصلهِ بسیار دارد. تا آنجا که خاطرم هست، تمامِ هم و غمِ تحکیم-وحدتیان بر این بود که تحصن محصور به محوطهِ دانشگاه بماند و از آن فراتر نرود. آنها به خصوص به دوری از درگیری با نیروهای انتظامی و شبه-نظامی تاکیدِ بسیار میکردند. مطابقِ شمارهِ ۱۶۸ روزنامهِ خرداد به مورخهِ سه شنبه ۲۲ تیرماهِ ۱۳۷۸، دفترِ تحکیمِ وحدت اعلام کرده بود که «هرگونه حرکت افراطی و خارج از روال قانونی مورد تایید نیست. این اتحادیه مراسم خود را با مجوزهای قانونی پیگیری کرده و مسئولیت هرگونه عملکرد غیرقانونی اعم از راهپیمایی یا هر عمل افراطی خارج از چارچوب مراسمهای رسمی بر عهده خاطیان است». دقیقا به خاطرِ اتخاذِ چنین مواضعِ دوگانهای از سوی دفترِ تحکیمِ وحدت بود که هرگاه کسی با وابستگیِ احتمالی به این دفتر پشتِ تریبونِ مسجدِ دانشگاه میرفت، دانشجویان بلافاصله وی را هو میزدند. پس از سرکوبِ خیزش هم دفترِ تحکیمِ وحدت بیانیهای صادر کرد و همبستگیِ خود را با رهبری و انقلابِ اسلامی اعلام کرد و از دانشگاهیان خواست تا در راهپیماییِ ۲۳ تیر شرکت کنند.
حقیقت این است که دفترِ تحکیم وحدت که در سالهای ابتداییِ ریاستِ جمهوریِ خاتمی، به عنوانِ بازوی اصلیِ اصلاح-طلبانِ حکومتی در میانِ دانشجویان نقشِ عمدهای بازی کرد، بر اساسِ شاه-راهبردِ اصلاح-طلبان، موسوم به «فشار از پایین، چانه زنی از بالا»، طراحی-شده توسطِ سعید حجاریان، بزرگ-استراتژیستِ اصلاح-طلبان، تنها تا آنجا حاضر بود به دانشجویان و فعالیتهای دانشجویی میدان بدهد و با آنان همدلی کند که مواضعِ اصلاح-طلبانِ حکومتی به خطر نیفتد. مطابقِ این راهبرد، فشارِ از پایین – در این مورد، اعمال-شده توسطِ دانشجویان – بر جناحِ راست، تا جایی به کامِ اصلاح-طلبان بود که به تقابل و تخالف با کلِ نظام – که خواه ناخواه اصلاح-طلبان را هم شامل میشد – تبدیل نشود؛ لذا تحکیمِ وحدت در قبالِ دانشجویان در آن برههِ نسبتا کوتاه همان شیوهای را اتخاذ کرد که هستهِ مرکزیِ اصلاح-طلبان همیشه و اخیرا در لباسِ «شورای هماهنگی راه سبز امید» در مدت-زمانی طولانی تر و در قطعی وسیع تر با بقیه مردمِ هوادارِ خود در پیش گرفته است. بدین ترتیب، اینکه بعدها – به خصوص بعد از افتراقِ دفترِ تحکیمِ وحدت و سپس انشعابِ آن از اصلاح-طلبان در سالِ ۱۳۸۱ – کسانی مدعی شدند که دفترِ تحکیمِ وحدت همه-کارهِ خیزشِ دانشجویی بوده، در حقیقت معادلِ این است که روغنِ ریخته را نذرِ امامزاده کنند تا هم برای آن نهادِ از-قدر-و-منزلت-افتاده وجههای کسب کنند و هم برای خود نان و آبی بخرند.
در اینجا میرسیم به بحثِ «شهرگیر» بودن و «مردمی» بودنِ این خیزش. طبقِ مشاهدات اینجانب، حقیقت این است که این خیزش – با حضورِ دانشجویی، به علاوهِ شماری پراکنده از جمعیتِ عمدتا جوان، و انگشت-شماری غیرِجوانانِ غیرِ-دانشجو – کمابیش از حدِ فاصلِ مربعِ خیابانهای امیرآباد در شرق، ولی عصر در غرب، فاطمی در شمال، و انقلاب در جنوب فراتر نرفت؛ و در یکی دو روزِ آخر عملا به خودِ پردیسِ اصلیِ دانشگاهِ تهران و قسمتهایی از خیابانهای ولی عصر و انقلاب محدود شد؛ و در تمامِ همین مدتِ یکی دو روزِ آخر هم چنان در محاصرهِ تنگِ امنیتی قرار گرفته بود که تا دو تا خیابان آن طرف تر کسی خبر نداشت چه دارد میگذرد. لذا گزارشهایی که درباره تعطیلیِ بازار و حمله به کلانتریِ بهارستان و درگیری و آتش سوزی در خیابانِ آذربایجان و برخی نقاطِ دیگرِ تهران در این زمان دادهاند ، اگر دروغ-پراکنیِ دستگاهِ تبلیغاتِ جمهوری اسلامی نباشد، و اگر شایعه یا اغراق نباشد، به احتمالِ زیاد از چند حادثهِ پراکنده فراتر نرفته است.
روزِ اولی که به دانشگاه رفتم، عابرانِ در حالِ گذارِ اندکی در حاشیهِ جنوبیِ خیابانِ انقلاب مکث میکردند تا کنجکاوانه به سمتِ دانشگاه نظری بیفکنند. شبِ آن روز هم که از دانشگاه به خانه برمی گشتم، خیابانِ جمهوری مثلِ همیشه شلوغ و مشغول به دغدغههای کاسبکارانهِ خود بود. کسبه میفروختند و خریداران میخریدند. فردای آن روز هم چنانکه قبلا گفتم، پیش از اینکه به دانشگاه بروم، گشتی در محدودهای که در بالا ذکرِ آن رفت زدم، و به جز هستههای پراکندهِ جمعیت – که اکثرا جوان و به احتمالِ زیاد دانشجو بودند – چیزی ندیدم. چنانکه به نظر میرسد، اکثریتِ مردمِ تهران، برای درکِ تجربهای همسان با دانشجویان، به گذارِ ده سالِ طولانی دیگر نیاز داشتند؛ تجربهای که در سایهِ خیمه-شب-بازیِ اخیرِ رژیم در «انتخاباتِ» ریاستِ جمهوریِ ۱۳۹۲، میرود که باز به دستِ فراموشی سپرده شود.
فرآیندِ آگاهی-یابی از شیوههای کارکردِ نظامی استبدادی همچون جمهوریِ اسلامی طبیعتا به گذارِ زمان نیاز داشت؛ که دانشجویان، به سببِ آنکه در خطِ مقدمِ مبارزه با آن نظام قرار داشتند، زودتر به درکِ آن حقیقت نائل آمدند، و به مقابله با آن برخواستند. اما مردمِ غیرِ-دانشجو، به طورِ عمده در قبالِ رژیم موقعیتی خنثی اتخاذ کردند. لذا اینکه بعدها حکمت و بسیاری دیگر گفتند «آنچه ما شاهديم، شروع جنبش توده اى مردم براى سرنگونى رژيم اسلامى است»، کلی-گوییِ ناآگاهانه و خوش-باورانهای بیش نبود که ریشه در معرفت-شناسیِ خام-دستانهِ اسطوره ایِ دوگانه-گرایِ مارکسیستیِ عوامانهِ «حاکمِ ظالم/تودهِ سالم» داشت.
نتیجه گیری:
چنانکه در آغازِ این گفتار بیان کردم، اینجانب خیزشِ مدنیِ ۱۳۸۸ را از لحاظِ معرفت-شناختی، امتدادِ خیزشِ دانشجوییِ تیرماهِ ۱۳۷۸ میدانم؛ اما از آنجا که دغدغهِ نگارنده در این مقاله بیشتر تحلیلِ خیزشِ دانشجویی بوده تا مقایسهِ آن با خیزشِ ۸۸، در اینجا فقط به این قیاسِ غایت-شناسانهِ کلی بسنده میکنم که برخوردِ مسئولانِ جمهوری اسلامی با این دو جریان در دو برههِ متفاوتِ تاریخِ خود، در نهایت هر دو را به یک سمتِ مشابه سوق داد؛ یعنی در جایی که هر دو حرکت از «شبهِ-جنبش»های نسبتا معقولِ مدنیِ پیوسته آغاز شدند، بحران-سازیِ حکومت و خشونتِ شدیدی که در مقابله با آنها به کار گرفت، هر دو را به سمتِ «خرده-خیزش»های احساسیِ گسسته پیش برد؛ و با زور و جبرِ بسیار و از طُرُقِ «فراقانونی» و یا «تفسیر-قانونی» آنها را سرکوب کرد؛ و در نهایت هم با بر پا کردنِ سیرکِ انتخاباتیِ اخیر، سنگِ قبرِ جنبشِ جامعهِ مدنیِ سبکِ اصلاح-طلبی را تراشید و در میانِ هلهلهِ «انتخاباتیون» بر جسدِ آن نصب کرد.
خاطرم هست که چهار سالِ پیش، در بحبوحهِ درگیریهای خیابانیِ پس از انتخاباتِ ریاستِ جمهوریِ ۸۸، با دوستی که از قضا خود با روحیهای «انقلابی» در وقایعِ تیرماهِ ۷۸ هم شرکت کرده بود گفتگو میکردم. اکنون، او معتقد به «مبارزهِ منفی» به سبکِ گاندی بود؛ و تعبیرش از مبارزهِ منفی هم این بود که «به خیابان میرویم و در برابرِ نیروهای استبداد میایستیم تا آنها ما را با چوب و چماق لت و پار کنند تا جایی که دلشان به رحم آید و عقب بنشینند» (این نقلِ به مضمون است، و از من نیست). به او گفتم که این راهش نیست؛ شما یا بنشینید خانه و جانِ عزیز را بیهوده به خطر نیندازید و به عوضش فکری اساسی برای مبارزهِ منفی بکنید؛ یا اگر میآیید بیرون، جداً مبارزه کنید. اینکه امثالِ کدیور و نبوی و بهنود و سازگارا و غیره و ذلک در گوشِ شما کردهاند که دستبندِ سبز ببندید و بروید کتک بخورید تا حکومت دلش به رحم آید، دروغی بیش نیست. جمهوری اسلامی از آن حکومتها نیست که با این حرکات میدان را خالی کند؛ و مبارزهِ منفیِ کارآمد، کانتکستِ خود را میطلبد. اینها هم شما را کرده اند گوشتِ-دمِ-توپ تا برای جناحی از خودِ نظام جایِ چانه-زنی در قدرت باز کنند؛ دارند از شما سوء استفاده میکنند؛ و این برای من و شما نتیجهای نخواهد داشت. آن دوستِ عزیز برآشفت و کلی به بندهِ حقیر حمله کرد که «نه خیر! پیروزی از آن ماست!» عرض کردم این خط این هم نشان، شما زنده، من مرده، با این شیوه ای که شما پیش گرفته اید و تَفَرُقی که در میانِ مبارزان انداخته اید، آب از آب تکان نخواهد خورد. چهار سال گذشت. امسال آن رفیقِ ما که انگار بالکل یادش رفته بود که چهار سالِ پیش چه خبر بود و چه حرفهایی بینِ ما رد و بدل شده بود، رفت و رأی داد. آن جناحِ حکومتی هم که اکنون به برخی از مطالباتش رسیده، کلاً فراموش کرده که قبلاً چه مواضعی داشت. مطالباتِ جامعهِ مدنی: هیچ!
بنابراین، اینکه این حرکات سمت و سو و برنامهِ سیاسیِ مشخصی نداشتند و عمدتا فقط حکمِ برون-ریزشِ احساسی را داشتند هم خود بزرگترین عاملِ شکستِ آنها در بلندمدت بود؛ چرا که در جایی که هدفمندیِ جدی و برنامه-داریِ سیاسی را نمیتوان به این راحتی از موضوعیت انداخت، هیجاناتِ بی-هدفِ تودهای را – هرچقدر هم که وسیع و گسترده باشند – میتوان به شیوههای مختلف شکل داد و ارضاء کرد و بدین ترتیب سر و صدای مخالفان را خواباند. دقیقا به همین علت است که اکنون – در روزگارِ آشکار شدن و در معرضِ عموم قرار گرفتنِ تاکتیکهای بحران-سازانهِ مختلفِ جمهوری اسلامی، اعم از خشونت-آمیز و غیرِ-خشونت-آمیز، در سرکوبِ جنبشهای مدنی – باید طرحی نو درافکنده شود.
در آخر، تاکیدِ دوباره بر این نکته ناگزیر مینماید که خیزشِ دانشجوییِ تیرماهِ ۱۳۷۸، با دارا بودنِ اصلی ترین مولفهِ روانیِ قیامهای دانشجوییِ معاصر در سرتاسرِ دنیا، که همانا «تابوشکنیِ» فرد-در-جمعی و به پاخواستنِ گسسته «علیهِ» آنچه که نمیخواهد (موضعِ سلبی) – در برابر «قانون-خواهیِ» جمعی و به پاخواستنِ پیوسته «لهِ» آنچه که میخواهد (موضعِ ایجابی) – میباشد، و من در این مقاله آن را «سندرومِ دانشجویی» نامیدهام، تا به آخر هم «دانشجویی» ماند؛ و تعریفِ آن، اگر بخواهیم و اگر بتوانیم آن را تنها در یک جمله خلاصه کنیم، ظاهرا در این برون-ریزشِ جوانانهِ شوریده-سرانهِ ژان بودریار خلاصه میشود که «دلِ هر آدمی از دیدنِ شعله کشیدنِ اتومبیلی در آتش غنج میزند!»
*این مقاله را اولین بار در سالِ ۱۳۹۰ به مناسبِ دوازدهمین سالگردِ خیزشِ دانشجوییِ ۱۳۷۸ در وبسایتِ رادیو کوچه منتشر کردم. از آن زمان تا به حال، برخی وقایعِ تازه اتفاق افتاده و برخی اطلاعاتِ جدید در این باره علنی شده، که بازبینیِ این مقاله را واجب میکند. از قضا، برخی اطلاعاتِ قبلیِ موجود در این باره هم از اینترنت «معدوم» شده است؛ که به جهتِ اطلاعِ عموم، لینکهای آنها را به هر ترتیب در این مقاله درج خواهم کرد.