سه‌شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۹۱

دوستت دارم را بسیار بگو!


                                      دوستت دارم را بسیار بگو!
بازهم سال نو و نوروز در آستانه ی خانه ماست ! باورتان میشود که یکسال دیگر گذشت. انگار همین دیروز بود ، نه؟
چرا... به همین سادگی این سال ها می آیند و می روند و ما هنوز در روءیاهای خود – شاید بهتر باشد بنویسیم- در کابوس های خود دست به گریبان آرمان ها و آرزوها، چه بسا دست نیافتنی هستیم.
این شاید طبیعی است وغیر طبییعی آن است که چرا از این سال ها ، نمی آموزیم؟ از این لحظه ها و از این گذشته زمان پند نمی گیریم؟
این همه سال در غربت، لحظه ی سخت تنهایی، لحظات غم انگیز از زخم ریاکاری، آیا انگیزه ی مناسبی نیست تا بیاندیشیم که شاید میتوان جور دیگری هم بود و کار دیگری هم باید کرد؟!

انقلاب، رویدادهای نامناسبی داشته است، اما غم انگیزترین مصیبت های آن، نامهربانی، فقدان احساس دوستی، وفورکینه،خشم و حسادت بود که انگار در روح ما، و در ته قلب ما ته نشین شده و رسوب کرده است.
یک لحظه با خود بیاندیشیم. آخرین باری که به راستی و از صمیم قلب به کسی گفته اید: دوستش دارید! کی بوده است؟ آیا آخرین باری که از پیروزی ، از موفقیت،از شادی دوستی و رفیقی شاد شدید، به یاد می آورید؟
شاید برخی از ما، در صادقانه ترین داوری، حتی آن لحظه را نیز به یاد نیاوریم اما پیش خود اعتراف کنیم که اخرین باری که خشمگین شدیم، حسادت ورزیدیم، کینه به دل گرفتیم چه زمانی بود؟
آیا آخرین باری که دلمان برای دیدن کسی تنگ شده و آخرین باری که از دیدار کسی به خشم آمده بودیم، به یاد داریم؟
حکام ظالم را می توان راند، بناهای ویران را می شود دوباره آباد کرد اما با این حس دوست نداشتن، با این ظلمات بی تفاوتی چه باید کرد؟ دوباره کی وبه چه قیمتی باید درخود ((سبز)) شد؟
آیا گذر این سال ها آمدن و رفتن این نوروزها ، نمی تواند فرصتی باشد تا دوباره خود را ((نو)) کنیم. دوباره خود را بسازیم؟
شاید که کلید حل این مشکل در همین باشد. به همین سادگی.
شاید از همین راه بتوان دوباره همه چیز را آبادان کرد و دوباره بتوان لطافت گلها را حس کرد، زیبایی را وظرافت عشق را...
اما مشکل اینجاست که از کجا باید آغاز کرد؟ من نه روانشناسم و نه جامعه شناس، اما همین قدر میدانم که این حرکت باید که از درون آدمی باشد.
ما باید که بخواهیم. باید تمرین کنیم. باید خود را آموزش دهیم. باید برهر نوع احساس سیاه واز هر نوع آن، غلبه کرد و احساس سبز در وجودمان را، آبیاری کنیم.
باید اجازه داد که این احساسات سبز در درون انسان از نور و گرمای آفتاب زندگی ، جان بگیرد وبیشتر بارور شود. این کار ساده ای است. از درون هر انسانی آغاز می شود و سپس به نخستین عنصر زنده در کنار آدمی منتقل می گردد.
یک نگاه ساده به اطرافتان بیندازید. درهمین اتاقی که نشسته اید، در کنارتان چه کسی یا کسانی را میبینید؟ پدر و مادری که رنج سفر را ، غربت را، هجرت را، به خاطر من و تو تحمل کرده و به این دیار آمده اند- اما اکنون می بینید که تفاوت خواسته هایشان با من و تو هزاران فرسنگ است، ولی آیا بایستی با آن ها بی تفاوت بود؟ نه ! باید برخواست و مقابل آنان زانو زد و دست های چروکیده شان را بر روی قلب فشرد، بوسیدشان، بوییدشان.
ویا همسری در کنارتان است. آخرین باری که از صمیم قلب در این فکر بوده اید که او نیز دنیایی و خواسته هایی دارد- و فقط برای راحتی من و تو در کنارمان نیست- چه زمانی بوده است؟
آیا همیشه گفته اید حق با شما بوده؟ آیا نمی توانستیم ما هم اشتباه کرده باشیم؟ چرا نباید از ته دل به او گفت که دوستش داریم؟
به خاطر همه سختی های زندگی ، به خاطر رنج همه ی ناهمواری های این راهی که با هم پیمودیم...
و پس از آن فرزند ... فرزندی که اکنون در عوالم رنگین کمان دنیای غرب ، غوطه ور است و ما دوست نداریم با او حرف بزنیم و دوباره رابطه سردی را گرم کنیم...
دوباره و پس از آن باز هم بیشتر و بیشتر، تا آن جا که می توانیم حتی مخالفان خود را هم دوست داشته باشیم. دوستت دارم را با من بسیار بگو ...!
شهرام همایون
1فروردین 1391
منبع : فردوسی امروز