یکشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۱

گزارش - مصاحبه صدرالدین الهی: سیدضیا، مرد اول یا مرد دوم کودتا (2)

- آقا، راست است که شما انگلیسی هستید؟
ـ بله، این طور می‌گویند!
کاغذ و قلمی در دستم بود و داشتم به‌ خیال خود جواب مفصلی را مینوشتم که دست روی دستم گذاشت به‌معنای آن که: صبر کن و ننویس.
«کتاب ـ روزنامه» را دکتر الهی با این کلمات آغاز می‌کند و به‌دنبال آن تصویری را که از سید ضیاءالدین، طی سالها در ذهنش نقش بسته است ارائه می‌دهد:
«تا پیش از این که به دیدنش بروم و پرسشم را بی مقدمه طرح کنم، فکر می‌کردم با یک آدم دوپهلوی محتاطِ میانه‌رو طرف هستم.
مهمتر از همه، دربارۀ او تصور خوبی نداشتم. نمی‌توانستم با خوش‌بینی با آدمی که یک نقطۀ عطف در تاریخ معاصر ماست روبرو شوم. زیرا کسانی که تاریخ معاصر را نوشته‌اند، کوشیده‌اند که این نقطۀ عطف را مثل کابینه‌ای که او تشکیل داد، «سیاه» معرفی کنند. توی راه، وقتی داشتیم به سوی خانۀ او می‌رفتیم، به علی رهبر عکاس تهران‌مصور که همراهمان بود سفارش کردم و گفتم «آقای رهبر! مواظب باش با آدم بسیار زیرک و حسابگری روبرو هستیم.
سعی کن تا می‌توانی از فرصت‌های مناسب برای گرفتن عکس‌های مناسب استفاده کنی. او آدمی نیست که صاف و ساده بنشیند و به سؤالات من جواب بدهد و تو بتوانی عکس‌های صاف و ساده بگیری.» زنم هم با من همعقیده بود، منتها از من محتاط‌تر و زیرکانه‌تر فکر می‌کرد. می‌گفت باید کاری کرد که او عصبانی نشود».
و حالا توی اتاق بسیار بزرگ پذیرایی او که راحتی‌های چوبی بدساخت دهاتی‌واری آن را زینت می‌داد و بخاری کوچکی که تناسبی با بزرگی اتاق نداشت و با شعلۀ ناچیزی می‌سوخت، نشسته بودیم...
برای یک روزنامه‌نویس بزرگترین موفقیت است که یک سوژۀ خاموش را به‌حرف بیاورد. آن هم سوژه‌ای مثل سید ضیاءالدین. وادارش کند آنقدر حرف بزند و بکشد و بکشد تا رشتۀ سخن به نگفتنی‌ها برسد.
پیش از او، من با دو تن از همسن و سالهایش حرف زده بودم. با آدم‌های ترسو و محتاطِ جا سنگین و سخن به‌مثقال خرج‌کن... اما ناگهان دیدم که این مدیر «رعد» شب سوم حوت 1299 هنوز روزنامه‌نویس است و پر شرّ و جرّ. دوست دارد که او را «سید» خطاب کنند. بهتر می‌داند که «دین» دنبال اسمش را هم بردارند. به این جهت اسم «سیدضیاء» را بیشتر دوست دارد...
تا آنجا که به‌خاطر دارم سید ضیاء یک انگلوفیل به‌تمام معنی معرفی شده است و همۀ کسانی که او را می‌شناسند، معتقدند که او از عوامل و ایادی دولت فخیمۀ انگلستان است. این اعتقاد بر روی قضاوت و تفکر دو تا سه نسل معاصر سایه انداخته است...»
با چنین سابقۀ ذهنی، روزنامه‌نگار جوان انتظار ندارد که سؤال کم و بیش گستاخانۀ او را «سید» با خوشرویی پاسخ دهد:
«دیدار از سید ضیاءالدین طباطبائی دیداری است از یک تاریخ ناطق و یک انسان زندۀ بیدار. باید قضاوت‌های پیشین را دور ریخت. باید دربارۀ این آدم آنچنان که هست قضاوت کرد. در این قضاوت نه باید تحت تأثیر کلمات شیرین و عبارات زیبا و لفظ گرم و تعارفات حساب‌شده‌اش قرار گرفت و نه باید به گفته‌هایی که مخالفینش دربارۀ او انتشار داده‌اند دل بست و اعتنا کرد. قضاوت دربارۀ او باید با توجه به عقل سلیم و بی‌طرفی کامل صورت گیرد.
جوابش را که داد، خاموش نشست. آن‌قدر که من سرانجام سکوت را شکستم و به او که با چشم‌های شیطان و زیرک و لبخند معنی‌دارش به من نگاه می‌کرد، گفتم:
- چرا؟ چرا شما طرفدار انگلیس‌ها هستید؟
مثل این بود که می‌خواست از یک حقیقت تلخ، چیزی شبیه به یک «اعتراف» سخن بگوید. اصرار نداشت که آب پاکی به سر ریزد یا آنچه را که من بی‌پروا، شاید بی‌پرواتر از هر آدم دیگری از او پرسیده بودم، تکذیب کند. معلوم بود که در ترازوی ذهنش کلمات را سبک‌سنگین می‌کند. شاید می‌کوشید احساسات تندش را تعدیل کند و بعد، حرفش را بزند. به دیوار سفید روبرویش خیره شد و گفت:
ـ این به‌دلیل ترس است. تاریخ سیصدسالۀ اخیر نشان داده و ثابت کرده که انسان در دوستی با انگلستان ضرر می‌کند... اما دشمنی با انگلستان موجب محو آدمی می‌شود. و از آنجایی که بشر اسیر تجربیات خویش است و با توجه به مشکلاتی که در سر راه مملکت من قرار داشته است، من به‌عنوان یک آدم عاقل در تمام مدت زندگی‌ام، ضرر این دوستی را کشیده‌ام اما حاضر نشده‌ام محو شوم. به‌نظرتان عجیب می‌آید؟ منتظر نبودید من این طور صریح و پوست‌کنده با شما دربارۀ روابط خودم با سیاست انگلستان صحبت کنم؟
- ولی این روابط خصوصی شماست. دربارۀ کس یا کسانی که مسؤولیت یک دولت را به‌عهده می‌گیرند چه می‌گویید؟
ـ در این مورد مسأله دشوارتر می‌شود زیرا دوستی انگلستان با یک آدم، تنها به آن آدم ممکن است ضرر بزند اما دشمنی دولت انگلستان با یک دولت، به فنا و نابودی آن دولت منجر خواهد شد. خودتان به‌همین حوادث سال‌های اخیر فکر کنید. ببینید دروغ می‌گویم یا نه؟
- منظورتان کدام سالهاست و چه کسانی؟
لبخندی زد؛ لبخندهای سید بیشتر از هزار کلمه معنی دارد. من لبخند سیاسی را روی لب‌های او یافتم...»
در برابر سؤالی دیگر، اما «سید» آرام نمی‌ماند. مثل «رعد» می‌خروشد و فریاد می‌زند. دکتر الهی می‌نویسد:
«در تمام این مدت فقط یک بار او را عصبانی دیدم و واقعاً عصبانی شد. اعتراف می‌کنم که اسباب عصبانیتش من بودم. باز این قضاوت نادرست قبلی بود که اسباب تکدر خاطر او گردید. پرسیدم: آقا، شما فراماسونید؟
رنگ صورتش سرخ شد. حالتی شبیه بغض پیدا کرد. در چشم‌هایش برق خشم عجیبی درخشیدن گرفت. شاید یک لحظه چهل و دو سال به عقب برگشت، همان جوان انقلابی تند بی‌پروا شد و فریاد زد:
ـ من ننگ دارم که فراماسون باشم. فراماسونری یعنی خیانت، یعنی وطن‌فروشی، یعنی خود را تسلیم اجانب کردن. مملکت ما امروز در شرایطی است که دیگر اجنبی در آن دست ندارد. این شایعه است که فراماسون‌ها همۀ کارها را اداره می‌کنند. آنها این شایعه را بر سر زبان‌ها می‌اندازند تا بقایای قدرت پوسیده و ازبین‌رفتۀ خود را نگاه‌دارند. من هیچگاه فراماسون نبوده‌ام. هیچگاه به حلقۀ ننگین فراماسون‌ها قدم نگذاشته‌ام. فراماسونری یک مرام پوسیده و کهنه‌شده است...»
«دنباله دارد»