انگلیسی ها چون دیدند حاضر به نوکری نیستم، علیه من توطئه به راه انداختند
سیّد میگوید:
روز دوم کودتا معینالملک رئیس دفتر اعلیحضرت احمدشاه آمد به من گفت، شاه شما را احضار کرده، رفتیم و بعد از یک ساعت و نیم صحبت با شاه...
-... میخواستم استدعا کنم بفرمایید اولین جمله خاطرتان هست که...
ـ عرض میکنم. رفتم آنجا، شاه نشسته بود روی صندلی، در اتاق هم صندلی دیگری نبود. برحسب عادت، برحسب ترادیسیون، برحسب سوابق، من هم ناچار شدم بنشینم روی زمین. شاه گفت این چه اوضاعی است فراهم کردهاید؟ تمام ارکان سلطنت، تمام خانوادۀ من، تمام چه، تمام چه گرفتید و توقیف کردید، قصدتان چیست؟
من شروع کردم به بیان اوضاع مملکت، گفتم مردهشور این ارکان سلطنت را ببرد. اگر اینها آدم بودند، من سید ضیاءالدین نباید اینجا الان در حضور اعلیحضرت باشم، پس من صادق به اعلیحضرت هستم، نه برای خاطر اعلیحضرت، برای مملکت.
خلاصه صحبت کردیم، حالا این قضایا را بگذاریم، چیز دیگر میخواهم عرض بکنم.
بعد بنده برگشتم. پیش از کودتا، لباس من عبا بود و عمامه و ردنکت؛ اما اینها میخواستند ریاستالوزراء سرداری بپوشد.
سرداری نداشتم. سلطان محمدخان که سابقاً در روزنامه رعد به من کمک میکرد در ترجمۀ انگلیسی و همکار من بود، سرداری خود را از او قرض کردم، ـ دو ماه رئیسالوزرای ایران با سرداری مستعمل سلطان محمدخان حکومت میکرد و لباس عاریه میپوشید. وقت نداشتم، هیجده ساعت من در شب و روز کار میکردم. فرصت تغییر لباس نداشتم، بهطوری که شبی که کُر دیپلماتیک را دعوت کردند برای یک میهمانی، دیدم لباس من خیلی متعفن است، در همان کاخ گلستان فرستادم یک شیشه الکل آوردند، بدنم را با الکل شستم، پیراهنم را عوض کردم، همان سرداری را به دوش خود انداختم. مرحوم احمدشاه حاضر نبود دستخط صدراعظمی را به سید ضیاءالدین بدهد. یک لقبی، صدر اعظم، اتابک اعظم آخر این نمیشود، گفتم نه، این را هم نمیخواهم، جناب هم نمیخواهم. بالاخره پس از مذاکرات زیاد مرا قانع کردند که بهجای سید ضیاءالدین، اسم مرا بنویسند میرزا سید ضیاءالدین، جناب میرزا سید ضیاءالدین، حتی کلمۀ اشرف هم من نمیخواستم.من بودم و یک ایران سرنگونشده و یک مملکت متلاشیگشته و تمام کارها را با فضل الهی فکر میکردم که چطور حل بکنم. اول کاری که کردم یعنی از اولین کارهایی که کردم فوری دستورالعمل دادم، راه شوسۀ قزوین را از روسها گرفتند، جلفا را گرفتند، بانک روسی را ضبط کردند، تمام مقرراتی را که در عهدنامۀ ایران و روس بود قبل از آمدن سفیر روس به ایران، اینها را الغاء کردم، محاکمات وزارت خارجه را منحل کردم، یکی از ناگفتنیهای بنده این است، کاپیتولاسیون متوقف بود به محاکمات وزارت خارجه، که بنده محاکمات وزارت خارجه را منحل کردم. کاپیتولاسیون را فقط در باب اتباع روس اجرا کردند، راجع به اتباع انگلیس و آمریکا و فرانسه و دیگران نکردند، حتی ترکیه هم نکردند تا روزی که اعلیحضرت رضاشاه به سلطنت رسید.
چهار سال، پنج سال بعد از کودتا، روسها شروع به اعتراض کردند: «چرا کاپیتولاسیون را فقط در مورد ما منحل میکنید و در مورد دیگری نمیکنید؟» آن وقت بود که آیین الغاء کاپیتولاسیون تشکیل شد. در هیأت وزرا تا دو بعد از نصف شب که منعقد بود، بنده یک تلفن داشتم با تمام ولایات با حاج مخبرالسلطنه در آذربایجان؛ با کی در فارس؛ مخابرات حضوری راجع به امنیت و استقرار و سکونت، نکتهای که ضمناً فراموش نمیکنم بهتون عرض کنم، مرحوم نویدالسلطان پسر مظفرالدینشاه، نمیدانم حالا زنده است یا مرده، در پاریس به من گفت تلگرافی از شما آمد به رؤسای ایلات لرستان، آنها را به تلگرافخانه احضار کرده بودید، رئیس تلگرافخانه تلگراف را آورد پیش من گفت آقا چی میگویید، من چطور اینها را احضار بکنم، اینها به کسی اعتنا نمیکنند بالاخره گفتند تو مجبور هستی این تلگراف را بفرستی.
سهچهار روز بعد تمام اینها از ایلات آمدند، گفتم شما به چه جرأتی آمدید...؟ گفتند: «ها... کسی که فرمانفرما و عینالدوله را میگیرد از ما نمیترسد، این جوانمرد است. ما آمدیم ببینیم این چی میگوید»، تمام رؤسای ایلات آمدند اظهارات مرا گوش بدهند خلاصه.
- معذرت میخواهم، شما بین کسانی که گرفتید مصدقالسلطنه هم بود؟
ـ نه، مصدقالسلطنه، والی فارس بود.
- عزلش کردید.
ـ حالا اجازه بفرمایید، مصدقالسلطنه والی فارس بود، بعد از این که این جریانها اتفاق افتاد، برداشت یک تلگرافی به من کرد، شکایت از این پیشآمدها. فراموش نکنید با قاجار مربوط بود، خانوادهاش قجر بودند، او نمیتوانست تحمل بکند اعضای خانواده سلطنتی را یک سید روزنامهنویسی بیاید توقیف بکند. شکایت کرد، من برداشتم جواب مؤدبی به او دادم، گفتم آقا قضیه این طور نیست، ایران چه و چه وچه... او حس کرد که نمیتواند با من کار بکند. من هم موفق شدم. معزولش کردم. رفت به بختیاری، بعد از بختیاری آمد تهران و بهواسطۀ خدا بیامرز... من حالا کاریش ندارم بهواسطۀ همان بغضی که داشت بر علیه من در مجلس شورای ملی آن سر و صدا را راه انداخت. فقط یک اشتباهی کرد، برای من مبارزه با مصدقالسلطنه سختتر بود تا مبارزه با حزب توده، اول حزب توده بر علیه من اقامۀ دعوی کرد. مصدق گفت شما ساکت باشید. من جوابش را میدهم، خودش آمد جلو... گذشتۀ خودش را فراموش کرده بود و اگر مصدقالسلطنه نیامده بود به میدان، شاید زحمت من در مبارزه با لیدرهای توده بهواسطۀ عوامفریبی که داشتند، خیلی بیشتر بود. این را هم چون سؤال فرمودید عرض کردم. برویم سر کار خودمان.
بنده شروع کردم به امور انتظام و آن موقع باید اعتراف بکنم از رضاخان میرپنج که لقب سردار سپهی را من برای ایشان گرفتم و عنوان فرمانده قوا را به ایشان دادم و ایشان را مأمور انتظامات داخل تهران و ایران کردم. آنطوری که من انتظار داشتم از عهدۀ انجام وظایف خودش برآمد، جز او کسی در آن روز به آن حد و مرز، قدرت این انتظامات را نداشت. این لیاقت را داشت و من از این جهت برای او، طلب مغفرت میکنم.
ولی روابط سفارت انگلیس با من تا یک اندازه خوب شد. برای این که من قبول کرده بودم از آن قراردادی که با انگلیسها ما منعقد کردیم اگر خسارتی متوجه انگلیسها شده باشد ما جبران بکنیم، و از انگلیسها و مستر نرمان ممنون هستم که با من موافقت کردند که پلیس جنوب را الغاء بکنیم و بعد از موافقت آنها، من مرحوم حسین علاء که در لندن بود، او را مأمورش کردم برود در سوئد، پنجاه نفر افسر سوئدی برای ژاندارمری بخواهد، در همان موقع من از آمریکا خواستم بهتوسط کالدول، مستر شوستر را برای مالیۀ ایران بیاورد.
- یعنی برگرداند...
ـ برگرداند بیاورد، این کارها را من کردم و خیلی کارهای دیگر، این را میخواستم عرض بکنم، تمام وقت شب و روز من صرف انجام کارها بود، و همین کثرت کار مرا خسته کرد. یک جریانهای دیگری هم پیش آمد که البته مربوط به همکاران من نبود. مربوط به اوضاع عمومی مملکت بود، انگلیسها در عین این که مرا به خودشان دوست نزدیک میدانستند، ولی تشخیص دادند من در عین این که برای همکاری حاضرم، برای نوکری حاضر نیستم، چطور؟ یک روزی نمایندۀ کمپانی نفت آمد پیش من، گفت که ما امتیازات خوشتاریا را گرفتیم، خوشتاریا که امتیازات نفت شمال را گرفته بود، این را به کمپانی نفت جنوب واگذار کرده بود، شما تصویب کنید، گفتم من صلاحیت تصویب ندارم، این کار مجلس است. او گفت و من گفتم؛ تهدید کرد، گفتم: «من برای مصالح عالیۀ ایران و انگلستان، حاضر هستم منافع کمپانیهای انگلیس را فدا کنم». خندید... گفت: «انگلستان چیزی نیست جز کمپانیها»،... و اول دستی که بر علیه من قیام کرد در آن تاریخ، کمپانی نفت بود و بعد از مراجعت من هم به ایران، وقتی که وارد تهران شدم، فاتح نمایندۀ کمپانی نفت، روزنامههای دیگر را کمک کرد برعلیه من راه انداخت. اول فحشهایی که به من دادند از ناحیۀ انگلیسها بود، من در همراهی و کارکردن با انگلیسها، با روسها، با همه حاضرم؛ ولی من برای نوکری حاضر نبودم. چون که نوکر نبودم، چون که اینها صد سال عادت کرده بودند مصادر امور ایران، نوکر باشند، این بود که دیگر جای من در ایران نبود و وقتی که من این را خودم حس کردم، هدف نهایی من هم که نجات تهران از سقوط بود، حاصل شده بود. دیگر علاقه و رغبتی به ایران ماندن نداشتم.
گزارش- مصاحبه صدرالدین الهی
سیّد میگوید:
روز دوم کودتا معینالملک رئیس دفتر اعلیحضرت احمدشاه آمد به من گفت، شاه شما را احضار کرده، رفتیم و بعد از یک ساعت و نیم صحبت با شاه...
-... میخواستم استدعا کنم بفرمایید اولین جمله خاطرتان هست که...
ـ عرض میکنم. رفتم آنجا، شاه نشسته بود روی صندلی، در اتاق هم صندلی دیگری نبود. برحسب عادت، برحسب ترادیسیون، برحسب سوابق، من هم ناچار شدم بنشینم روی زمین. شاه گفت این چه اوضاعی است فراهم کردهاید؟ تمام ارکان سلطنت، تمام خانوادۀ من، تمام چه، تمام چه گرفتید و توقیف کردید، قصدتان چیست؟
من شروع کردم به بیان اوضاع مملکت، گفتم مردهشور این ارکان سلطنت را ببرد. اگر اینها آدم بودند، من سید ضیاءالدین نباید اینجا الان در حضور اعلیحضرت باشم، پس من صادق به اعلیحضرت هستم، نه برای خاطر اعلیحضرت، برای مملکت.
خلاصه صحبت کردیم، حالا این قضایا را بگذاریم، چیز دیگر میخواهم عرض بکنم.
بعد بنده برگشتم. پیش از کودتا، لباس من عبا بود و عمامه و ردنکت؛ اما اینها میخواستند ریاستالوزراء سرداری بپوشد.
سرداری نداشتم. سلطان محمدخان که سابقاً در روزنامه رعد به من کمک میکرد در ترجمۀ انگلیسی و همکار من بود، سرداری خود را از او قرض کردم، ـ دو ماه رئیسالوزرای ایران با سرداری مستعمل سلطان محمدخان حکومت میکرد و لباس عاریه میپوشید. وقت نداشتم، هیجده ساعت من در شب و روز کار میکردم. فرصت تغییر لباس نداشتم، بهطوری که شبی که کُر دیپلماتیک را دعوت کردند برای یک میهمانی، دیدم لباس من خیلی متعفن است، در همان کاخ گلستان فرستادم یک شیشه الکل آوردند، بدنم را با الکل شستم، پیراهنم را عوض کردم، همان سرداری را به دوش خود انداختم. مرحوم احمدشاه حاضر نبود دستخط صدراعظمی را به سید ضیاءالدین بدهد. یک لقبی، صدر اعظم، اتابک اعظم آخر این نمیشود، گفتم نه، این را هم نمیخواهم، جناب هم نمیخواهم. بالاخره پس از مذاکرات زیاد مرا قانع کردند که بهجای سید ضیاءالدین، اسم مرا بنویسند میرزا سید ضیاءالدین، جناب میرزا سید ضیاءالدین، حتی کلمۀ اشرف هم من نمیخواستم.من بودم و یک ایران سرنگونشده و یک مملکت متلاشیگشته و تمام کارها را با فضل الهی فکر میکردم که چطور حل بکنم. اول کاری که کردم یعنی از اولین کارهایی که کردم فوری دستورالعمل دادم، راه شوسۀ قزوین را از روسها گرفتند، جلفا را گرفتند، بانک روسی را ضبط کردند، تمام مقرراتی را که در عهدنامۀ ایران و روس بود قبل از آمدن سفیر روس به ایران، اینها را الغاء کردم، محاکمات وزارت خارجه را منحل کردم، یکی از ناگفتنیهای بنده این است، کاپیتولاسیون متوقف بود به محاکمات وزارت خارجه، که بنده محاکمات وزارت خارجه را منحل کردم. کاپیتولاسیون را فقط در باب اتباع روس اجرا کردند، راجع به اتباع انگلیس و آمریکا و فرانسه و دیگران نکردند، حتی ترکیه هم نکردند تا روزی که اعلیحضرت رضاشاه به سلطنت رسید.
چهار سال، پنج سال بعد از کودتا، روسها شروع به اعتراض کردند: «چرا کاپیتولاسیون را فقط در مورد ما منحل میکنید و در مورد دیگری نمیکنید؟» آن وقت بود که آیین الغاء کاپیتولاسیون تشکیل شد. در هیأت وزرا تا دو بعد از نصف شب که منعقد بود، بنده یک تلفن داشتم با تمام ولایات با حاج مخبرالسلطنه در آذربایجان؛ با کی در فارس؛ مخابرات حضوری راجع به امنیت و استقرار و سکونت، نکتهای که ضمناً فراموش نمیکنم بهتون عرض کنم، مرحوم نویدالسلطان پسر مظفرالدینشاه، نمیدانم حالا زنده است یا مرده، در پاریس به من گفت تلگرافی از شما آمد به رؤسای ایلات لرستان، آنها را به تلگرافخانه احضار کرده بودید، رئیس تلگرافخانه تلگراف را آورد پیش من گفت آقا چی میگویید، من چطور اینها را احضار بکنم، اینها به کسی اعتنا نمیکنند بالاخره گفتند تو مجبور هستی این تلگراف را بفرستی.
سهچهار روز بعد تمام اینها از ایلات آمدند، گفتم شما به چه جرأتی آمدید...؟ گفتند: «ها... کسی که فرمانفرما و عینالدوله را میگیرد از ما نمیترسد، این جوانمرد است. ما آمدیم ببینیم این چی میگوید»، تمام رؤسای ایلات آمدند اظهارات مرا گوش بدهند خلاصه.
- معذرت میخواهم، شما بین کسانی که گرفتید مصدقالسلطنه هم بود؟
ـ نه، مصدقالسلطنه، والی فارس بود.
- عزلش کردید.
ـ حالا اجازه بفرمایید، مصدقالسلطنه والی فارس بود، بعد از این که این جریانها اتفاق افتاد، برداشت یک تلگرافی به من کرد، شکایت از این پیشآمدها. فراموش نکنید با قاجار مربوط بود، خانوادهاش قجر بودند، او نمیتوانست تحمل بکند اعضای خانواده سلطنتی را یک سید روزنامهنویسی بیاید توقیف بکند. شکایت کرد، من برداشتم جواب مؤدبی به او دادم، گفتم آقا قضیه این طور نیست، ایران چه و چه وچه... او حس کرد که نمیتواند با من کار بکند. من هم موفق شدم. معزولش کردم. رفت به بختیاری، بعد از بختیاری آمد تهران و بهواسطۀ خدا بیامرز... من حالا کاریش ندارم بهواسطۀ همان بغضی که داشت بر علیه من در مجلس شورای ملی آن سر و صدا را راه انداخت. فقط یک اشتباهی کرد، برای من مبارزه با مصدقالسلطنه سختتر بود تا مبارزه با حزب توده، اول حزب توده بر علیه من اقامۀ دعوی کرد. مصدق گفت شما ساکت باشید. من جوابش را میدهم، خودش آمد جلو... گذشتۀ خودش را فراموش کرده بود و اگر مصدقالسلطنه نیامده بود به میدان، شاید زحمت من در مبارزه با لیدرهای توده بهواسطۀ عوامفریبی که داشتند، خیلی بیشتر بود. این را هم چون سؤال فرمودید عرض کردم. برویم سر کار خودمان.
بنده شروع کردم به امور انتظام و آن موقع باید اعتراف بکنم از رضاخان میرپنج که لقب سردار سپهی را من برای ایشان گرفتم و عنوان فرمانده قوا را به ایشان دادم و ایشان را مأمور انتظامات داخل تهران و ایران کردم. آنطوری که من انتظار داشتم از عهدۀ انجام وظایف خودش برآمد، جز او کسی در آن روز به آن حد و مرز، قدرت این انتظامات را نداشت. این لیاقت را داشت و من از این جهت برای او، طلب مغفرت میکنم.
ولی روابط سفارت انگلیس با من تا یک اندازه خوب شد. برای این که من قبول کرده بودم از آن قراردادی که با انگلیسها ما منعقد کردیم اگر خسارتی متوجه انگلیسها شده باشد ما جبران بکنیم، و از انگلیسها و مستر نرمان ممنون هستم که با من موافقت کردند که پلیس جنوب را الغاء بکنیم و بعد از موافقت آنها، من مرحوم حسین علاء که در لندن بود، او را مأمورش کردم برود در سوئد، پنجاه نفر افسر سوئدی برای ژاندارمری بخواهد، در همان موقع من از آمریکا خواستم بهتوسط کالدول، مستر شوستر را برای مالیۀ ایران بیاورد.
- یعنی برگرداند...
ـ برگرداند بیاورد، این کارها را من کردم و خیلی کارهای دیگر، این را میخواستم عرض بکنم، تمام وقت شب و روز من صرف انجام کارها بود، و همین کثرت کار مرا خسته کرد. یک جریانهای دیگری هم پیش آمد که البته مربوط به همکاران من نبود. مربوط به اوضاع عمومی مملکت بود، انگلیسها در عین این که مرا به خودشان دوست نزدیک میدانستند، ولی تشخیص دادند من در عین این که برای همکاری حاضرم، برای نوکری حاضر نیستم، چطور؟ یک روزی نمایندۀ کمپانی نفت آمد پیش من، گفت که ما امتیازات خوشتاریا را گرفتیم، خوشتاریا که امتیازات نفت شمال را گرفته بود، این را به کمپانی نفت جنوب واگذار کرده بود، شما تصویب کنید، گفتم من صلاحیت تصویب ندارم، این کار مجلس است. او گفت و من گفتم؛ تهدید کرد، گفتم: «من برای مصالح عالیۀ ایران و انگلستان، حاضر هستم منافع کمپانیهای انگلیس را فدا کنم». خندید... گفت: «انگلستان چیزی نیست جز کمپانیها»،... و اول دستی که بر علیه من قیام کرد در آن تاریخ، کمپانی نفت بود و بعد از مراجعت من هم به ایران، وقتی که وارد تهران شدم، فاتح نمایندۀ کمپانی نفت، روزنامههای دیگر را کمک کرد برعلیه من راه انداخت. اول فحشهایی که به من دادند از ناحیۀ انگلیسها بود، من در همراهی و کارکردن با انگلیسها، با روسها، با همه حاضرم؛ ولی من برای نوکری حاضر نبودم. چون که نوکر نبودم، چون که اینها صد سال عادت کرده بودند مصادر امور ایران، نوکر باشند، این بود که دیگر جای من در ایران نبود و وقتی که من این را خودم حس کردم، هدف نهایی من هم که نجات تهران از سقوط بود، حاصل شده بود. دیگر علاقه و رغبتی به ایران ماندن نداشتم.
گزارش- مصاحبه صدرالدین الهی