بیا به جنبش. هر آینه که من خودم در جنبش هستم، پس شما هم بیا و باش. و چون شما روحانی هستی و این ملت به روحانیت احترام دارد پس رهبر باش، البته به آن معنی که رهبریت را قبلا توضیح داده بودم منظور بود. به احمد زنگ زدم از پاریس که او وسیله بشود تا به او یعنی به آقای امام بگوید این بیان را که آیا هستی یا نه؟ این حجت را کردم که تکلیف مان روشن شود و گفتم درست است که آن خرداد ٤٢ شما بودید ولی اکنون زمان عوض شده است. پس اگر روی حرفت هستی بیا بایست تا جنبش پیش برود و بنا بر پیش بینی بسیار درست که من کرده بودم شاه برود.
آن موقع کسی جرأت نداشت که فکر این چیزها را که شاه برود بکند. تاریخ نشان داد که تحلیل من درست بود. گفتم پس این یک حرکت است که من تعریف علمی اش را هم پیش تر داده ام. به احمد گفتم به ایشان بگو بیا بشو رهبر، طوری که از محدوده یک گروه که کسی شما را در خارجه نمی شناسد خارج شوید. من می گوییم «بیان»! این را غربی ها از من که قبلا نوشتم گرفتند و کردند دیسکورس، که اصل اش همان «بیان» است که ما در کتاب نوشتیم.
روزی آن «سارتر» که خب حالا یک فیلسوف فرانسوی بود آمد در خانه ی ما در زد. گفتم بگذارند بیاید تو. آمد تو. پیپ اش هم دستش بود. اجازه دادیم که پیپ اش را بکشد که مصداق صریح بیان تفسیر ما از آیه شریفه در باره عدل و رحمت و مهمان نوازی باشد تا این رفتار دمکراتیک که ما کردیم سنتی شود برای همه و مردم اصلاح بشوند. تعامل درست این است که ما کردیم. خب، حالا دیگر آیه را اینجا نمی آورم. برای آنکه در اول انقلاب بود که همه چهار تا آیه را به خاطر می سپردند تا ملت یک چیزهایی درباره ایشان خیال کند که مصداق نداشت و این امروز از مد افتاده است.
خب، مبحث دیگری هم هست و آن قسط باشد که این قسط در اسلام را بعدا ً می گویم. همان «بیان» را که ما نوشته بودیم سارتر تلفظ کرد به فارسی. معادل فرانسه اش را که تازه بعد از آنکه ما «بیان» را گفته بودیم در آمده بود. آن را نگفت. همانا گفت «بیان» چیست؟ ولی «الف» بیان را نتوانست خوب به بالا بکشد و الف «آ» را به الف با کسره تلفظ کرد که ما گفتیم و کشید بالا و اصلاح شد. من هم بیان را برای سارتر گفتم. من بیان را بر هفت قسم برشمردم بر سارتر. و سارتر همه را فهمید. البته کمی دیر فهمید ولی خب فهمید دیگر. وقتی مطلب به او حسابی حلاجی شد، رفت. خواستم آن روز برایش اقتصاد توحیدی را هم بگویم دیدم مطلب دشوار است به او. احتمال این هم که زیر مطلب بچاید زیادت داشت. گذاشتم برای جلسه دیگر که بیاید.
من، خب این سید احمد را در عراق که بود هر وقت با او کار داشتی نمی شد پیدایش کرد. در پاریس هم که آمدند همین طور بود. دوباره زنگ زدم از پاریس. گفتیم به او بیان را. او هم با آقای خمینی آن بیان را صحبت کرد و شرایط را آقای خمینی پذیرفت. من این آدم را از آن روز دیگر بیش از پدر خودم دوست داشتم. البته از روزی که بوی قورمه قدرت در زیر آن درخت سیب حسابی پیچید دیگر خیلی به او مرید بودم. حالا که این شد، گفتیم که این مبارک است برای حنبش استقلال خواهی ملت ایران که ایشان حالا که در تبعید است و بخشی از روحانیت هم با اوست به جنبش پیوند کند.
از فردا از تهران، از همدان، از قم، از بازار بود که آقایان میلیون همه به من زنگ زدند و شادباش گفتند که من این خدمت کمی نیست که به ملت ایران کردم. الآن هم سندهایش در « آزادی اسلامی در تبعید» هست که مردم بدانند که از روزی که ملاتاریا با نخستین منتخب سراسر تاریخ ملت ایران به دشمنی برخاست و ما به پاریس آمدیم، پس هر آینه آن شد که از آن روز اسلام هم ناچار شد به هجرت برود. آمدند گفنتند حالا که شما بانی خیر شدی و آقای خمینی هم اصل حق حاکمیت ملت را به دلاوری که شما کردید پذیرفت، پس حالا شما بروید به عراق و این بیان را سندیت کنید تا مردم فردا بدانند که در دوران پسر رضاخان هم یک پهلوان بزرگی بود که شاید بیشتر از رستم به این ملت خدمت کرد. همه می دانستند که آقای خمینی از دوستان پدرم بود و من او را از پدرم هم بیشتر دوست داشتم. این بود که از برخی از دوستان پیشنهاد شد اگر به عراق می روید در زیر عکس مرحوم پدرتان با آقای خمینی عکس بگیرید که در پاریس و همه جا و جاهای دیگر هم چاپ شود که همه بیان را بفهمند. ما برای این که علاقه ای به قدرت نداشتیم خودداری کردیم. حالا یک کسی پیدا شده است که می گوید روزنامه کار می کند یعنی می نویسد و معلوم نیست این آدم از ملاتاریا باشد یا نه. البته من اتهام به کسی نمی زنم ولی مشکوک است این قضیه.
گفته ام به ایران که پرونده اش را پس از تحقیق دقیق بفرستند به خارجه تا تفحص کنم و ببینیم چیست این قضایا تا بررسی کنیم ما، و روشن شود این قضیه بر چند قسم است. حالیا این آدم از قول یکی از همان هفته نامه های پس از انقلاب آورده است که پدر ما یک عکس بزرگ از ژرژ ششم پادشاه پیشین انگلستان در پشت سرش آویزان بوده است و چون پس از او یک زن، بعنی دخترش، رهبر انگلیس بوده است و لذا زن عرف رهبری ندارد و تارهای صوتی موی سر زن حتا در عکس هم می توانند سوت بلبلی هایی تشعشع کنند که مرد را تحریک جنسی کند و در شأن زن که لطیف است نیست که فرمانده کل قوا شود.
خب چیزی که این آدم می گوید از قول آن مجله است که معلوم نیست چه بوده است آن مجله. مطلب صحیح این است که وفاداری پدر ما خدشه ناپذیر بوده است. این که ژرژ ششم بمیرد یا نمیرد در اصل قضیه فرقی نمی دارد، زیرا که نیتِ خیرِ به مصلحت ملت در میان بوده است. مسأله اين است که اسلام این آزادی را داده که مرد شأن زن را نگه دارد. اگر ژرژ ششم مُرد که مُرد. ولی پدر ما از احترام اش به شأن زن چیزی کم نشد. اساسأ پدر ما و روحانیت به شاه قیام کرد درسال ٤٢، برای اینکه شاه می خواست که حق رای دادن زنان که در اسلام به زن داده شده است از آنان بگیرد و این که زنان امروز می توانند رای بدهند از مجاهدات پدر ما بود. در آن جریان بعد از ژرژ ششم هم معلوم نبود آن زن منتخب تاریخی ملت خودش باشد. پس پدر ما احتیاط کرد و عکس ژرژ ششم را پایین نکشید و عکس آن زن را هم بالا نبرد، برای این که فعل حرام صورت نگرفته باشد. این جایز نیست که آن فعل انجام گیرد در حالی آن زن در صیغه دایم کسی دیگر بوده است. این بیان را سکولاریسم از
اسلام گرفته است که دیوار خانه آدم چهار دیواری اختیاری آدمیزاد است. من این را در مالکیت در اسلام هم آوردم. چهار دیواری داخل مال دارنده مال است ولی بالای بام اش مال اسلام است که مردم در برابر تهدیدات دفاع کرده باشد. دمکراسی
واقعی این است. پس اگر آن اعدام ها که در بام آن خانه شد بحث دیگری دارد. ولی در درون خانه آدم می تواند یک چیزی به دیوار بزند. پدر ما هم همین کار را کرده بوده است. خلاف شرع و منافع یک ملت نبوده است یک عکس. کلا مخالفت این ها بر این مبناست که چرا در حانواده ما که مبارزه بوده است با آن پدر و آن پسر؟ و چرا پدر ما عکس پسر رضا خان را هوا نکرده بودند؟ محتوای این حرف را که من تحلیل کرده ام این است که گفتم. این دروغ ها که اینها می کنند برای این است همه می دانند که من از برای ملت بود پذیرفتم که منتخب تاریخی ملت باشیم. پدر ما هرگز دست از مبارزه نکشید، با آنکه می دانست من آقای خمینی را از او بیشتر دوست می داشتم و من مقلد بودم به آقای خمینی که پدر معنوی من بود و این بود تا روزی که آقای خمینی به دام ملاتاریا افتاد. آن پدر خود ما خدمت کرد به اسلام و بلکه به مشروطه. البته خود اصل خدمت به مشروطه هم بر چهار گونه است که یکیش آن است که خدمت به مشروطه سال ها بعد از خود مشروطه شد. این که گفتم قسم سیومش است برای آن که در زمان مشروطه شدن پدر ما هنوز زاده نشده بود و گرنه نمی گذاشت رضا خان کودتا کند. این را من خودم در باره مبارزات پدرم در ویکی پدیا ننوشته ام ولی یقین است که باید در داخل کشور کسانی درباره مبارزات پدر ما
بنوشته اند. الآن هم این آدم که می گویم اصل مبارزاتی که بر شاه شده است را می خواسته به زیر سئوال برده ببرد. پس اصل سند را که در ایران منتشر شده مخدوش می کند، که بعله ساواک هر در نامه نگاری های خودش برای هر آدم بی سر و پایی لفظ آیت الله به کار نمی برده است. این از دیگر سند های ساواک روشن است که لفظ آیت الله را آن زمان زیاد برای ساواک مرسوم نبوده است. خب این مسأله خودش دو قسم دارد. قسم اولش این است که پدر ما هم سر داشته و هم پا. شاهد سر داشتن اش هم همان عکس سر ایشان است در ویکی پدیا، که من نگذاشته ام آنجا! پس خُلفش را همین جا ثابت کردم. قسم دومش این است من داده ام به دو تا متخصص این فن، که نگاه کنند این نامه ها را به دستخط ساواک است یا نه؟ آن متخصص ها گفتند آن نامه ها اصل است، اگرچه تایپ است، ولی خود آقای ساواک نوشته بوده است. یس این دروغ را هم اینجا ثابت کردم. می ماند قضیه امیرانتظام. آن قضییه به سه امر دلالت دارد که یکی دو تایش مربوط به ملاتاریاست و چهار پنج تایش هم مربوط به پهلوی ها است. حالا اگر بخواهم همه اش را بگویم می شود مثل آن جریان تشعشع موی سر، که سی سال باید بدویم و زیرش بزنیم و کسی نپذیرد. آن وقت دیگر دست از سرمان بر نخواهند داشت. این را خط اش بزن آقا! همان یک دق بس است آقا جان.
پ. مهرکوهی
کیهان آنلاین