شنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۱

چرخ بازیگر...


آن روزها، آقا «مهدی» خیلی جوان بود. شاید بهتر باشد بگویم که نوجوان بود. پسر خردسالی که  می‌دید هر روز مردمانی از پیر و جوان به در خانه آنها  می‌آیند و از «مادرش» طلب  می‌کنند که شفیع عزیز آنان نزد «حاج آقا» شود که عزیز به بند کشیده‌شان که ناحق زندانی شده است، خلاص شود!

آقا مهدی حتماً خوب به خاطرش مانده، آن بانوی بلند بالایی را که چادر حاج خانم را چسبیده بود و او را به امام و خدا و پیامبر سوگند  می‌داد که: شوهرش بیمار است او را شبانه دستگیر کرده برده‌اند و دارویش را ندارد و الان یک هفته است که به هر جا  می‌روم از او نشانی نمی‌‌دهند. می‌دانم در زندان اوین است. آخر شوهرم سرگرد شهربانی بوده است! حاج خانم به خدا شوهرم بیماری قلبی دارد، نگاه کنید این داروهای اوست از حاج آقا بخواهید که لااقل این داروها را به او برسانیم!
آقا مهدی، هیچگاه نمی‌تواند، یعنی نباید این صحنه‌ها را از یاد ببرد. حقیقتش را بخواهید ملت ایران نباید این صحنه‌ها را فراموش کند. اگر هم آقا مهدی و مردم فراموش کنند زمانه فراموش نمی‌کند .
آقا مهدی، هم‌چنان لابد به خاطر دارد آن روز را که تلویزیون‌های دنیا، ساختمان بیمارستانی را در نیویورک نشان  می‌دادند که گروهی ایرانی به تشویق حاج آقای محترمش ـ پدر ارجمندش ـ و دیگر یاران و همراهان او در مقابل در ورودی بیمارستان گرد آمده بودند و علیه بیماری که روزهای آخر عمرش را  می‌گذراند فریاد  می‌زدند که او را به ما بدهید تا به تهران ببریم و مجازاتش کنیم!
آن مرد ـ شاه ایران بود. شاهی که در هیچ دادگاهی ـ حتی غیابی محاکمه نشده بود و حاج آقای پدر و دوستانش بر اساس غرض و مرض شخصی خود، او را محکوم به مرگ کرده بودند و حالا حتی در نهایت بیماری ـ سرطان ـ خواستار بازداشت و بازگرداندن و مجازات او بودند.
البته بیمار بالاخره  می‌میرد، اما حاج آقا این مرگ را تسهیل کرد. همسر آن مرد ـ همسر شاه و فرزندانش ـ چه لحظات سختی را در بیمارستان گذراندند. حتماً سعی می‌کردند نگاهشان را از نگاه آن مرد بدزدند تا این بی‌رحمی‌را، با هم ندیده باشند.
آقا مهدی لابد خوب به خاطر دارد که حاج آقا پدرشان چگونه شاهد دستگیری و شکنجه و زندان یکی از یاران خود «امیر انتظام» بود و دم برنیاورد. آقا مهدی لابد «صادق قطب‌زاده» را خوب  می‌شناسد. لابد هنوز خاطره مهمانی‌های مشترک را ـ که او هم بر سر سفره بود ـ به خاطر دارد و لابد  می‌داند که هنگام تیرباران او، پدر چگونه لبخند پیروزی بر لب داشت و دم برنیاورد!
آقا مهدی این صحنه‌ها را حتماً به خاطر دارد. حتماً به یاد  می‌آورد که در سال 67، صدها جوان ایرانی، در زندان به جوخه‌های اعدام سپرده شدند و پدر چه راحت خوابید، آن شب که ظاهراً توانسته بود جوانان مخالفش را از میان بردارد.
نمی‌دانم آن روزها در خانه حاج آقا چه  می‌گذشت. حاج خانم و فائزه خانم چه می‌گفتند زمانی که پدر همسر خواهرش ـ حاج آقا لاهوتی ـ را به زندان فراخواندند و روز بعد، جسدش را تحویل دادند و پدر در مجلس ـ مجلس شورای اسلامی‌ـ چگونه این قتل را توجیه کرد.
نمی‌دانم اما حتماً آقا مهدی خاطره آن لحظات صرف ناهار را در کنار پدر ـ در اتاق ریاست مجلس ـ خوب به خاطر دارد و  می‌داند آن روزها، در آن مجلس، چگونه اضمحلال یک ملت رقم  می‌خورد.
آقا مهدی این روزها، در زندان انفرادی است. بیماری قلبی دارد، به بیمارستان برده شده و ظاهراً روزی که قرار بود آزمایش از او شود با صندلی چرخدار توسط مأموران امنیتی، از بیمارستان به زندان برگردانده شده و خاندان حاج آقا بیانیه‌ای منتشر کرده و مدارک بیماری او را منتشر کرده‌اند که فرزند ما بیمار است. نیاز به پزشک و دارو  و مراقبت دارد. اما ظاهراً گوش شنوایی نیست تا التماس‌های حاج خانم ـ مادر آقا مهدی ـ را بشنود. دلی نیست که از این ظلم به درد بیاید. یعنی پدر ـ طی این سال‌ها نه گذاشت، گوش شنوایی بماند و نه دلی با رحم.
سال‌ها پیش، هنگام کودتای البکر در عراق، مجله فردوسی روی جلد زیبایی منتشر کرد که آن را به خوبی به یاد دارم. عکسی از رؤسای جمهوری عراق طی چند دوره که هر یک دیگری را از سر راه برداشته و خود به قدرت رسیده بودند. «پهلوان» در زیر این عکس نوشته بود: «ای کُشته، که را کُشتی...» زمانه فرصت نداد تا آن تصویر با کودتای صدام علیه حسن البکر و سپس اعدام صدام تکمیل شود.
آری، هاشمی‌ زنده ماند تا او نیز تکرار زمان را شاهد باشد و به چشم خود ببیند که ظلم یعنی چه؟ با همه وجودش درد صدها و هزاران پدر و مادر ایرانی را حس کند که هنگام دستگیری و مجازات فرزندانشان چه کشیده‌اند. او «جهنم» و «عقوبت» را در همین دنیا به چشم خود و با وجود خود حس کرد.
لابد پهلوان  می‌توانست این روزها روی جلدی بسازد از تصویر ده‌ها جوانی که با مشارکت حاج آقای بزرگ بی‌گناه مجازات شدند و در آخر عکس آقا مهدی را قرار می‌داد و زیرش  می‌نوشت: چرخ بازیگر از این ...
و ما همه خشنود باشیم. بخندیم و شادی کنیم که دیدی بالاخره در جهان حساب و کتابی هست!؟
اما من خوشحال نیستم، همانقدر که از زندانی شدن آن جوانان چریک و مجاهد خوشحال نبودم. از این که آقا مهدی را ـ با هر جرم و جنایتی با تن بیمار از این بیمارستان بربایند و به زندان ببرند، خوشحال نیستم که هیچ! بسیار متأسفم. متأسفم برای خودم، برای ملتم، برای کشورم، برای جوان‌هایم، چه آنان که زندانی بوده‌اند چه آنان که زندانبان. همه قربانی شده‌ایم. شاید آقا مهدی و آقا مهدی‌ها هم نسل تازه‌ای از قربانی‌ها باشند، اما  می‌خواهم «بی‌عدالتی» حتی در مورد یک مجرم واقعی هم در سرزمینم پایان یابد. آقا مهدی گناهکار است، شاید. حتماً، اما دادگاه محاکمه‌اش کند. بیمار است. حق استفاده از بیمارستان و پزشک و دارو داشته باشد. و همه حقوق انسانی برای او که شاید در طی سال‌های کوتاه زندگی‌اش انسانی رفتار نکرده، فراهم شود.
«حاج آقا» ملاحظه می‌فرمایید، من فرزند تربیت شده دوره «آن مرد» هستم. همان طاغوت، همان شاه، و تفاوتم با شما، در همین است. چرا که: انسانم آرزوست!
شهرام همایون