شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۱

قلم‌رنجه: می‌خواهم به ایران بازگردم!


image
می خواهم به ایران بازگردم! یقین دارم بسیاری از شما – در عین حال که چنین آرزو و خواستی دارید ـ اما از این تیتر غرق در حیرت شده‌اید اما واقعیت این است که با همه‌ی وجودم می‌خواهم که به ایران بازگردم. می‌خواهم به جامعه ای بازگردم که مهر و محبت اساس روابط میان انسان‌ها بود. چرا تعجب می‌کنید؟ کدامیک از شما، که سال‌ها خارج از کشور زندگی کرده‌اید در طول سال‌ها «زندگی در آن کشور» دغدغه‌ی فردایتان را داشتید؟می خواهم به کشوری بازگردم که وقتی تاجری در بازارش ورشکسته می‌شد، اهل بازار گرد هم می‌آمدند و دست یاری می‌دادند تا زمین خورده را از جا بلند می‌کردند و او را به زندگی عادی و کسب و کارش باز می‌گرداندند. 

می خواهم به ایران بروم و سری به یزد بزنم که مغازه داران بازاراش، ظهرها، هنگام نماز ، در مغازه را باز می‌گذاشتند و بی مراقب ، و کسی دستی به حرام نمی‌برد و زندان شهربانی اش خالی از تبهکار بود.
می خواهم به ایران بروم و در اتوبوس، هنگامی که جوانی روی صندلی جاخوش کرده بود و مسافر سالخورده ای را می‌دید، از جای برمی خاست و صندلی اش را به او تعارف می‌کرد و فقط در مقابل این جمله را می‌شنید که: «پیر شوی»! می‌خواهم به ایران بروم تا یکبار دیگر، افسر راهنمایی وقتی که تند می‌راندم به حرف هایم گوش کند که بیمار دارم و او بی جریمه، اجازه می‌داد به راهم ادامه دهم .
می خواهم به جامعه ای بازگردم که همه‌ی مغازه‌های خواربارفروشی اش، بی کارت اعتباری، برای همسایه‌ها چوب خط داشت و کسی دست خالی از مغازه ای بازنمی گشت.
آرزوی رفتن به جامعه ای را دارم که بسیاری را از دعواهای خیابانی اش، حتی با حضور «عسس» - با فرستادن یک صلوات ختم به خیر می‌شد و زندان و گرفت و گیری نداشت. 
آری پس از سال‌ها زندگی در غربت عزمم را جزم کرده ام تا بار دیگر به میان مردمی بروم که حتی اگر در اتوبوس مسافربری بین شهری، با مسافر غریبی آشنا می‌شدند بی ترس و واهمه، شب مسافر را به خانه‌ی خود می‌بردند و از او، مانند یک دیر آشنا پذیرایی می‌کردند.
به میان سالی رسیده ام ترس برم داشته است که مبادا، فردا، مرا در شهرغریب، به «خانه سالمندان» بسپارند پس می‌روم – می‌روم به شهری که زن و مرد پیر ، نه که به خانه‌ی غریب سپرده نمی‌شدند بل در هر محفل و خانه، صدرنشین اند و «برکت خانه» به حساب می‌آیند.
دلم می‌خواهد، باز هم همان جوانانی را در سر کوی و برزن ببینم که چگونه از دختران محل خود مراقبت می‌کنند و رگ غیرتشان متورم می‌شود و حتی چشم نااهلی به اهلی از محل می‌افتد.
بروم. بروم به خانه ام. همانجایی که مسافر عزم راه، مال و زندگیش را به «پیر» محل می‌سپرد و در بازگشت ، همه را – بهتر از آنچه خود می‌توانست حفظ کند، محفوظ شده تحویل می‌گرفت.
می خواهم یکبار دیگر پدر و مادر مسلمانم ، کاسه آش نذری به دستم دهند و مرا راهی خانه‌ی همسایه کلیمی کنند و او فردا، کاسه‌ی چینی گلدار مادر را پر از گل‌های یاس رازقی خانه خود کرده و به من بازمی گرداند.
همه‌ی این سال‌ها گشتم، گشتم و گشتم اما نتوانستم جامعه ای مثل مردم کشورمان پیدا کنم که اختلاف سیاسی، مانع آمد و شد و آنان شود و به هنگام خود، گرد یک سفره جمع می‌شوند و به سلامتی هم بنوشند.
درست است که سخت است اما می‌خواهم به ایران بروم و باز هم این جمله‌ی مردمانم، در گوشم زنگ بزند که : «در عفو لذتی هست که در انتقام نیست» از زندگی هر روز با انتقام خسته شده ام و بزرگی را به اندازه‌ی بخشش می‌خواهم.
در کجای جهان ، وقتی دختر جوانی دم بخت که تنها مانع رسیدن به وصالش، «مال» است و می‌تواند مانند جامعه‌ی من و مردم من، از مهر و محبت همسایه‌ها و فامیل و مردم برخوردار باشد و به آرزوی خود دست یابد؟
هر شب رویای ایران را در سر دارم. و دلم نمی‌خواهد با رویای بازگشت به وطنم، این جهان را ترک کنم.
دلم می‌خواهد در شهری زندگی کنم که ایام «عیدش» ، همه‌ی مردم عید داشته باشند و عید من، عید همه باشد. به شهری که اگر، خانواده ای در برگزاری مراسم عید ناتوان هستند بقیه یاری کنند تا اهل آن خانه همه، در آن روزها ، مانند سایرین، شاد باشند و انگار نه انگار که آنان نمی‌توانستند.
بله می‌دانم حیرت کرده‌اید می‌دانم که خطر دارد... می‌دانم که سخت است می‌خواهم این راه را بروم. به هر قیمتی ...! اما راستی، شما آدرس و نشانی آن شهر، از ایرانِ من را دارید؟!
۲۸ بهمن ۱۳۹۱ شهرام همایون