نوروزی دیگر، باز هم در غربت فرا میرسد و باز هم با این امید که سال آینده را، این سالهای پایانی عمر را - لااقل در «خانه» باشم. اما تکلیف سالهای رفته چه میشود؟ سالهایی که نوروزم – دور از خانه گذشت؟!
غربت دردهای فراوان دارد:« درد جدایی، درد خاطرات و شاید هم درد تنهایی»! اما درد «عید» در غربت، از جنس دیگری است و فرق دارد . آیا شده است کسی را، چیزی رادر حد جان دوست بداری، اما در عین حال از آن بگریزی؟
حکایت من و نوروز، حکایت عاشق و معشوقی است که درست هنگام وصال، میخواهم با همهی قدرت از آن فرار کنم.
این روزها که میشود، درست برخلاف ایام مشابه درخانه، هم دوستش دارم، هم میخواهم که زودتر بیاید و برود. عید را میگویم. نوروز را.
آن سالها، همهی سال در انتظار نوروز بودم . خانه رنگ و بوی دیگری داشت. بوی خاک، خانه تکانی مادرم را با همهی غرغرهایش به جان میخریدم. اهل مهربان خانه، روزهای عید و پیش از آن، مهربان تر میشدند.
خانواده ثروتمندی نبودیم. حسرت به دل هم نبودیم. چند هفته ای به عید مانده، رسیده و نرسیده از مدرسه، همراه پدر و مادر و بقیه، راهی «جنرال مد» میشدیم. توی کوچه برلن، مادر و دخترها، به طبقهی بالا میرفتند و ما «مردها» که من کوچک ترین اشان بودم، در قسمت مردانه، همه چیز میخریدیم. ما که نه، ما فقط انتخاب میکردیم. پدر بود که میخرید. و کارمند بانکی که هیچ درآمدی جز حقوق ماهانهاش نداشت چه سخاوتمندانه، بار اضافی شب عید را تحمل میکرد.
توی همان کوچه، کوچهی برلن را میگویم، در یکی از ساختمانها، طبقه دومش، خیاطی «نجومیان» بود. مردهایمان، یعنی من و برادر پارچه فاستونی کازرونی را به سفارش پدر به دست استاد خیاط میسپردیم و تا شب عید حداقل سه بار برای «پرو» نزد استاد میرفتیم. و من چه اصراری داشتم که پاچه شلوارم از حد معمول گشادتر باشد!
از آن روز، تا شب عید، این دلواپسی که: مبادا «لباس نو» برای عید آماده نشود! لحظه ای راحتم نمیگذاشت. برایم خنده دار بود که پدر میگفت در دوران کودکی او، خانواده برای عید، لباس بزرگ ترها را – برای کوچک ترها – کوچک میکرده اند. فکرش هم آزارم میداد به ویژه آن که من کوچک ترین فرد مذکر خانه بودم.
شب «عید» مگر میشد ماهی نباشد. ماهی سفید و سبزی پلو، درست به قدر روزهی ماه رمضان، برای پدرم واجب بود و با چه حوصله ای فلسهای ماهی را پاک میکرد و ساعتی بعد، بوی سرخ شدن ماهی، از همهی خانههای کوچه امان، «شمس تبریزی» توی اکبرآباد انسان را مست میکرد.
بعد از شام، با چه دقتی لباس را برای فردا وارسی میکردیم و مادر و دخترها، تکه تکه هفت سین را تکمیل میکردند.
سیر، سکه، سمنو، سنبل، سیب، سبزه و ... راستی همسایهها و اهل فامیل معتقد بودند که دست مادرم «خوب» است و او نیز قابهای سبزی را با عدس و گندم نه فقط برای خودمان، که برای بسیاری از همسایهها آماده میکرد. همه پرپشت و سبز!
لحظهی تحویل سال، همه بودیم. پدرم بود. مادرم بود. خواهران و برادران و آنهایی که نبودند، پنجشنبهی قبل، اهل فامیل به دیدارشان در گورستان رفته بودند و دلی از جدایی، از عزا درآورده بودند!؟
اما در این لحظه، آنها که باید، یعنی طبیعت ایجاب میکرد - بودند و ما کوچک ترها، زیر چشمی قرآن پدر را نگاه میکردیم . او در پی یافتن سوره ای مناسب بود و ما در خیال فاصلهی صفحات که هرچقدر بیشتر، یعنی اسکناس بیشتری برای عیدی تدارک دیده شده است. و بالاخره لحظهی سال تحویل.
ثابت پاسال - صاحب تلویزیون - سنگ تمام میگذاشت یعنی راستش را بخواهید علی تابش، مستجاب الدعوه، فروزنده و نوذری و دیگران، عیدی میساختند که نگو و نپرس!
و بلافاصله پس از تحویل سال، با همان لباسهای نو، راهی خیابان میشدیم تا به خانه مادربزرگ در خیابان ناصری برویم. عمر شما جاودان، پدربزرگم سالها بود که نبود. چه شوری داشت توی خیابان، مغازهها برخی بسته و برخی باز، اما همه با لبخند. قناد میخندید، بقال میخندید، راننده تاکسی، حتی دلاک حمامی که جلوی در ایستاده بود و متواضعانه عید را به رهگذران تبریک میگفت،پاسبانها هم آن روز میخندیدند.
توی خانهی پدربزرگ، که حالا شده بود خانهی مادربزرگ، همه بودند. عموها، عمهها، پسرعموها و دختر عموها، همه لباس نو، زنها به فکر ناهار ظهر، مردها توی بیرونی بزرگ نشسته و از هر دری سخن میگفتند.
از قلمه زدن گلها و جابه جایی درختان تا اضافه حقوق شب عید و بالاخره ما بچهها که گرچه ته دلمان نگران مشق و تکلیف عید بود اما انگار به راستی توی دلمان بهار جوانه زده است.
برگ برگ عیدیها اضافه میشد. جیبهایمان باد میکرد و هرکس نقشه ای توی ذهنش داشت تا عیدیها را خرج کند.
حالا که فکر میکنم، آن روزها، روزهای عید، توی خانه، همه بودیم که توی غربت نیست.
داشتیم. لااقل به قدر شادی و لبخند عید، داشتیم.
عید منحصر به خانه و اتاق ما نبود، همه جا عید بود، خانهی همسایهها، کوچه، خیابان، توی تاکسی، که همیشه بوی عجیبی انسان را آزار میداد، روزهای عید آنجا هم بوی عید میآمد و بس.
اینها را، در غربت اما ندارم. نیستند، آنهایی که دوستشان دارم، نیستند. عید به خانه و اتاق امان محدود است و برای رفع دلتنگی به هیچ گورستانی نمیتوان رفت.
در همه این سالها یک رویا، یک آرزو زنده ام نگاهداشت. باز میگردم. باز هم عیدمان را درست مثل همان روزها توی ایرانی، در وطن جشن میگیریم. آخر عید در وطن آنگونه است که ما دیدیم.
***
ای وای من، اما ... آنهایی که آنجا هستند؟!
کدام سفره ای است که غایبی نداشته باشد. فرزندی در زندان، یا فرزندانی کوچ کرده.
چند خانواده، از آن کوچهی پایین شهر، که خانهی من بود امروز برای نوروز، باید لباس بزرگترها را به تن کنند.
کدام پدر، میتواند فلس پوست ماهی سفید عید را جدا کند و یا مادر سفرهی هفت سین به پا نماید و با عدس و گندم خدا تومنی، سبزه به ارمغان همسایهها ببرد.
چشم منتظر بچهها، در انتظار کدام پول نویی است که حتی کهنه و پارهاش هم یافت نمیشود.
گویا... این بار هم دیر خواهم رسید. برای «عید» میخواستم به ایران بروم زمانه اما طوری شد که «عید» از ایران رفت.
حکایت من و نوروز، حکایت عاشق و معشوقی است که درست هنگام وصال، میخواهم با همهی قدرت از آن فرار کنم.
این روزها که میشود، درست برخلاف ایام مشابه درخانه، هم دوستش دارم، هم میخواهم که زودتر بیاید و برود. عید را میگویم. نوروز را.
آن سالها، همهی سال در انتظار نوروز بودم . خانه رنگ و بوی دیگری داشت. بوی خاک، خانه تکانی مادرم را با همهی غرغرهایش به جان میخریدم. اهل مهربان خانه، روزهای عید و پیش از آن، مهربان تر میشدند.
خانواده ثروتمندی نبودیم. حسرت به دل هم نبودیم. چند هفته ای به عید مانده، رسیده و نرسیده از مدرسه، همراه پدر و مادر و بقیه، راهی «جنرال مد» میشدیم. توی کوچه برلن، مادر و دخترها، به طبقهی بالا میرفتند و ما «مردها» که من کوچک ترین اشان بودم، در قسمت مردانه، همه چیز میخریدیم. ما که نه، ما فقط انتخاب میکردیم. پدر بود که میخرید. و کارمند بانکی که هیچ درآمدی جز حقوق ماهانهاش نداشت چه سخاوتمندانه، بار اضافی شب عید را تحمل میکرد.
توی همان کوچه، کوچهی برلن را میگویم، در یکی از ساختمانها، طبقه دومش، خیاطی «نجومیان» بود. مردهایمان، یعنی من و برادر پارچه فاستونی کازرونی را به سفارش پدر به دست استاد خیاط میسپردیم و تا شب عید حداقل سه بار برای «پرو» نزد استاد میرفتیم. و من چه اصراری داشتم که پاچه شلوارم از حد معمول گشادتر باشد!
از آن روز، تا شب عید، این دلواپسی که: مبادا «لباس نو» برای عید آماده نشود! لحظه ای راحتم نمیگذاشت. برایم خنده دار بود که پدر میگفت در دوران کودکی او، خانواده برای عید، لباس بزرگ ترها را – برای کوچک ترها – کوچک میکرده اند. فکرش هم آزارم میداد به ویژه آن که من کوچک ترین فرد مذکر خانه بودم.
شب «عید» مگر میشد ماهی نباشد. ماهی سفید و سبزی پلو، درست به قدر روزهی ماه رمضان، برای پدرم واجب بود و با چه حوصله ای فلسهای ماهی را پاک میکرد و ساعتی بعد، بوی سرخ شدن ماهی، از همهی خانههای کوچه امان، «شمس تبریزی» توی اکبرآباد انسان را مست میکرد.
بعد از شام، با چه دقتی لباس را برای فردا وارسی میکردیم و مادر و دخترها، تکه تکه هفت سین را تکمیل میکردند.
سیر، سکه، سمنو، سنبل، سیب، سبزه و ... راستی همسایهها و اهل فامیل معتقد بودند که دست مادرم «خوب» است و او نیز قابهای سبزی را با عدس و گندم نه فقط برای خودمان، که برای بسیاری از همسایهها آماده میکرد. همه پرپشت و سبز!
لحظهی تحویل سال، همه بودیم. پدرم بود. مادرم بود. خواهران و برادران و آنهایی که نبودند، پنجشنبهی قبل، اهل فامیل به دیدارشان در گورستان رفته بودند و دلی از جدایی، از عزا درآورده بودند!؟
اما در این لحظه، آنها که باید، یعنی طبیعت ایجاب میکرد - بودند و ما کوچک ترها، زیر چشمی قرآن پدر را نگاه میکردیم . او در پی یافتن سوره ای مناسب بود و ما در خیال فاصلهی صفحات که هرچقدر بیشتر، یعنی اسکناس بیشتری برای عیدی تدارک دیده شده است. و بالاخره لحظهی سال تحویل.
ثابت پاسال - صاحب تلویزیون - سنگ تمام میگذاشت یعنی راستش را بخواهید علی تابش، مستجاب الدعوه، فروزنده و نوذری و دیگران، عیدی میساختند که نگو و نپرس!
و بلافاصله پس از تحویل سال، با همان لباسهای نو، راهی خیابان میشدیم تا به خانه مادربزرگ در خیابان ناصری برویم. عمر شما جاودان، پدربزرگم سالها بود که نبود. چه شوری داشت توی خیابان، مغازهها برخی بسته و برخی باز، اما همه با لبخند. قناد میخندید، بقال میخندید، راننده تاکسی، حتی دلاک حمامی که جلوی در ایستاده بود و متواضعانه عید را به رهگذران تبریک میگفت،پاسبانها هم آن روز میخندیدند.
توی خانهی پدربزرگ، که حالا شده بود خانهی مادربزرگ، همه بودند. عموها، عمهها، پسرعموها و دختر عموها، همه لباس نو، زنها به فکر ناهار ظهر، مردها توی بیرونی بزرگ نشسته و از هر دری سخن میگفتند.
از قلمه زدن گلها و جابه جایی درختان تا اضافه حقوق شب عید و بالاخره ما بچهها که گرچه ته دلمان نگران مشق و تکلیف عید بود اما انگار به راستی توی دلمان بهار جوانه زده است.
برگ برگ عیدیها اضافه میشد. جیبهایمان باد میکرد و هرکس نقشه ای توی ذهنش داشت تا عیدیها را خرج کند.
حالا که فکر میکنم، آن روزها، روزهای عید، توی خانه، همه بودیم که توی غربت نیست.
داشتیم. لااقل به قدر شادی و لبخند عید، داشتیم.
عید منحصر به خانه و اتاق ما نبود، همه جا عید بود، خانهی همسایهها، کوچه، خیابان، توی تاکسی، که همیشه بوی عجیبی انسان را آزار میداد، روزهای عید آنجا هم بوی عید میآمد و بس.
اینها را، در غربت اما ندارم. نیستند، آنهایی که دوستشان دارم، نیستند. عید به خانه و اتاق امان محدود است و برای رفع دلتنگی به هیچ گورستانی نمیتوان رفت.
در همه این سالها یک رویا، یک آرزو زنده ام نگاهداشت. باز میگردم. باز هم عیدمان را درست مثل همان روزها توی ایرانی، در وطن جشن میگیریم. آخر عید در وطن آنگونه است که ما دیدیم.
***
ای وای من، اما ... آنهایی که آنجا هستند؟!
کدام سفره ای است که غایبی نداشته باشد. فرزندی در زندان، یا فرزندانی کوچ کرده.
چند خانواده، از آن کوچهی پایین شهر، که خانهی من بود امروز برای نوروز، باید لباس بزرگترها را به تن کنند.
کدام پدر، میتواند فلس پوست ماهی سفید عید را جدا کند و یا مادر سفرهی هفت سین به پا نماید و با عدس و گندم خدا تومنی، سبزه به ارمغان همسایهها ببرد.
چشم منتظر بچهها، در انتظار کدام پول نویی است که حتی کهنه و پارهاش هم یافت نمیشود.
گویا... این بار هم دیر خواهم رسید. برای «عید» میخواستم به ایران بروم زمانه اما طوری شد که «عید» از ایران رفت.
۱۹ اسفند ۱۳۹۱ شهرام همایون