بولداگ مسجد سلیمون

آن جیگر خوشکلام، آن بولداگ نظام، آن ته مانده نفت مسجد سلیمون، آن مشابه طیب رضایی چاله میدون، آن فرستانده جوانان وطن به روی مین، آن قاچاقچی بزرگ سیگار ایرانزمین، آن رنگ کننده ریش، آن دود کننده از پس و پیش، آن از موسسین سازمان مجاهدین انقلاب، آن دائما غرق شده در فاضلاب، آن نابغه مدیریت در خانه، فراری دهنده فرزندان از سامانه، آن فرمانده چهارپایان سپاه، آن عامل ترور در سالیان سیاه، آن بوق اقتصادی، آن عامل کسادی، آن فراهم کننده اشتغال برای گورکنان، آن کودنتر از دعاکنندگان به چاه جمکران دائما کاندیدای ریاست جمهوری بود و از نظر مغزی، خیلی یکجوری بود!
چون از رحم مادر بیرون آمد، به تبعیت از مقام معظم ولایت، واق واق کرد.
چون مزاجش سبز رنگ بود، نامش سبزوار گذاشتند اما محسن می خواندندش. پدر و مادرش امیدوار بودند فرزند دیگر سگ نشود که نشد، پس نام دیگری امیدوار گذاشتند.
از ایام طفولیت و غفولیت او خبری در دست وپا نیست اما آثاری از پاچه گرفتنهای او در زمان نگهداری از گلههای مردم بر جای مانده است. گویند بیش از گرگهای منطقه، گوسپندان را پاره پوره میکرد و خبر این بیماری هاری مزمن او به گروه منصورون* رسید و سریع جذبش کردند!
در جوانی مهندسی خواند و در پیری مقتصد شد پس دکترای افتخاری اقتصادش دادند.
محسن رضایی را «دکمه نظام» هم نامیدهاند، چون اول او را یافتند و بعد سپاهی از خودش خزعبلتر به دورش تنیدند که شد «سپاه پاسداران» متشکل از چهارپایان حامی لاشخور خمین. به هنگام ائتلاف منصورون با گروههای هشتالهفت دیگر، حاضر بود و مجاهدین انقلاب تشکیل بداد که جمعی از پلشتهای چپ و راست در آن بودند. محسن با ذوالقدر و دیگر راستیهای توحیدی صف ائتلاف بکرد و اگر دستش میرسید، الباقی چپولهای سازمان مجاهدین را به روی مین میفرستاد.
خوک رفسنجان که قلعه حیوانات حضرت جورج اورول را ۱۰۰ بار با روایت ماکیاولی خوانده بود، این بولداگ را استخوان همی فرستاد و الفت شیخ اکبر در دل این محسن شکل گرفت.
گویند از منظر کراهت چهره، چونان عفت هاشمی بود و شیخ اکبر هرگاه میدیدش، یک دل نه ۹۹ دل یک جوریاش میشد و روزهاش باطل میگشت.
چون حوصلهاش سر میرفت، اکبر در نقطهای، بحران میساخت و چوبی به آن نقطه میانداخت تا بولداگ نظام به آن نقطه برود و پاچه بگیرد، تا اینکه جنگ شد و ولایت افسران ارتش نپذیرفت و جوانان بسیجی خام مردم به جبههها گسیل داشت بی آموزش کافی. فرمود اگر آموزشی سپاه کامل باشد، انقلاب شهید کم خواهد آورد و بنیاد شهید بیونق خواهد ماند! او از همان زمان به فکر اشتغال عزرائیل و گورکنها بود.
روزگاری در ایام جنگ، آمار شهدا کم شد، پس سگ مثل رضایی زوزه کشیدی! ۴۰ شب دعا واق واق کرد، تا بالاخره در شب ۴۱، حضرت عزرائیل بر او ظاهر گشت و امر کرد به فرستادن جوان مردم به میادین مین و این از معجزات حضرتش بود که عده شهدا را چند برابر کرد که مورد رضایت مقام معظم ولایت وقت بود. چون خرمشهر فتح شد، نزد شیخ اکبر رفت و گریست که اگر جنگ امروز تمام شود، هیچ فایده نبردهام از برای عالم فردا، پس اکبر گفتش که از پس، جنگ را طولانی کن تا هم من از پورسانت اسلحه بهره گیرم و هم استخوانی به تو رسانم و با هر محموله سلاح که قاچاقچیان اکبر میآوردند، یک استخوان حلال هم کادوپیچی شده میرسید.
پس از پایان سلاحها و نیافتن کسی که مفت روی مین برود، نزد شیخ اکبر برفت و گریست و گفت کسی حاضر نیست شهید شود، چرا که جوانان میهن گویند:
شهیدان زندهاند، ما چرا بجنگیم
به خون غلتیدهاند، ما چرا بغلتیم
به خون غلتیدهاند، ما چرا بغلتیم
شیخ اکبر هم که از کمیسیونهای سلاح فربه شده بود، بابت هر محموله سلاح بیشتر رشوه میخواست تا خود پول اسلحه، پس فروشندگان هم خوک رفسنجان را تحویل نگرفتند.
میرحسین وزیر هم گفت پولی در خزانه نمانده، پس لاشخور خمین، جام زهر سر کشید و یک سال بعدش مرد.
پس از جنگ، سپاه را با یاری شیخ اکبر فربه کرد و با اجازت او و همراهی فلاحیان، سپاهیان برای ترور منتقدان نظام به این سو و آن سوی جهان فرستاد و سپاه قدس را در ولایت بوسنی و لبنان فعال کرد.
در ایام سازندگی، سود رفاقت با اکبر، خوک اعظم نظام، تنها عدهای از سرداران سپاه را فربه ساخت و از این رو بود که اکثر سپاهیان به هر کس رای میدادند که محسن رضایی رای نمیداد…و این از کمالات سیاسی او بود.
پس از پایان ریاست خوک رفسنجان، مقام معظم، با رفتش از سپاه چهار پایان موافقت فرمود و به خاطر علاقه محسن به دبر خوک، دبیر مجمع شد و از ساعت واق واق سگان تا غروب، دبر اکبر را دبیری میفرمود و میبویید و میلیسید و احساسی خوش به اکبرشاه میداد و رفسنجانی ماتحت تاثیر زبان او بود.
در مجمع بود که دخانیات را کشف کرد و دید که بهترین طریق قاچاق سیگار، از ولایت دوبی است، پس با خاندانی اماراتی-ایرانی ساخت و پاخت فرمود و هم جیب آنها پرپول کرد و هم جیب شرکت اماراتی فربه بساخت. از بس سیگار دوست میداشت، از پس میکشید و از پیش...
نقل است که ماموری بازنشسته از اهالی اف-بی-آی به جزیره «کیش» آمد تا سرنخ نخهای سیگار بگیرد اما یاران رضایی سرش زیر آب کردند تا معاملات سیگار بولداگ نظام پایدار بماند.
از بدی روزگار این بود که دود سیگاری که به جوانان میهن سرطان میداد، جان پسرش در دوبی بستاند وقتی مهمان خاندان اماراتی بود در هتلی مجلل. اما کاشفان رازهای سیاسی گویند، رقبا پسرش را خودکشی فرمودند.
این همان پسری بود که یک بار به آمریکا گریخت و با هزار حیله به میهن برگشت و مقام معظم گناهانش بخشید، اما تحمل پدر نداشت و از میهن باز گریخت که گریخت تا بر سرزمین اخرت برفت و باز نگشت.
گویند هر چهار سال با کاندیدا میشد و اسباب خنده جمع فراهم میکرد و صدای «گاز» مقام معظم از اوج خنده از بیت تا چند چهار راه آنطرف تر میرفت.