
این دو موضوع و ارتباط تنگاتنگی که با یکدیگر دارند و البته واکنشهای بعد از آن گویای نکات بسیاری است که نشان دهندهی نگاه جامعه ایرانی، چه در داخل و چه در خارج از کشور، به مسئلهی حقوق بشر و حقوق اقلیتهای مذهبی است. ماجرای مخملباف با آغاز ساخت فیلم او بنام «باغبان» در اسرائیل و اماکن مقدسه ی بهائی در آنجا آغاز شد.
"باغبان نام فیلم مستندی است است به کارگردانی محسن مخملباف محصول۱۳۹۱. این فیلم در حیفا تصویر برداری شده است. یک فیلم ساز ایرانی و پسرش به اسرائیل سفر میکنند، برای تحقیق درباره بهائیت یک دین ایرانی که حدود ۱۷۰ سال پیش در ایران به وجود آمده و اکنون چند میلیون پیرو دارد. پیروان این دین از سراسر جهان به شهر حیفا میآیند تا در باغی که مرکز این دین است خدمت کنند و از طریق کار در طبیعت خود را صلح طلب بار بیاورند…»
از همان ابتدای ساخت این فیلم، مخملباف متهم به «عدم تعادل شخصیتی و عقیدتی» شد: «و اما این روزها محسن مخملباف که به سبب عدم تعادل شخصیتی و عقیدتی در زندگیش چندین بار رنگ و مرامش را تغییر داده است، در آخرین چرخش فکری خود به استخدام فرقه ضاله بهائیت در آمده تا فیلمی در تبلیغ فرقه وابسته به صهیونیستها در فلسطین اشغالی بسازد.»
تهمتهای تندروهای داخل ایران، همان تهمت هایی بود که در طی این ۳۱ سال حکومت اسلامی علیه شهروندان بهائی استفاده میشود: «وابسته به صهیونیست.» حالا نوک پیکان این تهمتها به سوی یک فیلم ساز سابقا ارزشی قرار گرفته است. مخملباف بعنوان یک ایرانی به کشوری سفر کرده «که جمهوری اسلامی وجودش را به رسمیت نمی شناسد و سفر به آن را برای شهروندان ایرانی ممنوع کرده» و در مورد دیانتی فیلم ساخته که باز هم جمهوری اسلامی آن را «فرقه ضاله» میداند و ۳۱ سال هم و غم و خود را صرف اذیت و آزار شهروندان بهائی در داخل کرده است.
با این تفاسیر البته ساخته شدن فیلمی توسط کسی مانند مخملباف به مذاق رژیم ایران نباید هم خوش بیاید. اما این تمام ماجرا نبود؛ درواقع این داستان با سفر محسن مخملباف بعنوان مهمان «عالیقدر جشنواره سینمایی اورشلیم» به اسرائیل رنگ و بوی دیگری گرفت.
در واقع «برای نخستین بار در ۳۵ سالی که از عمر جمهوری اسلامی در ایران میگذرد، یک کارگردان مشهور سینمای ایران به عنوان مهمان ویژه یکی از مهمترین جشنوارههای سینمایی به اسرائیل دعوت شده و آن را پذیرفته» بود. قبول این دعوت شکستن تابوی، روی «تشک» نرفتن کشتی گیران ایرانی مقابل کشتی گیران اسرائیلی، شکستن توهم «یهود ستیز» بودن مردم ایران و شکستن توهم دشمنی بین دو ملت بود.
این بار نیز رژیم ایران از درون و برخی اپوزوسیون از بیرون و هم نوا با رژیم تهران، مخملباف را به باد انتقاد گرفتند. عدهای گرفتن جایزه از «دولت آپارتاید و اشغالگر» را به انتقاد گرفته و دیگران که قدرتی در دست داشتند دستور «برداشتن آثار مخملباف از موزه سینما را صادر» کردند. نامه ی اپوزوسیون! در محکوم کردن مخملباف به مذاق فارس نیوز هم خوش آمد و در مقاله ای که تنها به کوبیدن و متهم کردن مخلمباف اختصاص داشت به آن استناد شد.
حساب مخالفان داخلی مخملباف که روشن است، آنها یک هدف دارند و آن هم البته محو اسرائیل از صحنه ی روزگار است. اما مخالفان خارجی، با یک سوال مهم روبه رو هستند، وضعیت حقوق بشر در کدام کشور به مراتب وخیم تر است؟ وضعیت اقلیتهای مذهبی در کدام کشور بدتر است؟ وضعیت زندانیان سیاسی چطور؟
در حالی که «یووال استاینیتز، وزیر روابط بینالملل اسرائیل از قصد این کشور برای آزادی شماری از زندانیان فلسطینی خبر» میدهد، رئیس جمهور منتخب خارج نشینان را به «توبه» دعوت میکند و البته صحبتی از محصور شدگان و زندانیان سیاسی نیست. کدام دولت واقعا شایسته ی صفت آپارتاید است؟ دولتی که کودکی چهار ساله را از داشتن نعمت پدر و مادر، آن هم به جرم تدریس و البته بهائی بودن محروم میکند؟
محمد نوریزاد این واقعیت را فهمید که اگر کودکان فلسطینی گناه دارند و مظلومند، اگر میخواهیم دل مظلومی را به دست بیاوریم، لازم نیست راه دور برویم که چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است. هستند مظلومانی که در حکومت عدل اسلامی! و البته ضد یهود ایران ظلم هایی مشابه را تحمل میکنند اما کمتر کسی جرات پشتیبانی از آنان را دارد.
کودکان فلسطینی از کودکان بهائی خوشبخت ترند، زیرا که عده ای هستند که همواره پشت آنانند. اما کودکان بهائی چه؟ جوانان محروم از تحصیل بهائی چه؟ محمد نوریزاد این درد را دید، درد همسایهاش را دید و کاری کرد. مهدی خلجی در این مورد در فیسبوک خود چنین مینویسد: «اینکه محمد نوریزاد به دیدار کودکی بهائی میرود که پدر و مادرش به جرم بهائی بودن در زنداناند یا محسن مخملباف فیلمی دربارهی بهائیان میسازد، نشان میدهد یخ وجدان شیعی ما کم کم ممکن است زیر آفتاب عدالت آب شود و بجنبد…»
نوریزاد که «یخ وجدان شیعی»اش آب شده است، به همکیشانش چنین میگوید: «ای شیعهی اثنی عشری که غیرخودت همه را جهنمی میدانی، مگرنه این که پیامبرشما فرموده: ز گهواره تا گور دانش بجوی؟ و مگر نه این که پدر و مادر من به همین سخن پیامبرتان عمل میکردند؟ و مگر نه این که در این خانه و آن خانه به جوانان محروم از تحصیلِ بهایی فیزیک و شیمی و روانشناسی درس میدادند؟ پس چرا اکنون باید آنان در زندانِ شما باشند و مرا مادربزرگم پرستاری و نگهداری کند؟»
همانطور که پیش بینی هم میشد و خود نوریزاد هم بعدا در تارنمای شخصیاش در این مورد توضیح میدهد، رژیم تهران از این حرکت بر آشفت و دقیقا همان تهمت هایی را که به مخملباف نسبت داده بود این بار به نوریزاد نسبت میدهد: «این اقدامات بیش از هرچیز بیانگر حال روحی آشفته اوست و بهتر است دوستان و خانواده وی هرچه سریعتر نوریزاد را به یک روانشناس خبره معرفی کنند!»
منتقدان مخملباف و حامیان سینه چاک کودکان فلسطینی اما ساکت بودند. شاید این تابویی است که حالا حالاها قرار نیست برای آنان شکسته شود و یا شاید یخ وجدانشان آن قدر سفت شده که به این راحتیها آب شدنی نیست! آنچه مسلم است، جماعت ایرانی، چه روشنفکر و تحصیل کرده، چه بازاری و روحانی و چه مردم عادی، تابوهایی خود ساخته برای خود داریم که همین تابوها، راه رسیدن به دموکراسی و آزادی را برای مان سخت کرده است.
این که کودک فلسطینی حق دارد در آسایش و آرامش درس بخواند، البته حق اوست همانطور که حق کودک بهائی است. جوان فلسطینی حق دارد به جای بازداشتگاه و یا پیچیدن از درد گلوله در بیمارستان در کنار خانواده، در محیط درس و کار باشد، همانطور که جوان ایرانی بهائی از این حقوق برخوردار است. بجای لعنت به اسرائیل، بجای این که پشت سر احمدی نژادها بایستیم، پشت سر نوری زادها و مخملبافها بایستیم و این تابوهای کهنه و قدیمی که ریشه در جهل و خرافات دارد را بشکنیم، شاید که جوانان هر دو کشور، طعم خوش صلح را بچشند.