یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۱

آرزوی شاهزاده و اقدام زیبای رضا شاه

 الهی /اشاره: سال ها پیش سفرنامه گونه ای در کیهان نوشتم که خاطرات اولین سفرم به مشهد بود . آن هم به خاطر پایان مدرسه و سفری که به عنوان جایزه فارغ التحصیلی دوره ابتدایی گرفته بودم. تصمیم گرفتم این سفرنامه را دوباره چاپ کنم و به یاد همه بیاورم که آرامگاه فردوسی را در سال تولد من درمشهد افتتاح کردند و هزاره فردوسی با حضور بزرگان ادب جهان کارش را آغاز کرد و رضا شاه با این کار زیبا جواب دلواپسی شازده ایرج میرزا را داد که سال ها نگران ناتمام ماندن ساختمان مقبره حکیم ابوالقاسم فردوسی بود و در این باره قطعه ای هم ساخته است در این قطعه ایرج شیرین سخن از کسانی سخن می گوید که به نام فردوسی خزانه را خالی کرده و مثل امروزی ها دنبال پرکردن جیب خود بوده اند. ایرج آنها را در قطعه ی خود «زن جلب» نامیده است.
(مثل امروزی های حاکم)
هر که دارد سر همراهی ما بسم الله!
جایزه زیارتی!
خردادماه سال 1326 بود که امتحانات ششم ابتدایی را به صورت نهایی برگذار کردیم و از مدرسه ادب پشت مسجد سپهسالار فارغ التحصیل شدیم. برای عکس تصدیق رفته بودیم عکاسی اسدالله خان و او با آن دوربین بر سه پایه استوار و دستی که تا شانه در آستین دوربین فرو می رفت یک عکس از ما انداخته بود شبیه خروس لاری که مادر و خاله ها برایش غش می کردند. این عکس تصدیق ششم ابتدایی ما بود.
اما پدر وعده داده بود که یک ماه و نیم ما را ببرد به زیارت مشهد مقدس آن هم به اتفاق دو خاله دیگر و بچه هایشان.
سرکوچه چه پزی می دادیم که ما به مشهد خواهیم رفت و همکلاسان و دیگر بچه های همسن و سال ما از این توفیق آسمانی ما حرص می خوردند.
پدر شب های جمعه یک دوره هفتگی ماهانه داشت در منزل میرزاقوام الدین خان مجیدی پدر دکتر عبدالمجید مجیدی خودمان و رئیس کانون وکلای دادگستری . در این دوره ها وکلا جمع می شدند و اگر زمستان بود با خوردن پرتقال مازندران و «دَلار» خانگی (نوعی مزه خوشمزه مازندرانی با سبزی نمک زده و آب نارنج) پرچانگی می کردند و در عین حال کار هم را راه می انداختند.
دو هفته پیش از سفر، پدر به آقای علیزاده یزدی که اهل بازار بود و بگذار و بردار بازرگانان معروف آن روز تهران، متذکر شد که «حواله» را فراموش نکند و هفته بعد آقای علیزاده کاغذی به دست پدر داد و گفت: «خیالتان راحت باشد تا صدهزارتومان هم در بازار مشهد اعتبار دارید» و ما اصلاً نمی دانستیم که حواله چیست، اعتباری نداریم که در بازار خریدار داشته باشد.
اتوبوس، یک اتوبوس معمولی بود که به جز خانواده و کسان ما بقیه بچه هایشان بلیت نداشتند و ناچار کف اتوبوس می نشستند و می خوابیدند.
راننده یک کلاه نمدی سیاه رنگ به سر داشت و شاگرد شوفر مثل همه شاگرد شوفرها بد دهن و بی تربیت و سهل انگار بود.
پیش از این که اتوبوس راه بیفتد راننده یک آقایی را سوار کرد چیزی بین آشیخ علی روضه خوان اول ماه های ما و عباس گدا، گدای سمج کنار سقاخانه مسجد آشیخ عبدالنبی.
وقتی او را سوار می کرد در گوشش چیزی گفت که ما نشنیدیم اما تصدیق او را با تکان دادن سر دیدیم و راننده رو به مسافران گفت: آشیخ علینقی با ما همسفرند و در طول سفر از چاووشی خوانی های ایشان مستفیض خواهیم شد.
ما نه معنی «مستفیض» را فهمیدیم و نه می دانستیم که «چاووشی» چیست. اما همین که ماشین از دروازه خراسان عبور کرد صدای کریه آشیخ علینقی برخاست که از مسافران طلب صلوات می کرد. او صندلی برای نشستن نداشت و راننده یک چهارپایه زهوار در رفته به وی داده بود که مرد به میل خود هر وقت هرجا می خواست چهارپایه را می گذاشت و می نشست و عربده سر می داد.
رفتیم و رفتیم تا به منزل اول که باید ناهار می خوردیم، رسیدیم جلو قهوه خانه ای که حوض پر از آب سبزی داشت با چند لکنته که باید روی آن ولو می شدیم و ناهار می خوردیم. شیخ علینقی از همان توقف اول فهمید که کجا باید لنگر بیندازد. به جز خانواده نه نفری ما یک خانواده اصفهانی نسبتاً مرفه در اتوبوس، چهار صندلی وسط را گرفته بود و یک خانواده تهرانی کاسبکار هم شامل سه زن و یک مرد در اتوبوس سوار بودند. بقیه مسافران دهاتی های دست و رو نشسته ای بودند که تنشان بو می داد و به صدای بلند آروغ می زدند.
شیخ علینقی به سر سفره های ما آمد؛ با نفسی که تمام سینه را پر می کرد بوی غذاها را فرو داد. طبعاً هر کس لقمه ای به او تعارف کرد به آن اندازه که در آخر کار شیخ از همه ما سیرتر بود.
ما به این کارها کاری نداشتیم . با دخترخاله ها داشتیم می رفتیم زیارت و به خیال خودمان «پری» یا جایزه تصدیق ششم ابتدایی را گرفته بودیم.
مرتیکه تنه لش!
اتوبوس از گردنه های پرپیچ و خم می گذشت و با هر حرکت آن، مسافران به روی هم می ریختند. زن ها جیغ می زدند و مردها با صدای بلند آنها را ملامت می کردند که چرا جیغ و داد راه انداخته اند.
راننده اتوبوس راه را بلد بود اما به خوبی می دانست که کجا باید توی دل مسافرها را خالی کند. یک دفعه که سر یک پیچ تند چرخید ، زن ها جیغ زنان یا ابوالفضل یا ابوالفضل گفتند و راننده به شیخ علینقی گفت:
ـ آشیخ ، یک روضه ابوالفضل مهمونمون کنید.
شیخ هم با آن صدای گوشخراش، روضه حضرت عباس را ـ که ما روزهای نهم محرم به انواع مختلف از زبان ذاکرین آل رسول شنیده بودیم ـ سر داد.
ترس بر جان زنان سایه انداخته سبب شد که به قول آخوندها شیخ اشک حسابی از مسافران بگیرد و وقتی روضه تمام شد از جلو اتوبوس راه افتاد و دست دراز کرد که مزدش را بگیرد. عددی نمی گفت فقط به هرکس که پولی کف دستش می گذاشت دعایی می کرد و برای امواتش صلوات می فرستاد.
در رخوت غروب عطرآگین که گرمای سبک تابستان را با بوی درخت های کنار جوی یک روستا به داخل اتوبوس می ریخت، غوطه می خوردیم که باز شیخ علینقی فریادش را بلند کرد که :
ـ محمدیاش صلوات جلی ختم کنند
همه صلوات فرستادند و او زد زیر عربده که:
هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله
هرکه دارد سر همراهی ما بسم الله
پدر وادارم کرده بود که کنار دست او بنشینم چون مادرها از دست شیطنت های ما بچه ها عاجز شده بودند. او در عین حال چیزهایی برایم می گفت از همه جا و بیشتر از تاریخ و این که امام رضا تنها امام از یازده امامی است که درخاک ایران مدفون است.
وقتی از او پرسیدم چرا شیخ علینقی صحبت از کربلا می کند مگر ما داریم می رویم کربلا، زیر لب غری زد و گفت:
ـ مرتیکه تن لش، باز می خواد مسافرارو تلکه کنه!
و خطاب به مادرم گفت:
ـ خانم ، حق نداری صنار به این مفتخور بدی!
گلوله حرام و حلال!
پدر در طول راه برایم از خراسان می گفت. از فردوسی که شاهنامه را آفریده است.
از این که با باجناق سابقش سیدعلی خان نصر برای اولین بار نمایشنامه زندگی فردوسی را روی صحنه برده و بازی کرده اند.
حالا من فکر می کنم که روشنفکران و تجدد خواهان آن زمان چه دل شیری داشته اند که در سال های اول مشروطه تروپ تئاتر درست می کرده اند و روی صحنه می رفته اند و ترسی هم نداشته اند که به آنها (که از خانواده های محترم سرشناس بوده اند) بگویند «قرتی».  
برای همین هم بود که وقتی من رفتم هنرستان هنرپیشگی ـ که دکتر نامدار رئیس آن همسایه خانواده پدری در سرچشمه بود ـ اصلاً مخالفتی نکرد.
یک پسر عموی دیگرمان محمودخان الهی هم که در تروپ ظهیرالدینی بازی می کرد هرگز مورد ملامت قرار نگرفت.
در طول سفر وقتی که به سبزوار رسیدیم، او یادآور شد که پدرش در این شهر شاگرد حلاج ملاهادی سبزواری بوده و حاجی در مکاتبات و مراسلاتش او را «فرزند شمس الدین» خطاب می کرده است. و هم در سبزوار بود که در مقامات حاج ملاهادی گفت: 
ناصرالدین شاه آمده بود او را ببیند، بهانه آورد و به دیدار شاه نرفت. شاه برای آن که حاجی را راضی کند، قوچی را که به دست مبارک شکار کرده بود برایش پیشکش فرستاد! حاج ملا هادی پیشکش را پس فرستاد و گفت: به مظنه آن که نمی دانم باروت و ساچمه این گلوله از مال حلال تهیه شده شکار را نمی پذیرم!
در پیرانه سر دارم فکر می کنم که آیا این تشرع بی تظاهر راز بقای فلسفه و حکمت الهی واقعی نبوده است؟
وقتی به نیشابور رسیدیم برایم حکایت کرد که چون امام علی بن موسی الرضا به این شهر رسید و مردم ناگهان خبر شدند که فرزند پیامبر بی خبر از شهر آنها در گذر است، به دروازه نیشابور گرد آمدند به آن حد که حضرت ناچار از توقف شد. مردم از او خواستند که کلامی به یادگار برای آنان بیان فرماید. و امام گفت که قلمدان ها را بیرون بیاورید. باز این پدر بود که گفت صدهزار قلمدان طلا و نقره از پر شال ها بیرون آمد و امام رضا فرمود : بنویسید و به خاطر بسپارید و به آن عمل کنید که:
«ولایت علی بن ابی طالب حصنی فمن دخل حصنی آمِنُ من عذابی»
و من به یاد آوردم که بر سر در خانه خودمان در تهران این روایت به کاشی معرق نوشته شده بود.
امام رضا و مأمون!
بعد یاد حکایت مشهدی رمضان دامغانی مستخدم خانه می افتادم که یک روز وقتی از جلو یک سمساری روبروی بستنی فروشی کل احمد با هم به خانه برمی گشتیم جلوی یک پرده قلمکار ایستاد. در انتهای پرده دو شیر درنده قلمکاری شده بود و در جلو پرده بساط پذیرایی گسترده بود.
یکی از دو تن، هاله ای از نور دور سرش تتق می کشید. مشهدی رمضان ایستاده بود و حظ کرده بود.
وقتی علت را پرسیدم، گفت: این روزی است که مأمون ملعون ، حضرت امام رضا را دعوت کرده بود که با انگور زهرآلود شهیدش کند. امام این معنی را دریافته بود و وقتی با مأمون تنها شد گفت: «می خواهی کرامت ما را ببینی؟» مأمون جواب داد: بله! امام فرمود: تو می خواهی مرا بکشی، اما نگاه کن، من می توانم به این دو شیر روی پرده اشاره کنم که تو را بدرند و ببلعند و چنین کرد. شیرها از پرده بیرون آمدند و مأمون دست و پای امام را بوسید که او را ببخشد!
امام اشاره ای فرمود. شیرها به سر جای خود برگشتند. و بعد امام مسموم شد و وقتی به خانه برگشت به «اباصلت» فرمود فرش کف اتاق را کنار بزن تا جگر سوخته ام را روی خاک سرد بگذارم.
وجوهات گنبدنما
به گنبدنما که رسیدیم شیخ علینقی برگ برنده اش را به زمین زد و شروع کرد به خواندن این غزل:
ای دل غلام شاه جهان باش و شاه باش / پیوسته در حمایت و لطف اله باش/.
و آمد تا آنجا که:
قبر امام هشتم و سلطان دین رضا / از جان ببوس و بنده آن بارگاه باش /.
که صدای ضجه زن ها بلند شد. راننده ماشین را نگه داشت. شاگرد راننده شروع به جمع آوری وجوه گنبدنما کرد و شیخ علینقی طماع تر از او فریاد زد:
ـ باجی، همشیره، خواهر، بده جواهر و طلا آلاتت را در راه امام هشتم!
مادر و خاله ها اشک می ریختند و پدر آهسته زیر لب قرآن تلاوت می کرد. یکی از خاله ها که دستبند طلایش را توی جام شیخ انداخته بود پرسید:
ـ آشیخ، این شعر مال کیه؟
ـ به، چطور نمی دانی همشیره؟! مال حافظه، حافظ لسان الغیب.
که پدر دیگر طاقت نیاورد و گفت:
ـ بس کن. آنقدر مزخرف نگو. حافظ شعر به این بدی نمی سازد. این را ساخته اند و به او بسته اند.
مادر غرغری کرد که: «این آقای ما کارش بور کردن مردم است، شعر مال حافظ است. حافظ چاپ سنگی که در خانه داریم و با آن فال می گیریم این غزل را دارد»!
بیچاره زن راست می گفت. اما پدر رفیق حجره و گلستان سید عبدالرحیم خلخالی بود، آن حافظ شناس طراز اول.
بر هارون لعنت!
به حرم که مشرف شدیم در یک گوشه بالای ضریح راه تنگ بود. مردم فریاد می زدند: «برهارون لعنت» و دیگران می گفتند «بش باد».
قبر امام هشتم سلطان دین رضا آدم را مبهوت می کرد. اما چرا هارون پدر مأمون را آنجا چال کرده بودند که مردم هنگام عبور از روی قبرش به او فحش بدهند؟ آیا این یک حیله گری مأمون نبوده که می خواست در هرحال قبر پدرش هم بازدید کننده داشته باشد.
پدر از ارادت پادشاهان ایران به امام رضا حکایت ها می گفت و این که شاه عباس پنج بار پیاده به زیارت مشهد مقدس شتافته است. این کار سنت پادشاهان ایران بوده است که شاید تخت سلطنت خود را در کنف حمایت او می دیدند. محمدرضا شاه حداقل سالی یک بار به مشهد می رفت و به حرم مشرف می شد و این پادشاهان خود را تولیت عظمی آستان قدس رضوی می دانستند و کسی را که مورد نظرشان بود به عنوان نایب التولیه به مشهد روانه می داشتند.
اما امام خمینی از قبول تولیت آستان قدس اعراض داشت و برخلاف محمدرضا شاه حتی یک بار هم به پابوس «امام هشتم سلطان دین رضا» نرفت.