یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۱

چکامه ای در دروغ شناسی!

 اسماعیل خویی
تنها نه راه و رهروی و رهبری دروغ،
که یابی آنچه نیک در آن بنگری دروغ.
چه مسجد و چه مجلس شورا، روش یکی ست:
هم مجلسی بگوید و هم منبری دروغ.
کذاب هم سپاه و هم اهل مقام وجاه:
هم پاسدار گوید و هم کشوری دروغ.
خاموش مانده اند به فرمان رهبران:
این است اگر که نشنوی از لشگری دروغ.
فرماندهی چو ناحق و بی منطق اوفتاد،
شگفت اگر شود همه فرمان بری دروغ؟!
وقتی امام خدعه کند با جهانیان،
حیلت دلیر گردد و گردد جری دروغ.
گر این امامت است، بُوَد بی شک آنچه ها
کشنیدی از خدایی و پیغمبری دروغ.
با ما دغا نماید و دینی شُمارَدَش :
از او به ما ستم رسد و، بر سری، دروغ.
حالی، «امام عالم اسلام» گوید اوست:
کی گفت کس به این همه پهناوری دروغ؟!
گوید گهی به تازی و گه در دری سخن،
هم گوید او به تازی و هم در دری دروغ.
دین را درست و راست نیابی به دستِ شیخ:
کاین سفله سازدش ، به دلیل شری، دروغ.
«رهبر» دروغگوی و سخن ناشنو رجال:
زان سو سخن دروغ و این سو کری دروغ.
وقتی سپاه و ارتش در دست رهبرند،
سرداری اش دروغ شود، افسری دروغ.
سردار پاسدار چنان لاف می زند
کانگار شد نشانه ی گند آوری دروغ!
وز این همه ریاست ِ جمهور برتر است:
گر می دهد به ناکس و کس برتری دروغ.
در دادگاهِ شرع، به دادت نمی رسند:
داور دروغگو بُوَد و داوری دروغ.
حالی، مجو ز داد نشان در دیار ما:
کاینجا شده ست گرم ستم گستری دروغ.
وز راستی و پاکدلی نیز همچنین:
که زندگی کند به ریا پروری دروغ.
جمعی دروغ گستر و در واژگان شان
یاری و مهر و دوستی و یاوری دروغ.
آموزگارشان به دغا کیست؟ ای شگفت
گوبلز هم نگفت بدین سان جری دروغ.
منطق مغالطت، هم از آن گونه شان که ، فاش،
دین باوری دروغ و خداباوری دروغ.
سنجیده آورند و نسنجیده هم:
گویند هم به ژرفی و هم سرسری دروغ.
برخاست مرز دین و حکومت چو از میان،
بینی که راست دیر شده ست و پری دروغ!
دین در حکومت است، چه داری شگفت اگر
گشته ست راه و رهروی و رهبری دروغ ؟!
دین در حکومت است، چه پرسی که از چه روی
هم کافری کژ آمد و هم دینوَری دروغ.
دین در حکومت است، چه داری شگفت اگر
می یابی آنچه نیک در آن بنگری دروغ؟!
دین در حکومت است، چه داری شگفت اگر
یابد به راستی همه سو برتری دروغ؟
دین در حکومت است ، چه داری شگفت اگر
مطلق به هرچه هست، کند سروری دروغ؟!
دین در حکومت است، ایا شیخ ِ شوربخت !
زین روست گر به نام خدا آوری دروغ.
زودا که مهتری ات به خواری کشد به خاک:
کت کرده است بهره ور از مهتری دروغ.
از سروری چه مایه بَرَد جان جان تو،
زیرا که داده است تو را سروری دروغ؟!
ز آمیزش حکومت و دین درنگر که چون
باور دروغ زاید و بی باوری دروغ.
ناهمسران چو همسر یکدیگر آمدند،
نشگفت اگر که زاید از این همسری دروغ.
دولت درست و راست تو را گوید از چه روی:
وقتی تو خود به جان و به دل می خری دروغ؟
تاریخ نیز گونه ای افسانه می شود:
وقتی که اصل شد به روایتگری دروغ.
کوروش! تو گفتی و نشنیدیم و در فکند
در خاکِ مُرده ریگ ِ تو بس بی بری دروغ.
شاهِ بزرگ گفت، به هشدار، از دو شوم:
یک شوم خشکسال بُوَد، دیگری دروغ.
ویرانگر است و شوم صد البته خشکسال:
ز آن بس بتر به شومی و ویرانگری دروغ.
کم دامنه ست و گه به گه آسیبِ خشکسال؛
اما زند جریحه «سرا پیکری» دروغ.
هرگه که خشکسال بتر حمله بُرد نیز
او را رساند از همه سو یاوری دروغ.
بَروَر بود به گوهر ِ خود مام میهن ام:
اما تباه می کندش بَروَری دروغ.
خود را زمانه گر به کری می زند، چه غم؟
که هیچ راستی نشود از کری دروغ.
ارج گهر نکاست به چشم گهر شناس:
نیز ار که بود از او سخن گوهری دروغ.
حق راست حق ستایی  ی کژان مِهین خطر:
از راستی به آن که بماند بری دروغ.
پالوده از حکومت می دار دین خویش:
خود، ورنه، می فروشی دین تا خری دروغ.
شاید کشید خواری ی پالان به دوش خویش،
خلقی که خود پذیره شود از خری دروغ.
پانزدهم تیر ماه 1389،
بیدرکجای ماربه یا، اسپانیا