یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۱

به زبانی که من اندر نیابم چرا باید گفت ...؟

  دکتر ناصر انقطاع
 !بدین ترتیب اولین سنگ بنای کاخ ماندگار زبان فارسی گذاشته شد
یعقوب و دلبستگی به پدیده های فرهنگ و ادب ایران
چگونه زبان پارسی به دستور یعقوب، پایدار و ماندگار شد
در سیسد(سیصد) و اندی سال، پایداری ایرانیان در برابر تازیان، که نفس آنها را به شماره انداخته بود بزرگمردی از سیستان، سرزمین مردان خستگی ناپذیر آن سامان به پا خاست و پله پله نردبان پیشرفت و سرداری را پیمود و اندک اندک نامش در سراسر ایران پهناور آن روز ، برای همه آشنا و نماد پایداری و ستیز در برابر بیگانگان شد
نخستین کوشش او دستورش به نزدیکان و یارانش ـ که ستون پیشرفت وی بودند ـ این که جز به زبان پارسی به زبان دیگری سخن گفته نشود، در حالیکه این روش در کشور ما، پس از نزدیک به دو سده چیرگی بیگانگان، همه گیر نشده بود،
سهل است، زبان تازی روز به روز گسترش بیشتر می یافت
اکنون که سخن از گرایش یعقوب و کارکنان دربار او به پارسی گویی است، شایسته است از رویدادی که در دیدار یکی از پیک های خلیفه، در پیشگاه یعقوب رخ داد، یاد کنم.
تاریخ نویسان نوشته اند که یعقوب پسرعمویی داشت که در عین دلاوری و بیباکی و دلبستگی سخت به یعقوب، مردی شوخ و نکته سنج بود، و یعقوب او را «سرپرست تشریفات» خود نیز کرده بود. نام وی «اَزهر» بود
روزی هنگام شامگاه، نگهبانان یعقوب به آگاهی رسانیدند که پیکی از سوی خلیفه، به دربار امیرسیستان آمده است
اَزهر بی درنگ به پیشباز پیک رفت و به زبان تازی شکسته بسته ای به او گفت: «صَبّحکُمُ الله بِالخیر!» یعنی : بامداد شما را خداوند به خیر و نیکی کند
یعقوب که اندکی زبان تازی می دانست، پی برد که «اَزهر» اشتباه بزرگی کرده است. زیرا شامگاه بود، و می بایست گفت: «مَسّاء کُمُ الله باِالخیر». (یعنی خداوند شامگاه شما را به نیکی بگذراند) و به اَزهر گفت: این چگونه سخن گفتن است، آن هم نزد یک مرد تازی؟
ازهر پاسخ داد: بر من خرده مگیر، من می خواستم فرستاده خلیفه بداند که اگر در دربار تو، حتا یک تن پیدا شود که به تازی سخن بگوید، سخن گفتن او   نادرست است
                                ***
در روزی دیگر پس از پیروزی بر هرات، سران شهر، برای گفتن شادباش پیروزی به یعقوب در تالار پذیرایی او به پیشگاه وی رسیدند و یکی از چامه سرایان،     چامه ای را که به تازی (عربی) سروده بود چنین خواند
                                   قَد اَکرَمَ اللهُ اَهَل المصر و البَلدَ
                مُلک یعقوب ذِی اَلافضال ِ و العَدَد
قدَ آمَنَ الناس، نحواه و عَزَّتهِ
سَترُ مِنَ اللهِ فِی الاَمصار ِ وَالبَلدَ
.....................................................................................................................................
هنگامی که چامه سرای چامه ی خود را پایان داد، یعقوب روی در هم کشید و گفت
«به زبانی که من اندر نیابم، چرا باید گفت؟»
برخی از تاریخ نویسان نوشته اند که یعقوب تازی نمی دانست . ولی چند تن دیگر نیز نوشته اند که او اندکی تازی می دانست
یعقوب به هنگام گفتن این سخن، روی خود را به «محمد فرزند وصیف» ـ که دبیر و نویسنده فرمان های خود ـ کرده بود، محمد فرزند وصیف، از آن پس به پارسی سرودن چامه را آغاز کرد. بر این پایه گروهی «محمد وصیف» را نخستین چامه سرای پارسی گوی ایران، پس از اسلام گفته اند، و یعقوب را نخستین پایه گذار زبان پارسی در گفته ها و نوشته های رسمی دولتی (که سراسر ایران به زبان تازی بود) می دانند. زیرا تا آن روز، زبان رسمی و نوشته های دولتی در سراسر ایران به زبان تازی گفته و نوشته می شد. و اگر روش تازی گویی و تازی نویسی دنبال می شد، روشن نبود که آیا امروز زبان ما، پارسی بود، یا تازی ـ ولی باید افزود که بیشترین تاریخ نویسان ، نخستین سراینده چامه را به زبان پارسی، به «حَنظله ی بادغیسی » (بادخیزی) نسبت داده اند ـ برخی دیگر از پژوهندگان ، چامه سرایی به زبان پارسی را تا زمان بهرام گور کشانیده اند 
اما فرمان ارزشمند یعقوب و سخن استوار و قاطع او، پایه ی «رسمی دانستن» زبان پارسی را در ایران گذارد و پس از وی ، سامانیان و آل بویه نیز زبان پارسی را گسترش دادند و از نابودی آن پیشگیری کردند
نویسندگان کتاب های تاریخ درباره سیستان ، از آن میان نویسنده تاریخ سیستان در این باره می گوید
 چون این شعر را در نزد یعقوب به تازی خواندند ، و او،عالم نبود (یعقوب تازی نمی دانست) و درنیافت . محمد فرزند وصیف حاضر بود و ادب نیکو می دانست و بدان روزگار نامه پارسی نبود
پس یعقوب گفت: «چیزی را که من اندرنیابم، چرا باید گفت»؟!... و اندر عجبم کسی برنیامد که او را بزرگی آن بُود که از پیش یعقوب. (در ایران، پیش از یعقوب کسی را یارای این که زبان پارسی را از دربار خود، واکند، نبود
در همان روز (یا پس از پیروزی یعقوب بر کرمان) محمد فرزند وصیف نخستین چامه پارسی را بدینگونه سرود
ـ ای امیری که امیران جهان خاصه و عام/ بنده و چاکر و مولای و سگ بند و غلام
 ـ ازلی خطی، در لوح که فلکی بدمید/ بی «ابی یوسف» یعقوب بن اللیث همام
 ـ به لتام آمد «زنبیل» و کِتی خورد به لِنگ/ «لَتره» شر لشکر «زنبیل» و هَبا گشت کُنام
 ـ عمر ِ «عمّار» تو را خواست و زوگشت بَری/ تیغ تو کرد میانجی، به میان دَد و دام
ـ عُمر او نزد تو آمد، که تو چون نوح بزی/ در «اکار» تن او، سر او، بابِ 
«طعام»
                             *****
چون شاید خوانندگان به اصطلاح های چامه محمد وصیف در آن زمان آگاه نباشند ، آن را به زبان امروزی می آوریم
                                      :وصیف در چامه ی بالا چنین می گوید
 ـ ای فرماندهی که فرماندهان گیتی از بالا تا پایین، همه برده و نوکر و سگ بند، و غلام تو هستند
 ـ نخستین سرنوشتی که در لوح آفرینش برای «ابویوسف» (یعقوب) نوشته شد. هُمام (دلیر و دلاور) بُود (ابویوسف) پیشنام یعقوب بود، در جایی که در هیچ جای تاریخ نوشته نشده است که یعقوب همسری گرفته باشد. چه رسد به این که فرزندی به نام یوسف داشته باشد. به دید نویسنده چون یعقوب همنام «یعقوب، پیامبر بنی اسرائیل» بود، و یعقوب پیامبر، فرزندی به نام یوسف داشت. پیرامونیان یعقوب لیث، برای احترام و بزرگداشت وی پیشنام «ابو یوسف» را به او داده بودند که اشاره ای به بزرگ منشی وی باشد
 ـ ژنده پیل (زنبیل) به ستیز با تو آمده و با اردنگ روبرو شد. و او رانده شد و لشکر و جایگاهش چون گرد و خاکی تباه و نابود شدند
 ـ زندگی «عمار خارجی» (عمار از خوارج عربی بود) که می خواست به تو روی آورد، و از او کناره گرفت (کنایه از آن است که می گویند خداوند عمر فلانکس را بگیرد، و به عمر فلان بیفزاند) و تیغ تو، رابط و جدا کننده وحشی ها از بی آزاران شد
 ـ زندگی «عمار» نزد تو آمد، تا تو چون نوح پیامبر زندگی درازی داشته باشی. و در عوض پیکر بی سر ِ «عمار» به دروازه «آکار» آویزان شد. و سر ِ بی تن او به در دروازه ی «طعام» ,دروازه های آکار و طعام، دو دروازه بزرگ شهر ِ «زرنگ» مرکز سیستان بود که به دستور یعقوب سر و تن «عمار» را برای زمانی دراز، بر این دو دروازه آویختند