چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۲

درد دل‌های یک سردبیر بی‌خواب


همیشه به این اندیشیده‌ام که آمدن بسیاری از ما به غرب، می‌توانسته فایده‌ای برای هم‌وطنان ما در داخل داشته باشد. در غرب ایرانیانی یافته‌ام که جمع جبری‌شان مثبت می‌شود و گاهی همدیگر را به توان می‌رسانند، اما ایرانیانی دیده‌ام که آرزوی‌شان، خنثی شدن و از میان رفتن توانایی‌های هموطنان‌شان است. واقعا آیا ما ایرانی‌ها باید چنین باشیم؟
ماجرا به هیچ وجه پیچیده نیست؛ بسیاری از ما ایرانی‌ها بر خلاف گروه‌های دیگر قومی در خارج از کشور، نگاه «هم‌یارانه» نداریم. وقتی به محله‌های گروه‌های قومی مختلف سر می‌زنی، گاهی مشارکتی را می‌بینی که آرزو می‌کنی در میان هموطنان می‌دیدی.
یک تجربه شخصی
سال‌ها قبل وقتی عملا از جمهوری اسلامی فرار کردم، یعنی در همان زمان دولت خاتمی، بعد از دریافت نامه مرگ‌بار «فرزندان نواب صفوی»، کار در مغازه و کارگری در کانادا را تجربه کردم، چرا که به قول کانادایی‌ها، باید «Canadian Experience» کسب می‌کردم. بعد از مدتی برای گرفتن کار به جاهای مختلفی سر زدم. روزی برای مصاحبه کاری به جایی رفتم که طرف مقابل ایرانی بود، خیال کردم شرایطم را درک می‌کند و برای کار در شیفت شب دفتر «فتوکپی» ۲۴ ساعته در ۵۰ کیلومتری محل سکونتم، حداقل به خاطر آشنایی نسبی با برخی نرم‌افزارهای لازم، کار را به من می‌دهد. نداد. با این حال دوستی آنلاین، که مهندس بود اما ساندویچ فروشی‌ای در جایی دورتر سراغ داشت پیشنهاد کرد آنجا بروم. نمی‌توانستم، چون عضلات کمرم بعد از برف‌روبی برف سنگین ژانویه ۲۰۰۵ آسیبی جدی دیده بود و توان ایستادن نداشتم. باور نمی‌کنید تماس آن دوست نادیده چقدر دل‌گرم کننده بود. بعدها دوستان خیلی خوبی شدیم. همان موقع برای یک شرکت تبلیغاتی کوچک کانادایی کار می‌کردم. وقتی طرف فهمید تخت و تشک مناسبی برای کمردرد کشنده‌ام ندارم، یک چک کشید تا هرچه زودتر نجات یابم. تازه هنوز پروژه‌ام را تحویل نداده بودم. صاحب این شرکت کوچک، یک خانم یهودی ارتودوکس بود و شدیدا با جمهوری اسلامی مشکل داشت، اما برایش مهم نبود که من ایرانی مسلمان‌زاده به خانه‌اش می‌روم و نگاهی دیگر دارم و با شوهرش هم بحث سیاسی با دیدگاهی کاملا متفاوت می‌کنم.  
در طول دو سال اول، از بسیاری از هموطنان ایرانی‌ام زخم زبان شنیدم، اما از معدودی که مدت زمان بیشتری در آمریکای شمالی بوده و انگار از کدورت‌های سرزمین مادری پالوده بودند، محبت دیدم. طبیعتا آدم مغروری مثل من نیاز به تکان خوردن هم داشت تا با واقعیت‌های زندگی در غربت آشنا شود، اما باور کنید راحت نبود...عین حیوانی زخمی بودم که واکنش‌های تندی از خودش نشان می‌داد که کاش نشان نداده بود...
از ایرانیانی بدون ادعا بسیار آموختم. نمی‌توانم اینجا از «مری» قدردانی نکنم که دست خیلی از پناهنده‌ها را گرفت، اما قدر ندید و حتی برخی طلب‌کارش هم شدند...
زمان گذشت و گذشت تا اینکه یک ایرانی دیگر، که سال‌ها در غرب زندگی کرده بود و از بسیاری از هموطنان، بهتر درکم کرده بود، به من زنگ زد و گفت که همسرش که مدیر بخشی از یک خبرگزاری است، کاری برای من سراغ دارد. 
 سه سالی که در آن خبرگزاری کار کردم، از همکاران غیر ایرانی‌ام بسیار آموختم. آموختم کار گروهی با نگاهی متفاوت و غیر تحقیرآمیز را. هنوز گاهی با همکارانم گپ می‌زنم و انگار نه انگار که دیگر زیر یک سقف کار نمی‌کنیم. همکارانی که نگاه‌های سیاسی متفاوتی داشتند و تفاوت نگاه و حتی مسخره کردن قهرمان‌های سیاسی‌شان، تو را دشمن‌شان نمی‌کرد...
کار یک ساله‌ام با شبکه خبری جهانی آزادی بیان «آیفکس» هم شیرین بود...
دوره روزنامه‌نگاری پیشرفته کانادایی هم بسیار جذاب بود...در کنار روزنامه‌نگارانی از دیگر کشورها...از برزیل، آرژانتین، هند، پاکستان، کلمبیا، پرو، سومالی، اریتره...تجربه کار گروهی با همکلاسی‌های ایرانی و غیر ایرانی در محیطی جدید بسیار ارزشمند بود. چه بسیار آموختیم که آن‌چه در ایران به کار بسته بودیم، روزنامه‌نگاری نبوده...آموختیم که روزنامه‌نگاری، بولتن حزبی نویسی نیست...
خودنویس؛ تجربه‌ای متفاوت
وقتی با دوستانم در سال ۲۰۰۹ برای راه‌اندازی یک سایت، یک پلتفورم آزاد حرف می‌زدیم که همه می‌توانستند در آن بنویسند و نظرهای‌شان را به اشتراک بگذارند، خبر بدهند و نظر بگذارند، امیدوار بودم که این رسانه، پلی باشد میان این سو و آن سوی کره خاکی تا اگر این طرف چیزی هست که به کار هموطنم می‌خورد، برایش بنویسم و اگر چیزی آن سو هست که از آن بی‌اطلاعم، دوست نادیده ایرانی‌ام به من بیاموزد.
امروز‌ بعد از ۱۳۵۸ روز حضور خودنویس در فضای وب فارسی، حس می‌کنم دوستان بسیار خوبی در ایران ونقاط دیگر جهان دارم که دوری جغرافیایی هم مانع از ارتباط خوب‌مان نشده است.
نمی‌گویم تجربه ما در خودنویس کاملا موفق بوده یا برعکس، بی‌نتیجه مانده، اما الان می‌توانم بگویم دوستانی یافته‌ام که برایم ارزش‌مند هستند. امروز بعد از بیش از سه سال و نیم، پایگاهی داریم که اعضا سراغ  سوژه‌ها وموضوع‌هایی می‌روند که بقیه به عمد نادیده‌شان می‌گیرند! 
وقتی دوستان دانشگاهی در بریتانیا، زیر بار مدرک ساختگی نمی‌روند، وقتی زیر بار پذیرش ساختگی در دانشگاهی کهن‌سال نمی‌روند و حتی روزنامه‌های ۳۰ سال پیش را زیر ذره‌بین می‌برند ...وقتی دوستانم در ایران سابقه سیاسیون را از حرف‌های خودشان در ابتدای انقلاب بیرون می‌کشند وسوال می‌کنند و پاسخ می‌طلبند، حس می‌کنم یک چیزهایی دارد عوض می‌شود. کسانی هستند که تابع رنگ و فرمان و قبیله‌گرایی نیستند و مسوولیت می‌طلبند.
ما در این راه، حتما خطا کرده‌ایم؛ دیکته نانوشته است که خطا ندارد؛ آنی که دیکته نمی‌نویسد، می‌شود ممتحن و نمی‌دانی خودش چند مرده حلاج است و اگر وارد گود شود چقدر دوام می‌آورد؟
آزادی بیان، و آزادی نگاه را تجربه می‌کنیم، و البته معترفم که ۴-۵٪ مطالب رسیده را هم منتشر نکرده‌ایم و مسوولیتش هم با من است. ضمن آن‌که معتقدم هر نوشته‌ای ارزش خوانده شدن دارد، اما نوشته‌هایی هم بوده که هر کاری کرده‌ام، به دلم نچسبیده! مطالب کپی‌کاری یا خشونت‌طلبانه و یا تبلیغی را که به طور خودکار رد کرده‌ام، اما منظورم مطالبی است که هر کاری کرده‌ام، «نگرفته» است. واقعا از این بابت از دوستان محترمی که به ما اطمینان کرده و مطلب‌شان را برای انتشار به ما سپرده بودند عذر می‌خواهم.
اما ...
آیا بسیاری از ما ایرانی‌های نسبتا درس خوانده در خارج از کشور، آموخته‌ایم که فارغ از نگاه سیاسی فضایی ایجاد کنیم که به هموطنان‌مان کمکی برساند؟ آیا چیزی از این طرف دنیا که البته ایده‌آل هم نیست، آموخته‌ایم که همچون طوطیان هند از طریق بازرگان به دوست درون قفس خودمان بیاموزیم؟
آیا توانسته‌ایم بدون نفرت و بدون برخورد سلبی و بدون زیرآب زدن کاری کنیم کارستان؟
بسیاری از ما ایرانی‌ها، شده‌ایم موجوداتی که بزرگ‌ترین کارمان، خنثی کردن انرژی مثبت دیگران است. آزادی بیان دیگران را مخالف نگاه سیاسی خود می‌دانیم، اما به عنوان نگاه متفاوت به رسمیت نمی‌شناسیم. طرف حتما «دشمن» است و باید برخوردی «سلبی» کرد...
باور کنیم که جمهوری اسلامی پایدار است به خاطر پایداری رفتارهای بسیاری از ما. پایدار است چون بخشی از اپوزیسیونش در عمل به نظام اسلامی تن می‌دهد و زیر‌آب مخالفان واقعی رژیم را می‌زند.
کارشناسانی که هنوز به خاطر علایق «اصلاح‌طلبانه» در فضاهای آکادمیک و حتی حمایت شده از سوی دولت‌های غربی، همچون جنتی رفتار می‌کنند، کم نیستند. گاه از خودم می‌پرسم چرا غربی‌ها، این امکانات و فضاها را به جنتی‌های رنگی داده‌اند؟ به کسانی که آزادی اندیشه را تاب نمی‌آورند و نگاه متفاوت را تحمل نمی‌کنند. شاید امید به موتاسیون و تغییر دارند. امیدوارم شاهد این تغییر در دوستانی باشیم که نگاه سیاسی‌شان بر حرفه‌ و موقعیت‌شان سایه افکنده است. سایه‌ای که اگر مستدام باشد، تبدیل‌شان می‌کند به اعضای یک مافیا...حیف است...باور کنیم که ما ایرانی‌ها بهتر از این هستیم و می‌توانیم بهتر هم بشویم. 
به امید روزی که جمع جبری ما، منفی نشود!
۰۶/شهريور/۱۳۹۲ نیک آهنگ کوثر