یکشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۲

نگاه «ندا» و نسیان ما؛ «مچکر» نباشیم!

نگاه «ندا» و نسیان ما؛ «مچکر» نباشیم!

بزرگ‌ترین راه رهایی و بالاترین فریاد بر استبداد، «آگاهی» است؛ پس برخیزیم و بدون وحشت از هیولای پوشالی و طبل توخالی استبداد، آگاه باشیم و آگاه سازیم و یاور استبداد نباشیم و از تبر و بازوی ستبر استبداد، «مچکر» نباشیم؛ آگاهی، سرانجام به رهایی راهنمایمان خواهد شد.

نگاه «ندا»، ما را ندا در می‌دهد؛ ندای او را بشنویم! نگاه «ندا» جهان را به تکاپو و جنبش درآورد و به جان جهانیان شعله و شرر زد؛ اینک ما نیز بار دیگر، رخش آگاهی و استبدادستیزی را به درخشش و جولان درآوریم و بنیاد جور و جهل و جنایت و خیانت را براندازیم!
از یار و یاور همیشگی استبداد، «مچکر» نباشیم؛ روحانی برای دیدن و دریافتن نگاه ندا و جبران خون او نیامده است؛ روحانی، روح استبداد است؛ روحانی، در خونین شدن نگاه ندا، شریک است؛ او آمده تا ما ندای «ندا» را به طاق نسیان بکوبیم.
ندای نگاه «ندا» را دریابیم و البته بیندیشیم و همه با هم، با یک صدا و یک ندا، ندای نگاه «ندا» را به گوش جان نیوش کنیم و ققنوس‌وار، از آتش نگاه «ندا»، برخیزیم و ندای خویش را متولد سازیم و از خاموشی و خفقان و سیاهی به در آوریم و به هم سازیم و بر استبداد برآشوبیم و بنیادش براندازیم!
اما نه برآشفتن آشوبناک و کور، بلکه بزرگ‌ترین راه رهایی و بالاترین فریاد بر استبداد، «آگاهی» است؛ پس برخیزیم و بدون وحشت از هیولای پوشالی و طبل توخالی استبداد، آگاه باشیم و آگاه سازیم و یاور استبداد نباشیم و از تبر و بازوی ستبر استبداد، «مچکر» نباشیم؛ آگاهی، سرانجام به رهایی راهنمایمان خواهد شد. آری:
«من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی‌خیزند!»

«همراه شو عزیز!
همراه شو عزیز!
کاین درد مشترک
هرگز جدا جدا
درمان نمی‌شود!» (جعفر مرزوقی)

و البته بدانیم که:
«رهایی، رایگان نیست!»
Feedom is Not Free

«صحبت از پژمردن یک برگ نیست!
وای! جنگل را بیابان می‌کنند!
دست خون‌آلود را در پیش چشم خلق، پنهان می‌کنند!
هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می‌کنند!» (فریدون مشیری)

«هیچ می‌دانستی
چه غم جانکاهی است
نوز برنامده از چاله، فتادن در چاه [نوز: هنوز]
نوز ناگشته ز افسانه و افسون، گرهی
با دو صد بند گران، بسته تزویر شوی؟!» (علی‌اکبر سعیدی سیرجانی)

«مشت می‌کوبم بر در
پنجه می‌سایم بر پنجره‌ها
من دچار خفقانم، خفقان!
من به تنگ آمده‌ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم:
آی!
با شما هستم!
این درها را باز کنید!
من به دنبال فضایی می‌گردم:
لبِ بامی
سرِ کوهی
دلِ صحرایی
که از آنجا نفَسی تازه کنم.
آه!
می‌خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد!
من به فریاد،
همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت می‌کوبد بر در
پنجه می‌ساید بر پنجره‌ها
محتاجم
من هوارم را سر خواهم داد!
چاره درد مرا باید این داد کند...» (فریدون مشیری)

«دلم می‌خواست دنیا خانه مهر و محبت بود
دلم می‌خواست مردم در همه احوال با هم آشتی بودند
طمع در مال یکدیگر نمی‌کردند
کمر بر قتل یکدیگر نمی‌بستند
مراد خویش را در نامرادی‌های یکدیگر نمی‌جستند
از این خون ریختن‌ها، فتنه‌ها پرهیز می‌کردند
چو کفتاران خون‌آشام، کم‌تر چنگ و دندان تیز می‌کردند
چه شیرین است وقتی سینه‌ها از مهر، آکنده است!
چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی، در آسمان دهر، تابنده است!
چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است!» (فریدون مشیری)

«نمی‌فهمی، ولی گویم! دلم پیمانه درد است
نمی‌فهمی از این ظلمت، رخ هفت آسمان، زرد است
نمی‌فهمی، ولی گویم! دلم بسیار غم دارد
دگر بیداد هم شِکوِه، از این ظلم و ستم دارد
نمی‌فهمی به زیر جلد تو، ابلیس در بند است
گمان داری که ریش تو به عرش کبریا بند است
نمی‌فهمی و پرپر می‌کنی گل‌های میهن را
گمان داری گلستانم گل نشکفته کم دارد؟!
نمی‌فهمی که من دارم صبوری می‌کنم، هرگز نمی‌فهمی!
چنان غرقی تو در نخوت، که تا آخر نمی‌فهمی
نمی‌فهمی ثناگویان تو، بند زر و سیمند!
اگر زر را ستانیشان، همه روی تو شمشیرند!
نمی‌فهمی بلاجویان تو، پیمانه زهرند!
ورق گردد اگر روزی، به کام تو سرازیرند!
نمی‌فهمی و می‌فهمم، که دیگر هیچ راهی نیست!
اگر عهدی میان ماست، شکستش را گناهی نیست
نمی‌فهمی که پای ظلم هم، روزی زمین‌گیر است
و می‌فهمی، ولی وقتی دگر، دیر است!» (شاعر گمنام)
 به امید یافتن راهی به رهایی از راه آگاهی، بدون دادن هزینه‌های گزاف و بی‌حاصل از جان و جیب مُلک و مردم ایران زمین!