دوشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۱

سیدضیا، مرد اول یا مرد دوم کودتا (4)

سیدضیا: موسولینی قهرمان من بود
قبلا خواندیم که سید ضیاءالدین در گفت و گو با دکتر الهی اظهار می‌کند الهام‌بخش وی در اقدام به کودتا «لنین» بود. از طرف دیگر، اما «سید» موسولینی را قهرمان محبوب و ایده‌آل خود معرفی می‌کند. در «دو قرن نشیب و فراز مطبوعات و سیاست در ایران» نیز آمده بود که وقتی سیدضیاء برای دریافت فرمان نخست‌وزیری به کاخ سلطنتی می‌رود، احمدشاه می‌پرسد چه لقبی می‌خواهد تا در فرمان قید کند و او پاسخ می دهد «دیکتاتور ایران»!
درحقیقت، سید می‌خواست هم راه انقلابی لنین را برود و هم کفش دیکتاتوری موسولینی را بپوشد. دنبالۀ کلام را به روزنامه‌نگار جوان و روزنامه‌نگار کهنه‌کار می‌سپاریم:
- در سال‌های پیش از کودتا از رهبران جهان چه کسانی را تحسین می‌کردید؟
ـ موسولینی و لنین را.
- این‌ها که با هم شباهتی ندارند.
ـ اولا موسولینی هم معلم بود، هم سوسیالیست. بعد هم آدم مقتدری بود.
- ولی آقای موسولینی خیلی ترسو تشریف داشتند، خیلی هم بدجور مرد.
ـ خوب، هر دیگی یک ظرفیتی دارد. این آقا ظرفیت سیاسی زیاد نداشت.
- به‌نظرتان نمی‌آید که در اقدامات اولیۀ حکومت، شبیه فاشیست‌ها عمل کرده‌اید، نه شبیه سوسیالیست‌ها؟
ـ فاشیسم زائیدۀ تحقیر ملی ایتالیایی بود. روزی که من کودتا کردم، ایران در تحقیرآمیزترین لحظات تاریخ خود به‌سر می‌برد. رجال ما برای خوابیدن بغل زن‌هایشان از خارجی اجازه می‌گرفتند. اگر قیام علیه تحقیر خارجی فاشیزم است، بله، من فاشیست بودم.

صحبت از مدرس به‌میان می‌آید و سید می‌گوید که او «کَرِ خدایی بود»!
می‌خوانید:
- حکومت موقتی آقای مدرس و نظام مافی (نظام‌السلطنه) ادعای ملی بودن می‌کرد. چرا با آنها کار نمی‌کردید؟
ـ این چه جور ملی بودنی بود؟ مدرس می‌گفت برای رسیدن به قدرت باید به هر قدرتی متوسل شد.
- چطور آدمی بود؟
ـ یکدنده، لجوج؛ باسواد، خودخواه، جاه‌طلب، بدون طمع مالی برای خود، یعنی پاکدامن.
- او را دیده بودید؟
ـ خیلی زیاد.
- برخوردهای‌تان چطور بود؟
ـ گاهی خیلی خصمانه و گاهی خیلی بچگانه. آقای مدرس عادت نداشت به حرف طرف مقابلش گوش بدهد. وقتی روی دور حرف زدن می‌افتاد، کسی جلودارش نبود و سعی در این داشت که با استدلال‌های آخوندی و کج، حریف خود را منکوب و مغلوب کند. یک روز اتفاق جالبی افتاد. من هرچه خواستم حرفش را قطع کنم، نگذاشت. ناچار پریدم روی یک صندلی، دستم را گذاشتم بیخ گوشم و فریادکنان گفتم: «ای مردم! این آقای مدرسِ وجیه‌المله کرِ خدایی به‌دنیا آمده است که حرف ناحق بزند و حرف حق نشنود». آن قدر فریاد زدم که ساکت شد و گفت: «سید، بیا پایین یک چایی برای خودت بریز، حرف حسابت را بگو». مدرس بسیار ابن‌الوقت بود. او کسی بود که در مجلس پنجم وثوق‌الدوله را تطهیر کرد، در حالی که پیش از آن وثوق‌الدوله را هر جا که دستش رسیده بود زده بود. در همان مجلس دکتر مصدق گفته بود تکلیف ما با آقای مدرس روشن نیست و این، آن مجلسی است که دکتر مصدق حکم مفسد فی‌الارض را در حق وثوق‌الدوله جاری دانسته بود و مدرس به‌کمک آیات قرآن و ادلّۀ دین از وثوق‌الدوله دفاع کرده بود. مدرس جانش را بر سر یکدنگی و جاه‌طلبی‌اش گذاشت. خدا رحمتش کند، کَفِ نفس نداشت.
سید می‌گفت:
ـ وثوق‌الدوله نمونه‌ای کامل بود از رجال سیاسی بعد از انقلاب مشروطه که تصمیم داشتند ایران بعد از انقلاب هم در حیطۀ اختیار همان خانواده‌ها و افرادی بماند که پیش از انقلاب بود. وثوق الدوله از تمام این‌ها بی‌پرواتر و در عین حال مستقیم‌تر عمل می‌کرد. به این جهت بیشتر از همه لطمه خورد. مثلا در مقام مقایسه، چه از جهت سواد و خط و ربط و چه از جهت مردم‌داری و مماشات، هیچ ربطی به برادر کوچکترش قوام‌السلطنه نداشت.
قوام مردی کاملا یکطرفه، خودبین و متفرعن بود. درحالی که وثوق‌الدوله با مردم و به‌خصوص کارمندان خود روابط حسنه داشت. در سویس، من بارها نامه‌های کسانی را دریافت می‌کردم که از وثوق‌الدوله، با آن که جز ریاست فرهنگستان شغلی نداشت، تشکر کرده بودند. اما قوام...
- این قضاوت، ریشه در دشمنی قدیم شما ندارد؟
ـ چرا! من هرگز با قوام‌السلطنه صاف نشدم، همان‌طور که او.
- ریشۀ دشمنی کجا بود؟
ـ آنها مرا آدم حساب نمی‌کردند. یعنی داخل آدم حساب نمی‌کردند. فکر نمی‌کردند سید جُلُمبُر بیست و نه‌ساله از مرکز به‌عنوان رئیس‌الوزراء برایشان متحدالمآل بفرستد. از دستورهای من سرپیچی کردند، هم او، هم دکتر مصدق، هم صارم‌الدوله پسر ظل‌السلطان.
اولین دیدار با رضاخان
- رضاخان را برای اولین بار، کی به شما معرفی کرد؟
ـ کلنل کاظم خان سیاح؛ با مقدمۀ جالبی. کلنل گفت یک افسر قزاق پیدا کرده‌ام که به‌درد کار ما می‌خورد. هم قدبلند است، هم بد اخم، هم پر هیبت، هم افسرهایش دوستش دارند؛ فقط باید رویش فکرکرد. به او گفتم با رفقای کمیتۀ آهن صحبت کنیم.
- کمیتۀ آهن چی بود؟
ـ کمیته‌ای بود از آدم‌های وطن‌پرستی که زیر دست اجنبی عاجز شده بودند و دنبال چاره می‌گشتند. موضوع رضاخان در کمیته مطرح شد. خواستیم کسانی که او را می‌شناختند نظرشان را بدهند. یک نفر مخالفت کرد. ماژور مسعودخان کیهان. او می‌گفت «این افسر قزاق هم بی‌سواد است، هم ترسو. اما اگر قدرت به دستش بیفتد، به همین دو دلیل خطرناک می‌شود». قضیه به شور و رأی رفت و طول کشید تا اتفاق قزاقخانه افتاد و رضاخان قیافه‌ای از خود نشان داد نه‌چندان مصمم، اما خوب.
- رضاخان را کی دیدید؟
ـ بعد از همین اتفاق.
- در اولین برخورد چه‌طور آدمی بود؟
ـ فوق‌العاده جذاب و خوش‌ظاهر، با یک رگ لوطیگری.
- برخوردش چه‌طور بود؟
ـ مؤدب، ولی ازخودراضی. فرماندهش ژنرال استاروسلسکی با او رفتاری کجدار و مریز داشت.
- حرف ماژور مسعودخان چقدر درست بود؟
ـ درست بود. ولی برای آن روز چاره‌ای نداشتیم. افسرهای باسواد آن روز ما از او ترسوتر بودند و افسرهای شجاع ما از او بی‌سوادتر. رضاخان معدل افسر معمولی و مقبول آن روز بود.
ارمنی‌ها، دوستان یکدل سید
با سید از کمیتۀ مجازات صحبت می‌کنم. آدم‌های هفت‌جوش غریبی که با آرمان وطن‌خواهی و خشم ضد انگلیسی خود جمع شده‌اند و زیر نفوذ تئوری‌های نیهیلیستی و با اعتقاد به ترور فردی، تصمیم گرفته‌اند که موافقان سیاست انگلستان را با گلوله ازپا درآورند. ملاک تشخیص و قضاوت آنها خودشان هستند و شایعات روز و نیز رفتار بعضی از رجال که به انگلوفیل معروف شده‌اند. سید ـ مدیر روزنامۀ شرق و برق و رعد ـ یکی از آنهاست. او قاعدتاً باید در روز روشن در وسط خیابان ازپا دربیاید. همان طور که متین‌السلطنه مدیر روزنامۀ «عصر جدید». اما سید می‌گوید:
ـ من می‌دانستم که آنها دنبال من هستند. به این جهت هشت نفر «ترور» اجیر کرده بودم.
«ترور» گویا اسم آن روزی «بادی‌گاردهای مسلح» است.
- در خیابان هم آفتابی می‌شدید؟
ـ خیلی زیاد. منتهی با محافظان کارکشته‌ام. آنها اکثراً از ارامنه بودند.
- داشناکیون؟
ـ بله، من با داشناک‌ها روابط خیلی نزدیک داشتم. ارامنه شریفترین طایفۀ ایرانی بوده و هستند.
- ولی خیلی از ارامنه می‌گویند که داشناک‌ها فاشیست و تروریست هستند.
سید سری تکان می‌دهد به‌افسوس:
ـ آنها همان‌هایی هستند که ایروان و قراباغ را مثل بزغالۀ بریان توی طبق تقدیم بلشویک‌ها کردند... میکویان. الله‌اکبر... یک وقت از آقای ساعد بپرسید این کار چه‌طور اتفاق افتاد.
- با آقای ساعد دوست هستید؟
ـ از سال‌های خیلی پیش. از همان سال که رفتم قفقاز؛ آن وقت ایشان لقب‌شان ساعدالوزاره بود. مرد بسیار وطن‌پرستی است. ایران را بیشتر از خودش دوست دارد. این در بین رجال ایران خیلی کم پیدا می‌شود.
دربارۀ ارامنه می‌گفتم. آنها چند بار جان مرا نجات داده‌‌اند. آدم‌های امینی هستند. می‌توانید پولتان، مالتان را دستشان بدهید. ایران خیلی به آنها مدیون است. شما دنیا نیامده بودید، ارمنی‌ها باب تجدد معقول را به ایران باز کردند و قفقازی‌ها.
- منظورتان آذربایجان شوروی است؟
سید هم این ترکیب را دوست نمی‌دارد. در طول سال‌ها هر وقت از دهان من این ترکیب بیرون آمد، لبش را گاز گرفت و گفت:
ـ استغفرالله، ما فقط یک آذربایجان داریم. ترکی قفقازی سوای ترکی آذربایجانی است. قفقازی‌ها ایران را دوست می‌داشتند چون با آذربایجانی‌های ما، هم نزدیکی زبانی داشتند، هم پیوند خانوادگی.
- مگر نه اینکه یک وقتی هم جزو ایران بودند؟
ـ آقا... آقا... آن را ولش کن. آن مال تاریخ است. از این حرف‌های صدتا یک قاز هفده شهر قفقاز و قندهار و کابل نزن. من دارم از کمکی که ارامنه و قفقازی‌ها در همۀ جهات به ما ایرانی‌ها، چه قبل و چه بعد از مشروطه کرده‌اند حرف می‌زنم. کمک آنها از صافی یک فکر و تمدن حساب‌شده رد شده و به ایران آمده بود. به این جهت مقبول بود. یعنی فرنگی‌بازی‌های دوران بعد و عطر «کتی» و ادوکلن «سوار دو پاری» را با خود نداشت. ارمنی‌ها و قفقازی‌ها به هنر روس‌ها و پتروگراد دسترسی داشتند و بعد آن را باب طبع خودشان ساختند و به ما تحویل دادند. من این را به مرحوم حسن مقدم در همان سال‌های اول مهاجرت خودم به اروپا گفتم.
رضاخان و انگلیس‌ها
سید قویاً این شایعه را که رضاخان میرپنج پیش از کودتا با انگلیس‌ها ارتباط داشته و در کار کودتا مورد مشورت و پشتیبانی قرار گرفته است رد می‌کند. او دلایل متعدد ارائه می‌دهد که رضاخان اصلا نه در فکر کودتا بوده و نه به اشارۀ انگلیس‌ها این کار را کرده است. سید می‌گوید:
ـ انگلیس‌ها در آن شرایط بحرانی باید به‌نحوی از انحاء ایجاد ارتباط می‌کردند بدون آن که شخص اصلی متوجه منظور آنها بشود. آنها رضاخان را از جهت قدرت فرماندهی بر سربازانش پسندیده بودند. ولی مطلقاً نه به او نزدیک شده بودند و نه پیشنهادی داده بودند.
- وقتی دلیل این را از او می‌پرسم، جوابش قانع‌کننده است. می‌گوید:
ـ من در فاصله بیست و هفتم دلو (یعنی بهمن) تا سوم حوت (یعنی اسفند) چهار تا پنج بار از تهران به قزوین رفتم. در این سفرها، هدفم فقط قانع کردن رضاخان بود که با فوج خود بیاید به تهران و ما بتوانیم قدرت را به‌دست بگیریم. او از این که خودسرانه و بدون دستور مافوق حرکت کند سخت امتناع می‌کرد. حاضر نمی‌شد نیروی تحت فرماندهی خود را به طرف تهران حرکت بدهد. من که در جریان این کار بودم و می‌خواستم هرچه زودتر قدرت را در تهران به‌دست بگیرم، روزهای آخر واقعاً عاجز شدم. چون رضاخان مرتب می‌گفت «اگر شاه عصبانی بشود و ما را خلع درجه بکند، چه می‌شود؟» یک شب قبل از حرکت به او گفتم: «میرپنجه، شاه در خطر است؛ مملکت در خطر است. شاه اصلا به شما خلعت و لقب و درجه خواهد داد. به‌علاوه کلیه حقوق معوقه پرداخت خواهد شد». به‌زحمتی رضاخان راضی شد که مقدمات حرکت فراهم شود و شاید دریافت حقوق معوقه، بزرگترین مشوق او بود. در آن لحظه لقب و درجه برایش اهمیت کمتری داشت.
- پس قضیۀ ملاقات او با آیرون‌ساید؟ آن هم در بالاخانۀ مهمانخانۀ قزوین.
ـ به‌کلی بی‌اساس است. پول را من گرفتم. سفارت انگلیس ماهی بیست و پنج هزار تومان به‌عنوان موراتوریوم بابت حقوق قزاق و ژاندارم می‌پرداخت و در پی آن بود که وقتی کار قشون ایران کلا به مستشاران انگلیسی واگذار شد، این پول جزو مطالبات انگلستان قرار گیرد و قسط‌بندی شود. من پول آن ماه را گرفتم.
- به چه حسابی به شما دادند؟
ـ به‌حساب این که به آنها گفتم من توانسته‌ام رهبران قزاق و ژاندارم اطراف تهران را قانع کنم که برای برقراری نظم تازه و حکومت جدید به پایتخت بیایند.
- این خواست شما، خواست آنها هم بود؟
ـ بله، هدف دوتا بود، اما راه یکی. من در سرم این بود که یک حکومت ملی مقتدر متکی به قدرت نظامی ملی به‌وجود بیاورم و خودم بشوم رئیس‌الوزراء، بشوم دیکتاتور.
- مثل موسولینی.
ـ ها، بارک‌الله، احسنت. و آنها در فکر این بودند که شاه ترسو را در تهران نگهدارند و با تمشیت امور، یواش‌یواش جلو پیشرفت روس‌ها را در داخل ایران بگیرند. بنابراین پول را به من دادند. من هم تمام حقوق پس‌افتاده را به‌علاوۀ پاداش به همۀ قزاق‌ها و افسران همراه دادم. طوری که روز بعد از کودتا، حتی هر قزاق ساده بیست تومان گیرش آمد و به هر پاسبان دو تومان رسید. رضاخان و افسران قزاق که جای خود داشتند.
- از این که با پول خارجی، یک مملکت مشروطه را به‌دست کودتا سپردید، پشیمان نیستید؟
سید نه به این سؤال جواب می‌دهد و نه دفاعی می‌کند.
گزارش - مصاحبه صدرالدین الهی