چهارده پانزده سال پیش که تازه نوشتن در کیهان (لندن) را آغاز کرده بودم، مطلبی نوشتم زیر عنوان «چرا نگوییم «من»؟!» و آن را با تصویر روی جلد کتاب مشهور «لهویاتان یا جوهر، شکل و قدرت حاکمیت دینی- مدنی» اثر توماس هابس درباره «حکومت مطلقه» همراه کردم. در آن مقاله، میخواستم به ویژه به عنوان یک زن، بر این نکته تأکید کنم که سرکوب فردیت و تشویق به نداشتن هویت مستقل و حل شدن در «توده» و زندگی «رمهوار» تا چه اندازه در جامعه ما ریشه دارد و تا چه حد در تقویت مناسبات شبانی که جمهوری اسلامی از آن به شدت سود برده، نقش بازی کرده است و در پایان نتیجه گرفته بودم که این امتناع دوجانبه یکی از دلایل «سترون ماندن مباحث و زوال اندیشه علمی در ایران و تکیه بر نظرات «وارداتی» و اندیشههای «ترجمه شده» است». امروز نیز هنوز بر همین نظر هستم همراه با به دست آوردن این تجربه که گویا «خودشیفتگی» همگانی نیز پا به پای «خودآگاهی» فردی در تکاپو است و گاهی از آن به شدت پیشی میگیرد.
حاکمیت مدنی در برابر حاکمیت دینی
دلیل پرداختن من به «لهویاتان» در آن سالها که تازه یک سال از ریاست جمهوری حجتالاسلام محمد خاتمی میگذشت و او هنوز از «جامعه مدنی» به «مدینهالنبی» نرسیده بود، این بود که تأکید کنم مباحثی که «اصلاحطلبان» آن زمان «درباره حکومت دینی و جامعه» پیش کشیده بودند مربوط به چندین قرن پیش است و «از شوربختی پس از چهارصد سال به مباحث امروز مملکت ما» تبدیل شده است! شوربختی واقعی اما این بود که خاتمی یک دور دیگر هم «انتخاب» شد و بعد شغل تدارکاتی خود را به احمدی نژاد سپرد تا وی نیز پس از هشت سال اساسا جمهوری اسلامی را از داشتن مقام تشریفاتی مانند ریاست جمهوری پشیمان کند!
مباحث «حاکمیت دینی- مدنی» در شرایطی در ایران رونق گرفت که حکومت دینی ایران مطلقا هیچ شباهتی به «حاکمیت دینی- مدنی» چهارصد سال پیش در انگلستان نداشت و ندارد. آن حاکمیت، نه ولایت مطلقه پاپ یا اسقف اعظم، بلکه پادشاهی پارلمانی بود که قدرت کلیسا در کنار آن قرار داشت. قدرت زمینی و الاهی در کنار و در همکاری با یکدیگر بر مبنای پیشرفتهترین دستاوردهای جامعه بشری در آن دوران، که هنوز کاستیهای فراوان در تأمین و تضمین حقوق افراد جامعه داشت، حکم میراندند. ولایت مطلقه فقیه اما این هر دو قدرت را در دست خود قبضه کرده و با نهادهای سرسپرده، از نخستوزیری و ریاست جمهوری و پارلمان و قوه قضاییه تا نهادهای موازی مانند سپاه و بسیج و اطلاعات و بنیادهای ریز و درشت، نشانهای از «حاکمیت مدنی» که جزو جدایی ناپذیر حکومت مطلقه عملا موجود انگلستان در چهار قرن پیش و تئوری «حکومت مطلقه» توماس هابس بود، باقی نگذاشته است. بزرگترین مشکل آگاهانه یا ناآگاهانه «اصلاح طلبان» در همین نکته است که آنها مباحث «حاکمیت مدنی» را با «حاکمیت دینی» قاطی کرده و راه حل تحقق «حاکمیت مدنی» را درون «حاکمیت دینی» و نه در کنار آن میجویند آن هم در حالی که همکاری این دو نیز با شکل گرفتن دموکراسیهای مدرن، دیریست که به تاریخ پیوسته است ولی برخی از جمله در میان محافل سیاسی ایرانی و محافل معینی در کشورهای غربی میخواهند این روندِ به تاریخ سپرده شده، یعنی وجود «حاکمیت دینی» در کنار «حاکمیت مدنی» را به کشورهای مسلمان نشین تحمیل و حقنه کنند! این را هم توضیح بدهم که مفهوم «حکومت» که ساختار است، با «حاکمیت» که مضمون است، تفاوت دارد و متأسفانه یکی از پیامدهای تئوری پردازی هر آنکه از راه رسید این است که کمتر متن و سخنی را مییابید که این دو مفهوم بنیادین در آن درست به کار رفته باشد!
خودآگاهی در برابر خودشیفتگی
امروز ما تجربه «جنگ»، «سازندگی»، «اصلاحات»، «اصولگرایی» را پشت سر داریم و ظاهرا در دوران «اقتدار» به سر میبریم! و این همه بدون آنکه تفاوتی اساسی در حکومت و حاکمیت تجربه کرده باشیم! حکومت از همان خانوادههای مافیایی و اعوان و انصارشان تشکیل میشود که سی و سه سال پیش پایشان به قدرت باز شد. حاکمیت نیز با همه شعارهایی که کسانی از درون خود رژیم سر دادند، همان «حاکمیت دینی» است که در قانون اساسی آمده است. منتها، همواره شرایط هم حکومت و هم جامعه به سوی بدتر شدن سیر کرده است. اگر آغاز یک نمودار را در نقطه 57 در نظر بگیرید، سیر نزولی هر دو را تا سال 91 در همه زمینههای سیاسی و اقتصادی و فرهنگی به روشنی خواهید دید. برای نشان دادن دوران «اصلاحات» نیز که ظاهرا گشایشی به شمار میرفت، میتوانید نقاطی در سال 76 (روی کار آمدن خاتمی به دلیل تمایل مردم به اصلاح و تغییر و نه برعکس!) تا 78 (سرکوب جنبش دانشجویی توسط همان دولت اصلاحات) را کمی به سوی بالا در نظر بگیرید که دوباره سیر نزولی در پیش میگیرد! روند نهایی و تصویری که از نمودار در پیش چشم دارید اما نهایتا نزولی است! واقعیت ورشکستگی سیاسی و اقتصادی را نیز همین سیر نزولی نشان میدهد و نه نقاطی که نشان میدهند در آن تاریخ، فکر یا کالا فروش خوبی داشته است!
با این همه، فکر میکنم از نظر شرایط ذهنی و عینی، جامعه در درک ضرورت «حاکمیت مدنی» بسی فراتر از این سیر نزولی قرار گرفته است. وضعیت فلاکتبار اقتصادی که پیش از آنکه به تحریمها ربطی داشته باشد ناشی از تبهکاریهای مافیایی رژیم است، و تغییر رژیم در سوریه که دیر یا زود به وقوع خواهد پیوست، فرصت و خطر را، یک بار دیگر با هم، در برابر رژیم ایران و مخالفانش قرار میدهد. جمهوری اسلامی با آنچه روزنامه «دیلی تلگراف» درباره دستور و رهنمود تروریستی سیدعلی خامنهای به فرماندهان سپاه قدس مبنی بر انجام عملیات علیه کشورهای غربی و متحدان آنها منتشر کرده است، هیچ چشم اندازی در زمینه واقعبینی و آموختن از سرنوشت صدام حسین و معمر قذافی و بشار اسد نمیگشاید. فیلی نیز که رژیم میخواهد با میزبانی پر از بریز و بپاش «جنبش غیرمتعهدها» هوا کند، چنان با هراس از مردم درآمیخته که حتا احمد خاتمی، امام جمعه تهران، را به التماس واداشته که به مخالفان و معترضان بگوید: «بگذارید این اجلاس بدون مسئله و حاشیه به نفع ایران اسلامی رقم بخورد»!
این است که هر چه تکههای این پازل سیاسی را کنار هم میچینید، بیشتر به خطیر بودن شرایط و ضرورت پیدا کردن قطعههای گمشده پی میبرید. سالهاست برای گرد هم آوردن بیشترین نیروها، سخن گفته میشود و اقداماتی صورت میگیرد. همه این تلاشهای پراکنده اما تا زمانی که مبتکران و هدایتکنندگان آنها، خوداگاهی ملی را جایگزین خودشیفتگی فردی و گروهی نکنند، به جایی نخواهد رسید. ازخودبیگانگی ملی و مناسبات شبانی که با جمهوری اسلامی در یک رابطه متقابل و متأثر به شدت تقویت شدند، در یک واکنش تدریجی، نه تنها در برخی بلکه به طور عمومی به خودشیفتگی ملی و مناسبات منفرد انجامیده است. «نارسیسم» یا خودشیفتگی در همه انسانها وجود دارد زیرا از نیاز انسان به خودباوری و به رسمیت شناخته شدن از سوی دیگران ناشی میشود لیکن مانند هر عارضه دیگری هنگامی که از حد «مجاز» بیشتر میشود، دیگر یک ناهنجاری شخصیتی و بیماری ذهنی است که مستقیم به رفتار و گفتار منتقل میشود و در یک چرخه مداوم خود را بازتولید میکند. چگونه ممکن است کسانی که ادعای طرفداری از دمکراسی و حقوق بشر به عنوان مفاهیم و اهدافی مشخص و معین دارند، نتوانند با یکدیگر به تفاهم برسند؟!
شکل نظام، اصلاح یا تغییر، نقش رضا پهلوی، انتخابات آزاد، حاکمیت ملی، مجلس مؤسسان، و یا اینکه چه کسی «اول» اقدام کرده و چه کسی «زودتر» فلان حرف و پیشنهاد را گفته... همه اینها پوششی بر آن اصل است که در بحثهای بیپایان و بی سرانجام فقط سبب فرسایش میشود: از خودبیگانگی ملی و خودشیفتگی!
این هر دو در ناخودآگاه عمل میکنند و سن و سال و موقعیت و قوم و نژاد و مذهب و زن و مرد نمیشناسند و اگر قرار بود کسی بر «ناخودآگاه» خویش آگاه باشد، دیگر «ناخودآگاه» نمیشد! ولی اگر کسی میخواهد تا جایی که ممکن است بر ناخودآگاه خویش، غلبه کند، تنها یک راه وجود دارد: هر چه فاصله بین حرف و عمل کمتر باشد، به همان اندازه ناکامی «ناخودآگاه» بیشتر است!
این است که نمیتوان دم از وضعیت خطیر ایران و اتحاد عمل و گرد هم آمدن بیشترین نیروهای مدافع دمکراسی زد ولی در عمل هر تلاشی را به یک بهانهای رد کرد، مگر آنکه دیگران به «من» گردن بنهند! این «منِ» خودآگاه نیست که در کار است، بلکه «منِ» خودشیفته است. همان «من» که تنها با «وحدت کلمه» میتوانست ارضاء شود و خودآگاهی فردی و ملّی را در میان آن همه کلمه که در وحدت شوم خود به یک کلمه کاهش یافته بودند، به شدت پس میزد و از همین رو شعار میداد: «دمکراتیک و ملی، هر دو فریب خلقاند!» لیکن برای پشت سر نهادن «وحدت کلمه» و رسیدن به خوداگاهی ملّی و اتحاد عملِ بیشترین نیروهای مدافع دمکراسی و حقوق بشر که هر یک به دنبال اهداف سیاسی خویش هستند ولی تحقق آن اهداف را تنها در یک فضای باز سیاسی ممکن میدانند، باید بسی فراتر از خود و گروه خود و رقابتهای شخصی و سیاسی رفت چه برسد به اصرار بر واژهها و به اصطلاح «ایده»هایی که فقط «حرف» و «ذهن» هستند و نقشی در عمل، جز ادامه پراکندگی، بازی نمیکنند. آنچه مهم است، صراحت و روشنی در راه و اهدافی است که این اتحاد ملّی به مردم وعده میدهد.
الاهه بقراط
کیهان لندن