سید ضیا، به روایت عترت خانم
در دیدارهای مکرر دکتر صدرالدین الهی با سید ضیاءالدین طباطبائی همان طور که خواندید، همسر ایشان خانم عترت الهی (گودرزی) حضور داشته و این آشنایی تدریجاً به دوستی خانوادگی تبدیل شده است.
اولین دیدار
از شب پیش از آن که برای دیدن «آقا» برویم دلم شور میزد. چرا؟ نمیدانم تصوری که از آقا داشتم از سالهای دور میآمد. از روزگار کودکیام. پدر بزرگم که چند دوره وکیل خرمآباد در مجلس دوران رضاشاه بود همواره از آقا سید ضیاءالدین بهعنوان یک شخص مهم و مرموز که همیشه در دنیای سیاست مؤثر است و خیلی کارها را از پشت پرده میگرداند و خیلی از رجال دستپرورده و سرسپردۀ او هستند، سخن میگفت.
صبح زود بیدار شدم؛ قرار بود با شوهرم به دیدن او برویم برای یک مصاحبه. و او که بهقول خودش در این قبیل موارد «طعمۀ درجهاولی» بهتله انداخته بود و چند روزی هم بود که کتابها و روزنامهها را ورق میزد و یادداشت برمیداشت، کمتر از من هیجانزده نبود. او هیچ وقت این حالش را بروز نمیدهد، اما من از رفت و آمدهای عجولانه و گاهی هم حواسپرتیهایش در جواب دادن میفهمم که حواسش پی یک کار جدی است.
طبق معمول باید با او میرفتم که هم در مصاحبه حضور داشته باشم و مثل یک آسیستان جراح مواظبش باشم و هم او و علی رهبر، عکاس خوشسلیقۀ تهرانمصور را با اتومبیل به سعادتآباد شمیران ببرم. از خانۀ ما در خیابان فخرآباد تا سعادتآباد که تقریباً در حومۀ شهر بود و هنوز مثل شمیران آباد نشده بود حد اقل یک ساعت راه داشتیم.
پیش از حرکت، مهری پرستار جوان و مهربان دخترم باران، دواندوان خود را به جلو ماشین رساند، سیگار و فندکم را آورد و گفت:
ـ سیگارتان یادتان رفته بود. آنجا بود که فهمیدم واقعاً چه دلشورهای دارم؛ چون من و سیگار دو یار جدا نشدنی بیست و چهارساعته بودیم. سوار شدیم و تمام راه، من ساکت به «آقا» فکر میکردم که با تعریفها و تصورهایی که دربارهاش داشتم در ذهنم آدمی شبیه هوارد هیوز میلیونر مرموز آمریکایی سایه انداخته بود. آدمی که هم تلخ است و هم از خودراضی و مرموز.
وارد باغ بزرگی شدیم با خیابانی شنی و طولانی. چندصد متر از ورودی گذشته ساختمان نسبتاً بزرگی در سمت چپ بنا شده بود که با چند پله از سطح زمین بالاتر، خانههای اعیانی طرفهای خودمان، بروجرد و لرستان را بهخاطر میآورد.
پیاده شدیم. مستخدمی که بالای پلهها ایستاده بود آمد و بعد از سلامی آمیخته به تعظیم، به بالای پلهها و تالار بزرگی راهنماییمان کرد. اتاق بیش از حد تصور بزرگ بود و اولین چیزی که نظر را به خود جلب میکرد، فرش بافتهشدۀ بزرگی بود که تمام سطح اتاق یا بهتر بگویم تالار را میپوشاند. بهاصطلاح معروف «کیپ» اتاق بود. بهنظر میرسید فرش را سفارشی بهاندازۀ اتاق بافتهاند. تالار آنقدر بزرگ بود که در سمت شمالی آن یک میز ناهارخوری دوازدهنفره و بزرگ قرار داده بودند، با چوبی خشن مثل بقیۀ مبلهای اتاق، که اصلا راحت نمینمود.
اواسط زمستان بود و بخاری ذغالسنگی بزرگی در ته اتاق با سر و صدا میسوخت. سالها بود که بخاری ذغالسنگی ندیده بودم. مستخدم بیرون رفت و من و همسرم و عکاس با فاصله از هم نشستیم. مبلها ناراحت بود و فقط کوسنهای پنبهای اندکی از سختی چوب میکاست. یک مبل کمی راحتتر با روپوش و پارچهای خوشنقش و متفاوت با دیگر مبلها نشان میداد که جای «آقا» آنجاست.
من دلواپس بودم و نمیدانستم چرا. شوهرم با نگاه تنگشدۀ کنجکاوش از پنجره به باغ مینگریست و رهبر، بلاتکلیف بود. شاید هرسه فکر میکردیم که چطور باید با آقا روبرو شویم.
صدای بلند و مهربانی از آستانۀ در بلند شد.
خانم، مگه شما از گاو کم ترین؟
دخترم باران هنوز شیر میخورد و به مراقبت احتیاج داشت. او شش ماهونیمه در بیمارستان شوروی تهران بهدنیا آمده و فقط مراقبتهای مخصوص بیمارستان جانش را نجات داده بود. بههمین دلیل روزی که برژنف به تهران آمده بود و از بیمارستان شوروی بازدید میکرد، اولیای بیمارستان باران را به اتاق من آوردند و بهعنوان یک معجزۀ پزشکی در آن زمان، به برژنف نشان دادند.
باران شیرخواره بود ولی من شیری در بساط نداشتم و برای تغذیۀ او از شیرخشک انفامیل استفاده میکردم. خاصه آن که تا چندماهی پس از تولد، شیر کمی را که داشتم میدوشیدم و با قطرهچکان بهخورد او میدادیم چون هنوز قدرت پستان گرفتن نداشت.
بعضی روزها پس از پایان صحبت با آقا بههنگام نوشیدن چای نعنا، او صحبت را به مسائل خصوصی میکشاند. ازجمله یک روز بدون مقدمه از من پرسید:
آقا طبق معمول وقتهایی که میخواست مشکلی را حل کند، چشمهایش را بسته دستی به چانهاش کشید، کلاه پوستی را روی سرش جابهجا کرد و گفت:
این که کاری ندارد. من کاری میکنم که شما شیر داشته باشید و بتوانید این طفلک را سیر کنید.
خندیدم و گفتم:
در دیدارهای مکرر دکتر صدرالدین الهی با سید ضیاءالدین طباطبائی همان طور که خواندید، همسر ایشان خانم عترت الهی (گودرزی) حضور داشته و این آشنایی تدریجاً به دوستی خانوادگی تبدیل شده است.
در حاشیۀ مصاحبۀ سیاسی دکتر الهی، عترت خانم نیز شرحی نوشته و تصویری غیرسیاسی از «سید» بهدست داده که خواندنی است.
سیدضیاء از دیدگاه عترت خانم را در دو شماره میخوانید.اولین دیدار
از شب پیش از آن که برای دیدن «آقا» برویم دلم شور میزد. چرا؟ نمیدانم تصوری که از آقا داشتم از سالهای دور میآمد. از روزگار کودکیام. پدر بزرگم که چند دوره وکیل خرمآباد در مجلس دوران رضاشاه بود همواره از آقا سید ضیاءالدین بهعنوان یک شخص مهم و مرموز که همیشه در دنیای سیاست مؤثر است و خیلی کارها را از پشت پرده میگرداند و خیلی از رجال دستپرورده و سرسپردۀ او هستند، سخن میگفت.
صبح زود بیدار شدم؛ قرار بود با شوهرم به دیدن او برویم برای یک مصاحبه. و او که بهقول خودش در این قبیل موارد «طعمۀ درجهاولی» بهتله انداخته بود و چند روزی هم بود که کتابها و روزنامهها را ورق میزد و یادداشت برمیداشت، کمتر از من هیجانزده نبود. او هیچ وقت این حالش را بروز نمیدهد، اما من از رفت و آمدهای عجولانه و گاهی هم حواسپرتیهایش در جواب دادن میفهمم که حواسش پی یک کار جدی است.
طبق معمول باید با او میرفتم که هم در مصاحبه حضور داشته باشم و مثل یک آسیستان جراح مواظبش باشم و هم او و علی رهبر، عکاس خوشسلیقۀ تهرانمصور را با اتومبیل به سعادتآباد شمیران ببرم. از خانۀ ما در خیابان فخرآباد تا سعادتآباد که تقریباً در حومۀ شهر بود و هنوز مثل شمیران آباد نشده بود حد اقل یک ساعت راه داشتیم.
پیش از حرکت، مهری پرستار جوان و مهربان دخترم باران، دواندوان خود را به جلو ماشین رساند، سیگار و فندکم را آورد و گفت:
ـ سیگارتان یادتان رفته بود.
وارد باغ بزرگی شدیم با خیابانی شنی و طولانی. چندصد متر از ورودی گذشته ساختمان نسبتاً بزرگی در سمت چپ بنا شده بود که با چند پله از سطح زمین بالاتر، خانههای اعیانی طرفهای خودمان، بروجرد و لرستان را بهخاطر میآورد.
پیاده شدیم. مستخدمی که بالای پلهها ایستاده بود آمد و بعد از سلامی آمیخته به تعظیم، به بالای پلهها و تالار بزرگی راهنماییمان کرد. اتاق بیش از حد تصور بزرگ بود و اولین چیزی که نظر را به خود جلب میکرد، فرش بافتهشدۀ بزرگی بود که تمام سطح اتاق یا بهتر بگویم تالار را میپوشاند. بهاصطلاح معروف «کیپ» اتاق بود. بهنظر میرسید فرش را سفارشی بهاندازۀ اتاق بافتهاند. تالار آنقدر بزرگ بود که در سمت شمالی آن یک میز ناهارخوری دوازدهنفره و بزرگ قرار داده بودند، با چوبی خشن مثل بقیۀ مبلهای اتاق، که اصلا راحت نمینمود.
اواسط زمستان بود و بخاری ذغالسنگی بزرگی در ته اتاق با سر و صدا میسوخت. سالها بود که بخاری ذغالسنگی ندیده بودم. مستخدم بیرون رفت و من و همسرم و عکاس با فاصله از هم نشستیم. مبلها ناراحت بود و فقط کوسنهای پنبهای اندکی از سختی چوب میکاست. یک مبل کمی راحتتر با روپوش و پارچهای خوشنقش و متفاوت با دیگر مبلها نشان میداد که جای «آقا» آنجاست.
من دلواپس بودم و نمیدانستم چرا. شوهرم با نگاه تنگشدۀ کنجکاوش از پنجره به باغ مینگریست و رهبر، بلاتکلیف بود. شاید هرسه فکر میکردیم که چطور باید با آقا روبرو شویم.
صدای بلند و مهربانی از آستانۀ در بلند شد.
ـ سلام... سلام...
در سلام بر ما پیشی گرفته بود. آقا بود، ایستاده، و با لبخند و چهرهای گشاده بهنشانۀ خوشآمدگویی. آقا، برخلاف تصور من، هواردهیوز و آن مرد مرموزی که پدر بزرگم از او سخن میگفت، نبود.خانم، مگه شما از گاو کم ترین؟
دخترم باران هنوز شیر میخورد و به مراقبت احتیاج داشت. او شش ماهونیمه در بیمارستان شوروی تهران بهدنیا آمده و فقط مراقبتهای مخصوص بیمارستان جانش را نجات داده بود. بههمین دلیل روزی که برژنف به تهران آمده بود و از بیمارستان شوروی بازدید میکرد، اولیای بیمارستان باران را به اتاق من آوردند و بهعنوان یک معجزۀ پزشکی در آن زمان، به برژنف نشان دادند.
باران شیرخواره بود ولی من شیری در بساط نداشتم و برای تغذیۀ او از شیرخشک انفامیل استفاده میکردم. خاصه آن که تا چندماهی پس از تولد، شیر کمی را که داشتم میدوشیدم و با قطرهچکان بهخورد او میدادیم چون هنوز قدرت پستان گرفتن نداشت.
بعضی روزها پس از پایان صحبت با آقا بههنگام نوشیدن چای نعنا، او صحبت را به مسائل خصوصی میکشاند. ازجمله یک روز بدون مقدمه از من پرسید:
ـ خانم، وقتی شما در منزل نیستید چه کسی از بچه مراقبت میکند؟
گفتم:ـ پرستار مهربان و دلسوزی دارد که از خود من بیشتر مراقب اوست.
باز هم پرسید:ـ کی به او شیر میدهد؟
داستان بهدنیا آمدن او را تعریف کردم و توضیح دادم که چون این بچه شش ماه و نیمه بهدنیا آمده است، من شیری نداشتم که به او بدهم و بههمین دلیل مجبور شدهام که از شیر خشک استفاده کنم که آن هم مرتباً باعث بیماری او میشود.آقا طبق معمول وقتهایی که میخواست مشکلی را حل کند، چشمهایش را بسته دستی به چانهاش کشید، کلاه پوستی را روی سرش جابهجا کرد و گفت:
این که کاری ندارد. من کاری میکنم که شما شیر داشته باشید و بتوانید این طفلک را سیر کنید.
ـ آقا چه حرفهای عجیبی میزند. لابد میخواهد شیر گاوهای مزرعهاش در قزوین را به سینۀ من لولهکشی کند.
خندید و گفت:ـ والله از این آدم هرچه بگویی برمیآید.
روز بعد، ساعت هفت صبح زنگ خانه بهصدا درآمد. با عجله ربدوشامبرم را پوشیدم و در را باز کردم. رانندۀ آقا بود، سلام کرد و شیشۀ بزرگی را که مایع سبزرنگی در آن بود به دستم داد و گفت: آقا فرستادهاند و فرمودند اینجا باشم تا شما آن را بخورید.خندیدم و گفتم:
ـ جدی میگویید؟
گفت: بله، لطفاً آن را بخورید چون من باید زودتر برگردم؛ باید آقا را جایی ببرم.
گفتم:
ـ مرسی، شما بروید، من همۀ آن را تا آخر میخورم.
گفت: معذرت میخواهم، فرمودند تا نخورید نباید برگردم.
به هر زحمتی بود نصف شیشه را سرکشیدم. راننده خندهای کرد و گفت:
ـ آقا فرمودند امشب خودشان سری به شما خواهند زد.
وقتی او رفت دلدرد شدیدی سراغم آمد بهطوری که حسابی به خود میپیچیدم. ولی بهتدریج دردم کمتر شد. طرفهای عصر که آقا به سراغ ما آمد دیگر دردی نداشتم. ساعتی نشستیم . از هر دری صحبت کردیم. چای نعنا برایش آوردم، چای را خورد و بعد رو به من کرد و گفت:ـ خانم، آن آشامیدنی را که صبح برایتان فرستاده بودم تمام کردید؟
گفتم:
ـ هنوز نصف شیشه باقی مانده است؛ ولی این چی بود آقا؟
خندهای کرد و گفت:
ـ ها، اولا این شیشه فقط برای امروز بود. فردا یک شیشۀ دیگر برایتان میفرستم. اگر کمی آب لیمو ترش هم در آن بچکانید خوشمزهتر میشود.
با اخم گفتم:
ـ ولی هنوز به من نگفتهاید که این آب سبزرنگ چی بود؟
ـ آب یونجه خانم. یونجه که میدانید چیست؟
قرمز شدم و گفتم:
ـ آقا مگر من گاوم؟ یکباره بفرمایید هرروز باید یک کیسه یونجه بخورم.
قهقههای زد و گفت:
ـ خانم، مگر شما از گاو کمترید؟ گاو یونجه میخورد و شیرش زیاد میشود. شما هم باید آب یونجه میل کنید تا شیرتان دوباره راه بیافتد.
از آن بهبعد، هر روز یک شیشه آب یونجه به خانۀ ما میفرستاد و من پس از یک هفته مانند زنی که تازه فارغ شده باشد، با سینههای پر از شیر، باران را تغذیه میکردم و دخترم بدین ترتیب نجات پیدا کرد و من این را فقط مدیون «آقا» هستم. بعد از آن، روزی به باران خطاب کرد و گفت:ـ مادرت خیال میکرد که از گاو کمتر است ولی میبینم که اصلا از گاو کمتر نبوده است.
بعدها به من یاد داد که چگونه برای باران یک غذای مخصوص با کره و آرد و هویج رندهشده درست کنم که بچه با اشتها آن را بخورد و از نظر غذایی کم و کسری نداشته باشد.