درمقاله «بیداری متأثر از پیشرفت» به موضوع "خودشناسی" رسیدیم و آن را شکافتیم تا امر «خردگرائی» را که پایه زندگی متجدد امروز است در مورد بررسی وضعیت خودمان که کلاف سردرگمی شده است به کار بگیریم. مسئول اصلی این سردرگمی ولی تنها دولت جمهوری اسلامی نیست بلکه مخالفانش نیز درآن سهم عمده ای دارند. از این رو به عنوان یک ناظر، توجه ما معطوف به هر دو، یعنی نظام ولایت فقیه و مخالفانش می باشد. در این رابطه باید هدف، مقصود و ضرورت فعالیت های سیاسی آنها را روشن کنیم و سپس روش مطالعه به اضافه الگوی داوری خودمان را معرفی نمائیم تا کاری خردگرا کرده باشیم.
I.انقلابیون در تمام این برخوردهای سه دهه اخیر برپائی نظامی را بر اساس صحیفه (که در مدینه شکل گرفت) و به خاطر استقلال و آزادی مملکت از یک سو، و تهذیب اخلاق مردم از سوی دیگر دنبال کرده اند، درحالی که اپوزیسیون دمکرات هدفش «بر قراری آزادی و دمکراسی » آن هم به خاطر رفاه و آسایش مردم است.
II.انقلابیون «ضرورت مقاصد» خود را درمشروعیت- و مخالفانش در مقبولیت- نظام می پندارند.
III.«مقایسه» حرف و عمل فعالین سیاسی مناسب ترین روش دربررسی اوضاع ایران سه دهه اخیر می تواند باشد.
IV.«معیاری» که برای داوری به کار برده می شود میزان هزینه زمانی – انسانی – مالی کوشش های رژیم و یا اپوزیسیون نسبت به اندازه موفقیتی است که آنها درراه رسیدن به مقاصد خویش به دست آورده اند.به این بررسی و نتیجه آن توجه کنیم :
هموطنانی که با مترو یا اتوبوس و یا ماشین شخصی به بهشت زهرا می روند ( تعداد کمی هم نیستند) گور بیش از 750 هزار انسان 16 تا 25 ساله ای را مشاهده می کنند که قربانی همین حکومت ولایت فقیهی هستند که هنوز بر سر کار است. حکومتی که نتیجه کارها و فعالیت های همین آقایان و خانمهائی می باشد که امروز در سنین میان 50 تا 60 سالگی مدعی رهبری نجات مردم از چاهی هستند که خودشان در جوانی برای خود و ملت شریف ایران کنده اند.
مجموعه این گورها نماد حدود 7.5 میلیون دل های شکسته و چشمان گریان و سوگوار است. بسیاری از همین سوگواران، خویشاوندان و دوستان و در و همسایه خویش را که مجبور به فرار از وطن خود شده اند نیز از دست داده اند. تصادفأ (البته برای ما که از جریانات سیاسی و استعماری جهان بی اطلاعیم) اکثر این فراریان از قشر تحصیل کرده و دانشمند و هوشمند کشور هستند که امروز پس از 33 سال آرامگاه نیمی از آنها را در گورستان های کشورهای غربی مشاهده می کنیم.
صحنه را عوض کنیم و به گورستان "مسگرآباد " سابق که امروز گورستان "خاوران" نام دارد برویم. خاک اینجا مملو از گورهای دسته جمعی است، گمنامانی که جاویدنامند، خواه افسران رشید و دلاور ارتش شاهنشاهی ایران و خواه جوانانی که به خاطر افکار و باورهای خویش پس از شکنجه و عذاب سر به نیست شده اند، همه آنها در لاله هایی که سر از خاک بیرون کشیده اند، نماد و بیانگر آزادی و شجاعت و انسانیت اند. حدس زده می شود که تعداد این لاله ها (این گونه گورهای دسته جمعی در بهشت زهرا نیز وجود دارد) بیش از 100 هزار باشد.
صرف نظر از چپاول ثروت های ملّی و تخریب پایه های تجدد نوپای دوران پهلوی و صرف نظر از انحطاط فرهنگی در طول این 33 سال، آنچه را که این انقلاب با خود به ارمغان آورده است رهائی از استبداد نیست بلکه اسارت در چنگال ذاتی بیگانه با انسانیت و مروّت و مدارا است.
افزون تر، این حکومت با وجود اینکه به زور ترور و اسلحه و فشار و استفاده از توده های خیابانی، مقاصد خود را متحقق ساخت ولی هرگز نه حاکمیت «صحیفه» را به کرسی نشانید و نه استقلال و آزادی کشور را ضمانت کرد و نه تهذیب اخلاق را با جنایاتی که خود مرتکب شد در زندگی مردم به پیش برد. درست اینجا باید پرسید آیا از بین بردن حدود یک میلیون جوان که آینده مملکت بودند و فراری دادن ده ها هزار دانشمند و کارشناس و اندیشمند ایرانی به خارج از کشور که استخوانبندی فرهنگ و تمدن موطن ما بودند ارزش این انقلاب را داشت که بر پایه تلقین سخنانی نادرست، نامربوط و ناسازگار با ساختار فرهنگی به ملّت ایران شکل گرفت؟
آخرچطور امروز با حضور چنین رژیم جنایتکار و خیانت پیشه و نادانی در ایران باز هم کسانی پیدا می شوند و دراین تلویزیون ها و رادیوهای خارج از کشور، مانند صدا و سیمای جمهوری اسلامی، دوران پیشین را به لجن می کشند و رهبران و بزرگانش را خائن و مزدور می نامند؟! آخر این چه دوره و زمانه ای است که بعضی از روشنفکران کشور افرادی چون علی شریعتی را جزو "روشنفکرانی متعلق به عرصه جامعه مدنی - و نيز عرصه عمومی به تعبير هابرماسی- معرفی می نمایند[1]. مگر نوشته های شریعتی نشانه برداشت سطحی و غلطی نیست که او از جوامع غربی دارد؟ این حضرات در نوشته هایشان نشان می دهند که درک نا درستی که از مفاهیم جدید اجتماعی – سیاسی روز دارند به شدّت در سیستم بیداریشان تأثیر سوء گذاشته است. به قول افلاطون این آقایان روشنفکرنیستند بلکه سوفیست های جامعه قرن بیستم ایرانند. چه علی شریعتی و چه عبدالکریم سروش هر دو کوشش دارند با نیمه نگاهی به غرب مسیحی در زمره رفرمیست های اسلامی به حساب بیایند ولی چون بی اطلاع از واقعیت های تاریخی - اجتماعی ایران می باشند دچار توهم "خودبزرگ بینی" شده اند. وگرنه به جای نگاه به غرب، به پیش بینی جلیل محمد قلی زاده (در تصویر روبرو) نظر می دوختند.
سوفیست های امروزی ایران فکر می کنند سی و سه سال بعد از جنایت و خیانت به ملّت ایران دیگر این گناه عظیم از خاطره ها پاک شده است و اکنون می توان دوباره به صحنه سیاست و امارت بازگشت. غافل از اینکه مردم ایران هیچگاه این ستمکاری اتحاد نامقدس چپ و راست را فراموش نمی کند. همان طور که ملّت آلمان نیز جنایات نازیها را فراموش نکرده و نمی کند و مدام آن را به ملّت خود یادآوری نموده و می نماید تا مبادا یک بار دیگر، نسل هایی که به میدان می آیند، به این اندیشه های ضد بشری اعتماد کنند.
اتفاقأ همین طرز فکر نیز امروز در داخل ایران به اشکال مختلف نمودار گشته است. از جمله به طنز و کنایه ای درخور تأمل گفته می شود در ایران چهارمقطع زمانی وجود دارد: زمان گذشته، زمان حال، زمان شاه و زمان آینده! طنز و کنایه ای که ازآن بوی هشدار به مشام می رسد.
اما در بررسی کارنامه اپوزیسیون با گروه هائی برخورد می کنیم که حدود سهه دهه آزگاراست همیشه در صحنه سیاسی بیرون از کشور حاضر و به قول خودشان فعال بوده اند. از این گروه ها جز نام و گاهی صدور اعلامیه ای اثر دیگری مشاهده نمی شود. با توجه به اینکه:
1-در هر فعالیت سیاسی باید تعداد اعضای گروه یا حزب، هزینه ها و درآمدهای آن روشن و شفاف برای همه باشد
2- چنانچه این گروه ها و احزاب مدعی روش دمکراتیک هستند لازم است اعضای هیئت مدیره آنها به تناوب و با رأی آزاد برگزیده گردند
پس هیچ یک از گروه ها و احزابی که ما در خارج از کشور داریم برخوردار از این خصوصیات نیستند. از این گذشته این گروه های سیاسی با برخوردهای بچگانه معلوم نیست ضد کی هستند، چون برنامه ای برای کار خود ندارند روشن نیست که مخالف چه چیزی می باشند و یا اصلأ چه می خواهند. چرا! گاهی که اوضاع و احوال منطقه خاورمیانه به تیرگی و آشفتگی میل می کند، آن هم به دلیل فشار تحریم و تهدید از جانب کشورهای بزرگ غرب از یک سو، و تندروهای اسلامی از سوی دیگر، آنها جوش و خروشی چشمگیر پیدا می کنند و در رادیو و تلویزیون با پخش بیانیه و یا فراخوان خودی نشان می دهند. دوستی می گفت «اینها که گاهی دونفر هم طرفدار ندارند چند تا چند تا می آیند و می نشینند و برمی خیزند. نام این را هم پاسخ به "چه باید کرد" گذاشته اند. ولی آدم عاقل که با دشمنی هفت خط و قدرتمند روبروست نمی آید و در یک گفت و شنود تلویزیونی پاسخ "چه باید کرد" را ارائه بدهد! بعلاوه اینها از سخنانشان پیداست که نه درد را می شناسند و نه به کار درمان واقف اند».این سخن بسیار نزدیک به حقیقت است. چرا که در این صحنه که صحنه نزاع همه با همه است، خودنمائی ها و خودمحوری ها جلوه ای حیرت انگیز یافته است. شاید منظور گردانندگان این معرکه ها نیز همین خودنمائی ها و خودمحوریها باشد تا " یار که را خواهد و میلش به که باشد" زیرا از قدیم در ایران عیاران با همین شیوه موفق و کامروا بوده اند.
به این ترتیب ملاحظه می شود که برای بسیاری از مردم همین کار نیم بند هم به واقع نزاع حیدری – نعمتی است زیرا آنچه مورد دعواست به مردم مربوط نیست و آنچه به مردم مربوط نیست خواستگاری هم ندارد. به این علّت نیز این گونه نمایش ها از پشتیبانی مردم نمی تواند برخوردار باشد. به ویژه که درجمع آنچه این سوفیست های امروزی ایران می گویند و می آورند حکایت از یک دنیای خیالی است. دنیائی که با دنیای واقعی هیچ فصل مشترکی ندارد.
با این همه این اپوزیسیون را می توان به دوگروه قسمت نمود: یکی، آنها که امارت را در حفظ این رژیم اسلامی می دانند و به اصلاح آن باور دارند و دیگری کسانی که به اصلاح این رژیم معتقد نیستند و اقبال خود را در تعویض آن می جویند. گروه دوّم سابقه ای 33 ساله دارد و در دهه های هشتاد و نود میلادی موفقیت هائی داشته است. به ویژه اینکه غالبأ مردم و بعضأ محافلی از امریکا به آنها کمک مالی می کرده اند. با این وجود عدم موفقیت آنها در آن سالها ناشی از رقابت بی معنی میان افرادی که ادعای رهبری داشتند از یک سو و خرابکاری اسلامیست ها و چپ های خدمتگزار رژیم از سوی دیگر بود. بعلاوه نقش محافل امریکائی را هم نباید فراموش کرد که نقشی مشکوک و نامصمم بود. در این میان منابع مالی که در اختیار گروهی و یا افرادی قرار می گرفت مسیر بسیج نیروهای مبارز را طی نمی کرد بلکه تا آنجا که این طرف و آن طرف شنیده می شد به مصارف خصوصی می رسید! به این شکل فعّالان ایرانی بسیاری، چه آنها که متفکر و فرهیخته بودند و چه آنها که نیروی کاری و حرفه ای و یا جان خود را برای نجات کشور در بوته اخلاص می گذاشتد یا مأیوس و ناامید به کناری رفتند و یا این جهان را بدرود گفتند.
این قصه، قصه آشفتگی و پریشانی گروه باقیمانده ای است که اکنون ناظر این است که محافل غربی به اصلاح طلبان کمک های فراوان از هر جهت می کنند، به آنها جایزه می دهند، اجازه تدریس و تحصیل می دهند، به اینجا و آنجا دعوت می کنند، امکاناتی، از جمله رسانه ای، در اختیارشان قرار می دهند تا کانون هائی ریز و درشت به وجود آورند؛ این برخورداران از کمک های مالی غرب، همان هایی هستند که هم با محافل نزدیک به رژیم و هم با مراکز نزدیک به حکومت های غربی رفت و آمد دارند. گوشه ای از این کار را هم "لابیگری" اسم گذاشته اند که در واقع بخشی از فعالیت های سیاست خارجی کشورهای صنعتی به نام " گآورنانس" یا مرکز "کارچاق کنی سیاسی" است که در باره آن باید جداگانه سخن گفت.
حقیقت تلخ این است که غالبأ اصلاح طلبان کنونی نه تنها در جنایات رژیم شریک بوده اند، نه تنها به صدماتی که با ندانم کاری های خویش بر فرهنگ و تمدن کشور وارد ساخته اند آگاه نیستند، بلکه به دلیل کمبودهای معرفتی و دانش سطحی خویش توانائی یادگیری نیز ندارند. به عنوان نمونه اکبر گنجی در کتاب خود " گذر به دولت دمکراتیک توسعه گرا ،عالی جناب سرخپوش" می نویسد «دمکراسی روشی است معین برای رسیدن به نتایجی نامعین». خوب ملاحظه می فرمائید که ایشان چون " سیستم تئوری" را هضم نکرده درکی نادرست از سخنانی درست را به خواننده تلقین می کند. چنین نوشته هائی برای یک جامعه ای که در حال رشد است بسان سمی مهلک می باشد. از این گذشته آقای اکبر گنجی هنگامی که از " گذر به دولت دمکراتیک توسعه گرا" سخن می گوید ناتوانی خود را در حلّ دشواری های کشوری که ازهر نظر عقب افتاده است نشان می دهد زیرا توسعه و دمکراسی هر دو به ضرورت هائی نیاز دارند که در نظام دینی تحقق آنها ناممکن است. اکنون باید پرسید چرا محافل سیاسی غربی با چنین نواقصی که در افکار یک فرد به چشم می خورد بازهم با امکانات مالی و معنوی ای که در اختیارش می گذارند از او پشتیبانی می کنند؟
در کنار اینها، در حال حاضر حدود 120 رادیو و تلویزیون به زبان فارسی در سراسر جهان مشغول به کار هستند. با یک محاسبه ساده و مبتنی بر اطلاعاتی که وجود دارد می توان گفت که اینها در این 20 سال اخیر هزینه ای معادل با 3 تا 4 میلیار دلار داشته اند. در این مؤسسات جمعأ حدود 10 هزار نفر کار می کنند. باید پرسید این هزینه ها از کجا تأمین می شود؟ و هدف اینها چیست؟ اگر هدف براندازی و یا مبارزه با استبداد دینی است پس نتیجه عملکرد اینها کو و کجاست؟ کسی که تا حال چیزی جز چند اعلامیه و چند منشور شامل باورهای نویسندگان آنها از این همه هزینه ندیده است.
کوتاه سخن، از این "خودشناسی" که خودش میزانی برای «بیداری متأثر از پیشرفت» است معلوم می شود که ما نه تنها در اسارت حکومتی خون آشام و انتقام جو قرار داریم بلکه گرفتار اپوزیسیونی نگون بخت همراه با رسانه هائی زبون و ضعیف نیز هستیم. این حکومت و اعوان و انصارش و قماشی ازآن به نام اصلاح طلب که می خواهد ناجی ملت باشد حفظ سنت ها را، خواه متافیزیکی و خواه برآمده از تجربه زندگانی، ضروری می شمارد (جالب اینکه چپ ایران هیچگاه متافیزیک را رد نکرده است). ملاحظه می شود که در نهاد این حفاظت چه استبداد خوفناکی پنهان است. استبدادی که به قول عبدالکریم سرش "دمکراسی دینی" نام دارد. بختکی که گویا سعادت مردم را ضمانت می کند. کسی هم نمی آید و بپرسد کدام سعادت را؟ سعادت چه کسی را؟ اصلأ سعادت یعنی چه؟
برای رهائی از این بختک ما نیاز به فرهنگ رهائی داریم. این فرهنگ اما فرهنگ خشم و انتقام نیست بلکه فرهنگی پر محتوا است که سه پایه اصلی آن مشارکت، احترام متقابل و فروتنی است. اما برای ما که در قرن بیست و یک دچار افسردگی فرهنگی شده ایم، مشارکت نمی تواند به معنی غربی اش باشد. چرا که محتوای این مشارکت در غرب در طول قرن ها اجبار و جنگ کلامی و فیزیکی آهسته آهسته پا گرفته است. این مضمون را نمی شود به سادگی یدک مفهوم مشارکت در فرهنگ خودمان بکنیم که مضمونی دینی – اقتصادی دارد. به عبارت دیگر ما باید مشارکت را نه تنها از روزنه قبول مسئولیت، مهار حکومت و کنترل هر قدرتی در جامعه ببینیم بلکه باید افزون بر آن تلاش کنیم تا اُخت به خودسازی و خودیابی نیز در آن پا بگیرد. رسیدن به این فرهنگ ولی بدون عبور از جامعه امتی به جامعه صنعتی واقعی ممکن نیست.
این عبور با زور و اجبار میسّر نمی شود. این عبور بدون مشارکت مردم هم ممکن نیست. این عبور نیاز به عرصه عمومی دارد. از اینرو ابتدا باید عرصه عمومی را ساخت. کاری که 33 سال تمام ازآن غفلت شده است. اما ساختن عرصه عمومی که بدون وجود آن دمکراسی بی معنی است دو شرط دارد:
نخست باید پیله ای که دین به دور هر شهروند ایرانی به طور تاریخی تنیده است پاره کرد. این مطلب را فویر باخ هم می گوید. ولی او موضوع را از دریچه مادیت یا "عین" عنوان می کند درحالی که ما در اینجا چشم به توانائی فعالیت انسان دوخته ایم. پایه این توانائی چنانچه در مقاله پیشین آورده شد همانا دگرگون شدن فلسفه در قرن بیستم است. بدین معنی که اگر فلسفه از آغاز کارخود تا قرن بیستم جهان را دریک کلّ می دید، امروز دیگر او نمی تواند جهان، طبیعت، تاریخ و جامعه را در رابطه با یک عقل کلّ، به عنوان دانشی مطلق، بنگرد. درست از این معرفت جدید است که می توان توسعه منطق و اخلاق را نیز فهمید. توسعه هائی که همه در فرآیند شکفته شدن فلسفه قدیم در برخورد با پیشرفت و ترّقی علوم طبیعی به دست آمده است. اتفاقأ دشواری ما ایرانیان نیز ناشی از ضعف درک همین شکفته شدن است. مانند کسی که محو تماشای رنگین کمان شده باشد ولی طبیعتأ از فهم علمی این پدیده که همانا نتیجه شکستن نور(که جمع همه نورهای رنگین قابل رویت است) در قطره باران کروی شکل است، عاجز است. به قول مولوی این نه چشم مادّی بلکه دیده دل است که " صورت از بی صورتی آمد برون" را می تواند لمس کند.
پس اگر ما رو به مدرنیته داریم باید بپذیریم که عقل کلّ وجود ندارد. چیزی که قرن ها پایه جهان بینی بشر بوده است. ابتدا با کنار گذاردن این تصوّر است که انسان می تواند معنی واقعی علم و دانش را باز یابد و با این کار بر بیداری خود تأثیر بگذارد.
با این توضیحات وقت آن رسیده است که بپرسیم رابطه این موضوع با دشواری
برپایه همین تفکرمطلق بینانه در تمام گروه های اپوزیسیون مدام از قدرت و تصاحب قدرت سخن به میان می آید. این جهت گیری در حاکمیت دمکراتیک نه تنها به معنی یک آرایش جنگی است بلکه نتیجه درک ناصحیح از دمکراسی نیز می باشد. آخر، در دمکراسی که با تعریف چهار قوه اجرائی، مقننه، دادگستری و رسانه های گروهی تمرکز خود را از دست داده است، صندلی قدرت خالی است. به این دلیل نیز منظور از دمکراسی کسب قدرت نیست بلکه مقصود از دمکراسی مهار همه قدرت های موجود در کلّ جامعه یعنی قدرت پولی، قدرت اقتصادی، قدرت بازار، قدرت رسانه های عمومی، قدرت نظامی، قدرت اداری... می باشد.
پس این اپوزیسیون هرگز بدون یک دگرگونی فکری و سازمانی نه تنها به مقاصد بلند پروازانه خویش دست نخواهد یافت بلکه افزون تر ابزاری در دست سیاست های ارتجاعی سرمایه داری جهانی است.
آنها که به دنبال مسئله اتحادند اصلأ ذات مسئله را نفهمیده اند. دشواری ایران که دشواری اتحاد، آن هم این اتحاد من درآوردی و بی معنی، نیست. مسئله ایران مسئله اتفاق نیروهاست. در این اتفاق نیز مشکل نه دگرگونی حکومت بلکه تحوّل در جامعه، آن هم در قالب مدرنیته، است.
چرا ما نمی خواهیم بفهمیم که شناخت و معرفت هر گروهی تابع فهم و شعور همان گروه است. به این جهت آنچه گروهی به عنوان یک شناخت معرفی می کند نیز شناخت خاص خودش است. این شناخت را ممکن است گروه های دیگر نپذیرند. این عدم پذیرش عیب نیست. بلکه نشانه میل به کمال است. به این دلیل باید به ارزش اتحاد در سطح دیگری مراجعه کرد و برای دگرگونی جامعه به ارزش "اتفاق" رو آورد. بعلاوه این یک استبداد است اگر بیآئیم و نظام سیاسی را عوض بکنیم به این امید که این نظام جامعه را دگرگون بکند. چنین کاری همیشه به شورش خواهد انجامید زیرا مردم همیشه نظام شایسته خود را مطالبه می کنند. از این رو کار مردمی باید از دگرگونی جامعه آغاز بشود و این جامعه است که باید خودش نظام متناسب خویش را برگزیند. بعضی ها در این نظر گرفتاری مرغ و تخم مرغ را می بینند. اما توجه ندارند که درهمین گرفتاری یک حکمت نهفته است. دستیابی به این راز خودش کلید موفقیت است این کلید زیر پای "عرصه عمومی " است. اولین قدمی را که باید گروه های اپوزیسیون برای اتفاق خود بردارند تولید همین "عرصه عمومی " است که به فرهیختگان، مشاهیر و خوشنامان جامعه نیاز دارد تا چراغ راهنمائی در رفت و آمدهای اجتماعی باشند.
ازاین گذشته دمکراسی در ایران نمی تواند همین دمکراسی به بن بست رسیده غربی باشد. ما نظامی را باید بخواهیم که بر دوش خود مردم، به وسیله خودشان و برای خودشان کار بکند. در این سه خاصیت پیج و مهره هائی استوارند که با پیج و مهره های دیگری که باید عاقلانه و هوشیارانه تعریف بشوند هرگونه دست اندازی غیر دمکراتیک وغیر قانونی را ناممکن خواهند نمود. فراموش نکنیم که دمکراسی پایه ای است که بر روی آن حکومت قانون استوار می گردد.
از این رو جامعه ای که قدر نام آوران خود را نشناسد، جامعه ای که به جای این ارزش های ملی، یک ایدئولوژی را بنشاند، جامعه ای که میان پیر و جوان فرق بگذارد این جامعه به قول علی اکبر دهخدا عقب گرا و به استناد مدرنیته محکوم به فناست.
12 آگوست 2012 ، مونیخ
I.انقلابیون در تمام این برخوردهای سه دهه اخیر برپائی نظامی را بر اساس صحیفه (که در مدینه شکل گرفت) و به خاطر استقلال و آزادی مملکت از یک سو، و تهذیب اخلاق مردم از سوی دیگر دنبال کرده اند، درحالی که اپوزیسیون دمکرات هدفش «بر قراری آزادی و دمکراسی » آن هم به خاطر رفاه و آسایش مردم است.
II.انقلابیون «ضرورت مقاصد» خود را درمشروعیت- و مخالفانش در مقبولیت- نظام می پندارند.
III.«مقایسه» حرف و عمل فعالین سیاسی مناسب ترین روش دربررسی اوضاع ایران سه دهه اخیر می تواند باشد.
IV.«معیاری» که برای داوری به کار برده می شود میزان هزینه زمانی – انسانی – مالی کوشش های رژیم و یا اپوزیسیون نسبت به اندازه موفقیتی است که آنها درراه رسیدن به مقاصد خویش به دست آورده اند.به این بررسی و نتیجه آن توجه کنیم :
هموطنانی که با مترو یا اتوبوس و یا ماشین شخصی به بهشت زهرا می روند ( تعداد کمی هم نیستند) گور بیش از 750 هزار انسان 16 تا 25 ساله ای را مشاهده می کنند که قربانی همین حکومت ولایت فقیهی هستند که هنوز بر سر کار است. حکومتی که نتیجه کارها و فعالیت های همین آقایان و خانمهائی می باشد که امروز در سنین میان 50 تا 60 سالگی مدعی رهبری نجات مردم از چاهی هستند که خودشان در جوانی برای خود و ملت شریف ایران کنده اند.
مجموعه این گورها نماد حدود 7.5 میلیون دل های شکسته و چشمان گریان و سوگوار است. بسیاری از همین سوگواران، خویشاوندان و دوستان و در و همسایه خویش را که مجبور به فرار از وطن خود شده اند نیز از دست داده اند. تصادفأ (البته برای ما که از جریانات سیاسی و استعماری جهان بی اطلاعیم) اکثر این فراریان از قشر تحصیل کرده و دانشمند و هوشمند کشور هستند که امروز پس از 33 سال آرامگاه نیمی از آنها را در گورستان های کشورهای غربی مشاهده می کنیم.
صحنه را عوض کنیم و به گورستان "مسگرآباد " سابق که امروز گورستان "خاوران" نام دارد برویم. خاک اینجا مملو از گورهای دسته جمعی است، گمنامانی که جاویدنامند، خواه افسران رشید و دلاور ارتش شاهنشاهی ایران و خواه جوانانی که به خاطر افکار و باورهای خویش پس از شکنجه و عذاب سر به نیست شده اند، همه آنها در لاله هایی که سر از خاک بیرون کشیده اند، نماد و بیانگر آزادی و شجاعت و انسانیت اند. حدس زده می شود که تعداد این لاله ها (این گونه گورهای دسته جمعی در بهشت زهرا نیز وجود دارد) بیش از 100 هزار باشد.
صرف نظر از چپاول ثروت های ملّی و تخریب پایه های تجدد نوپای دوران پهلوی و صرف نظر از انحطاط فرهنگی در طول این 33 سال، آنچه را که این انقلاب با خود به ارمغان آورده است رهائی از استبداد نیست بلکه اسارت در چنگال ذاتی بیگانه با انسانیت و مروّت و مدارا است.
افزون تر، این حکومت با وجود اینکه به زور ترور و اسلحه و فشار و استفاده از توده های خیابانی، مقاصد خود را متحقق ساخت ولی هرگز نه حاکمیت «صحیفه» را به کرسی نشانید و نه استقلال و آزادی کشور را ضمانت کرد و نه تهذیب اخلاق را با جنایاتی که خود مرتکب شد در زندگی مردم به پیش برد. درست اینجا باید پرسید آیا از بین بردن حدود یک میلیون جوان که آینده مملکت بودند و فراری دادن ده ها هزار دانشمند و کارشناس و اندیشمند ایرانی به خارج از کشور که استخوانبندی فرهنگ و تمدن موطن ما بودند ارزش این انقلاب را داشت که بر پایه تلقین سخنانی نادرست، نامربوط و ناسازگار با ساختار فرهنگی به ملّت ایران شکل گرفت؟
آخرچطور امروز با حضور چنین رژیم جنایتکار و خیانت پیشه و نادانی در ایران باز هم کسانی پیدا می شوند و دراین تلویزیون ها و رادیوهای خارج از کشور، مانند صدا و سیمای جمهوری اسلامی، دوران پیشین را به لجن می کشند و رهبران و بزرگانش را خائن و مزدور می نامند؟! آخر این چه دوره و زمانه ای است که بعضی از روشنفکران کشور افرادی چون علی شریعتی را جزو "روشنفکرانی متعلق به عرصه جامعه مدنی - و نيز عرصه عمومی به تعبير هابرماسی- معرفی می نمایند[1]. مگر نوشته های شریعتی نشانه برداشت سطحی و غلطی نیست که او از جوامع غربی دارد؟ این حضرات در نوشته هایشان نشان می دهند که درک نا درستی که از مفاهیم جدید اجتماعی – سیاسی روز دارند به شدّت در سیستم بیداریشان تأثیر سوء گذاشته است. به قول افلاطون این آقایان روشنفکرنیستند بلکه سوفیست های جامعه قرن بیستم ایرانند. چه علی شریعتی و چه عبدالکریم سروش هر دو کوشش دارند با نیمه نگاهی به غرب مسیحی در زمره رفرمیست های اسلامی به حساب بیایند ولی چون بی اطلاع از واقعیت های تاریخی - اجتماعی ایران می باشند دچار توهم "خودبزرگ بینی" شده اند. وگرنه به جای نگاه به غرب، به پیش بینی جلیل محمد قلی زاده (در تصویر روبرو) نظر می دوختند.
سوفیست های امروزی ایران فکر می کنند سی و سه سال بعد از جنایت و خیانت به ملّت ایران دیگر این گناه عظیم از خاطره ها پاک شده است و اکنون می توان دوباره به صحنه سیاست و امارت بازگشت. غافل از اینکه مردم ایران هیچگاه این ستمکاری اتحاد نامقدس چپ و راست را فراموش نمی کند. همان طور که ملّت آلمان نیز جنایات نازیها را فراموش نکرده و نمی کند و مدام آن را به ملّت خود یادآوری نموده و می نماید تا مبادا یک بار دیگر، نسل هایی که به میدان می آیند، به این اندیشه های ضد بشری اعتماد کنند.
اتفاقأ همین طرز فکر نیز امروز در داخل ایران به اشکال مختلف نمودار گشته است. از جمله به طنز و کنایه ای درخور تأمل گفته می شود در ایران چهارمقطع زمانی وجود دارد: زمان گذشته، زمان حال، زمان شاه و زمان آینده! طنز و کنایه ای که ازآن بوی هشدار به مشام می رسد.
اما در بررسی کارنامه اپوزیسیون با گروه هائی برخورد می کنیم که حدود سهه دهه آزگاراست همیشه در صحنه سیاسی بیرون از کشور حاضر و به قول خودشان فعال بوده اند. از این گروه ها جز نام و گاهی صدور اعلامیه ای اثر دیگری مشاهده نمی شود. با توجه به اینکه:
1-در هر فعالیت سیاسی باید تعداد اعضای گروه یا حزب، هزینه ها و درآمدهای آن روشن و شفاف برای همه باشد
2- چنانچه این گروه ها و احزاب مدعی روش دمکراتیک هستند لازم است اعضای هیئت مدیره آنها به تناوب و با رأی آزاد برگزیده گردند
پس هیچ یک از گروه ها و احزابی که ما در خارج از کشور داریم برخوردار از این خصوصیات نیستند. از این گذشته این گروه های سیاسی با برخوردهای بچگانه معلوم نیست ضد کی هستند، چون برنامه ای برای کار خود ندارند روشن نیست که مخالف چه چیزی می باشند و یا اصلأ چه می خواهند. چرا! گاهی که اوضاع و احوال منطقه خاورمیانه به تیرگی و آشفتگی میل می کند، آن هم به دلیل فشار تحریم و تهدید از جانب کشورهای بزرگ غرب از یک سو، و تندروهای اسلامی از سوی دیگر، آنها جوش و خروشی چشمگیر پیدا می کنند و در رادیو و تلویزیون با پخش بیانیه و یا فراخوان خودی نشان می دهند. دوستی می گفت «اینها که گاهی دونفر هم طرفدار ندارند چند تا چند تا می آیند و می نشینند و برمی خیزند. نام این را هم پاسخ به "چه باید کرد" گذاشته اند. ولی آدم عاقل که با دشمنی هفت خط و قدرتمند روبروست نمی آید و در یک گفت و شنود تلویزیونی پاسخ "چه باید کرد" را ارائه بدهد! بعلاوه اینها از سخنانشان پیداست که نه درد را می شناسند و نه به کار درمان واقف اند».این سخن بسیار نزدیک به حقیقت است. چرا که در این صحنه که صحنه نزاع همه با همه است، خودنمائی ها و خودمحوری ها جلوه ای حیرت انگیز یافته است. شاید منظور گردانندگان این معرکه ها نیز همین خودنمائی ها و خودمحوریها باشد تا " یار که را خواهد و میلش به که باشد" زیرا از قدیم در ایران عیاران با همین شیوه موفق و کامروا بوده اند.
به این ترتیب ملاحظه می شود که برای بسیاری از مردم همین کار نیم بند هم به واقع نزاع حیدری – نعمتی است زیرا آنچه مورد دعواست به مردم مربوط نیست و آنچه به مردم مربوط نیست خواستگاری هم ندارد. به این علّت نیز این گونه نمایش ها از پشتیبانی مردم نمی تواند برخوردار باشد. به ویژه که درجمع آنچه این سوفیست های امروزی ایران می گویند و می آورند حکایت از یک دنیای خیالی است. دنیائی که با دنیای واقعی هیچ فصل مشترکی ندارد.
با این همه این اپوزیسیون را می توان به دوگروه قسمت نمود: یکی، آنها که امارت را در حفظ این رژیم اسلامی می دانند و به اصلاح آن باور دارند و دیگری کسانی که به اصلاح این رژیم معتقد نیستند و اقبال خود را در تعویض آن می جویند. گروه دوّم سابقه ای 33 ساله دارد و در دهه های هشتاد و نود میلادی موفقیت هائی داشته است. به ویژه اینکه غالبأ مردم و بعضأ محافلی از امریکا به آنها کمک مالی می کرده اند. با این وجود عدم موفقیت آنها در آن سالها ناشی از رقابت بی معنی میان افرادی که ادعای رهبری داشتند از یک سو و خرابکاری اسلامیست ها و چپ های خدمتگزار رژیم از سوی دیگر بود. بعلاوه نقش محافل امریکائی را هم نباید فراموش کرد که نقشی مشکوک و نامصمم بود. در این میان منابع مالی که در اختیار گروهی و یا افرادی قرار می گرفت مسیر بسیج نیروهای مبارز را طی نمی کرد بلکه تا آنجا که این طرف و آن طرف شنیده می شد به مصارف خصوصی می رسید! به این شکل فعّالان ایرانی بسیاری، چه آنها که متفکر و فرهیخته بودند و چه آنها که نیروی کاری و حرفه ای و یا جان خود را برای نجات کشور در بوته اخلاص می گذاشتد یا مأیوس و ناامید به کناری رفتند و یا این جهان را بدرود گفتند.
این قصه، قصه آشفتگی و پریشانی گروه باقیمانده ای است که اکنون ناظر این است که محافل غربی به اصلاح طلبان کمک های فراوان از هر جهت می کنند، به آنها جایزه می دهند، اجازه تدریس و تحصیل می دهند، به اینجا و آنجا دعوت می کنند، امکاناتی، از جمله رسانه ای، در اختیارشان قرار می دهند تا کانون هائی ریز و درشت به وجود آورند؛ این برخورداران از کمک های مالی غرب، همان هایی هستند که هم با محافل نزدیک به رژیم و هم با مراکز نزدیک به حکومت های غربی رفت و آمد دارند. گوشه ای از این کار را هم "لابیگری" اسم گذاشته اند که در واقع بخشی از فعالیت های سیاست خارجی کشورهای صنعتی به نام " گآورنانس" یا مرکز "کارچاق کنی سیاسی" است که در باره آن باید جداگانه سخن گفت.
حقیقت تلخ این است که غالبأ اصلاح طلبان کنونی نه تنها در جنایات رژیم شریک بوده اند، نه تنها به صدماتی که با ندانم کاری های خویش بر فرهنگ و تمدن کشور وارد ساخته اند آگاه نیستند، بلکه به دلیل کمبودهای معرفتی و دانش سطحی خویش توانائی یادگیری نیز ندارند. به عنوان نمونه اکبر گنجی در کتاب خود " گذر به دولت دمکراتیک توسعه گرا ،عالی جناب سرخپوش" می نویسد «دمکراسی روشی است معین برای رسیدن به نتایجی نامعین». خوب ملاحظه می فرمائید که ایشان چون " سیستم تئوری" را هضم نکرده درکی نادرست از سخنانی درست را به خواننده تلقین می کند. چنین نوشته هائی برای یک جامعه ای که در حال رشد است بسان سمی مهلک می باشد. از این گذشته آقای اکبر گنجی هنگامی که از " گذر به دولت دمکراتیک توسعه گرا" سخن می گوید ناتوانی خود را در حلّ دشواری های کشوری که ازهر نظر عقب افتاده است نشان می دهد زیرا توسعه و دمکراسی هر دو به ضرورت هائی نیاز دارند که در نظام دینی تحقق آنها ناممکن است. اکنون باید پرسید چرا محافل سیاسی غربی با چنین نواقصی که در افکار یک فرد به چشم می خورد بازهم با امکانات مالی و معنوی ای که در اختیارش می گذارند از او پشتیبانی می کنند؟
در کنار اینها، در حال حاضر حدود 120 رادیو و تلویزیون به زبان فارسی در سراسر جهان مشغول به کار هستند. با یک محاسبه ساده و مبتنی بر اطلاعاتی که وجود دارد می توان گفت که اینها در این 20 سال اخیر هزینه ای معادل با 3 تا 4 میلیار دلار داشته اند. در این مؤسسات جمعأ حدود 10 هزار نفر کار می کنند. باید پرسید این هزینه ها از کجا تأمین می شود؟ و هدف اینها چیست؟ اگر هدف براندازی و یا مبارزه با استبداد دینی است پس نتیجه عملکرد اینها کو و کجاست؟ کسی که تا حال چیزی جز چند اعلامیه و چند منشور شامل باورهای نویسندگان آنها از این همه هزینه ندیده است.
کوتاه سخن، از این "خودشناسی" که خودش میزانی برای «بیداری متأثر از پیشرفت» است معلوم می شود که ما نه تنها در اسارت حکومتی خون آشام و انتقام جو قرار داریم بلکه گرفتار اپوزیسیونی نگون بخت همراه با رسانه هائی زبون و ضعیف نیز هستیم. این حکومت و اعوان و انصارش و قماشی ازآن به نام اصلاح طلب که می خواهد ناجی ملت باشد حفظ سنت ها را، خواه متافیزیکی و خواه برآمده از تجربه زندگانی، ضروری می شمارد (جالب اینکه چپ ایران هیچگاه متافیزیک را رد نکرده است). ملاحظه می شود که در نهاد این حفاظت چه استبداد خوفناکی پنهان است. استبدادی که به قول عبدالکریم سرش "دمکراسی دینی" نام دارد. بختکی که گویا سعادت مردم را ضمانت می کند. کسی هم نمی آید و بپرسد کدام سعادت را؟ سعادت چه کسی را؟ اصلأ سعادت یعنی چه؟
برای رهائی از این بختک ما نیاز به فرهنگ رهائی داریم. این فرهنگ اما فرهنگ خشم و انتقام نیست بلکه فرهنگی پر محتوا است که سه پایه اصلی آن مشارکت، احترام متقابل و فروتنی است. اما برای ما که در قرن بیست و یک دچار افسردگی فرهنگی شده ایم، مشارکت نمی تواند به معنی غربی اش باشد. چرا که محتوای این مشارکت در غرب در طول قرن ها اجبار و جنگ کلامی و فیزیکی آهسته آهسته پا گرفته است. این مضمون را نمی شود به سادگی یدک مفهوم مشارکت در فرهنگ خودمان بکنیم که مضمونی دینی – اقتصادی دارد. به عبارت دیگر ما باید مشارکت را نه تنها از روزنه قبول مسئولیت، مهار حکومت و کنترل هر قدرتی در جامعه ببینیم بلکه باید افزون بر آن تلاش کنیم تا اُخت به خودسازی و خودیابی نیز در آن پا بگیرد. رسیدن به این فرهنگ ولی بدون عبور از جامعه امتی به جامعه صنعتی واقعی ممکن نیست.
این عبور با زور و اجبار میسّر نمی شود. این عبور بدون مشارکت مردم هم ممکن نیست. این عبور نیاز به عرصه عمومی دارد. از اینرو ابتدا باید عرصه عمومی را ساخت. کاری که 33 سال تمام ازآن غفلت شده است. اما ساختن عرصه عمومی که بدون وجود آن دمکراسی بی معنی است دو شرط دارد:
نخست باید پیله ای که دین به دور هر شهروند ایرانی به طور تاریخی تنیده است پاره کرد. این مطلب را فویر باخ هم می گوید. ولی او موضوع را از دریچه مادیت یا "عین" عنوان می کند درحالی که ما در اینجا چشم به توانائی فعالیت انسان دوخته ایم. پایه این توانائی چنانچه در مقاله پیشین آورده شد همانا دگرگون شدن فلسفه در قرن بیستم است. بدین معنی که اگر فلسفه از آغاز کارخود تا قرن بیستم جهان را دریک کلّ می دید، امروز دیگر او نمی تواند جهان، طبیعت، تاریخ و جامعه را در رابطه با یک عقل کلّ، به عنوان دانشی مطلق، بنگرد. درست از این معرفت جدید است که می توان توسعه منطق و اخلاق را نیز فهمید. توسعه هائی که همه در فرآیند شکفته شدن فلسفه قدیم در برخورد با پیشرفت و ترّقی علوم طبیعی به دست آمده است. اتفاقأ دشواری ما ایرانیان نیز ناشی از ضعف درک همین شکفته شدن است. مانند کسی که محو تماشای رنگین کمان شده باشد ولی طبیعتأ از فهم علمی این پدیده که همانا نتیجه شکستن نور(که جمع همه نورهای رنگین قابل رویت است) در قطره باران کروی شکل است، عاجز است. به قول مولوی این نه چشم مادّی بلکه دیده دل است که " صورت از بی صورتی آمد برون" را می تواند لمس کند.
پس اگر ما رو به مدرنیته داریم باید بپذیریم که عقل کلّ وجود ندارد. چیزی که قرن ها پایه جهان بینی بشر بوده است. ابتدا با کنار گذاردن این تصوّر است که انسان می تواند معنی واقعی علم و دانش را باز یابد و با این کار بر بیداری خود تأثیر بگذارد.
با این توضیحات وقت آن رسیده است که بپرسیم رابطه این موضوع با دشواری
های جامعه چیست؟
با هم نگاهی بیندازیم. ما ایرانی ها هنوز که هنوز است بعد از گذشت 200 سال در تمام کنش هایمان از دگرگون ساختن حکومت صحبت می کنیم. ولی به تجربه با تعویض حکومت ها و دولت ها، دشواری ها نیز ازبین نرفته اند. پس منطقأ باید نتیجه بگیریم که عیب نه در حکومت بلکه در تفکر ماست. با کمی دقت معلوم می شود که این تفکر، متأثر از دین است که از حکومت یک "عقل کّل" می سازد. با این تصوّر، ما، ندانسته، همه جا روبرو هستیم زیرا همه در آن و در پناه آن می خواهند همه چیز را حلّ و فصل بکنند! به این دلیل نیز مشاهده می شود «همه روی حکومت شرط بندی می کنند و حساب و کتاب باز می نمایند». در حالی که امروز این تفکر اعتباری ندارد. حکومت در عصر مدرنیته بخش کوچکی از کلّ جامعه است. در دنیای متجدد کنونی جامعه خودش به جوامع کوچک تر شکسته می شود که همه مستقل و مجزا از هم بنابر کارآیی خاصی فعالیت می کنند. لذا آنها که همه چیز را در سایه حکومت می توانند ببینند نه تنها مدرنیته را نفهمیده اند، نه تنها دمکراسی را هضم نکرده اند بلکه آنها مسلمأ دیکتاتورهای آینده کشورخواهند بود و مردم را باید از آنان بر حذر داشت.برپایه همین تفکرمطلق بینانه در تمام گروه های اپوزیسیون مدام از قدرت و تصاحب قدرت سخن به میان می آید. این جهت گیری در حاکمیت دمکراتیک نه تنها به معنی یک آرایش جنگی است بلکه نتیجه درک ناصحیح از دمکراسی نیز می باشد. آخر، در دمکراسی که با تعریف چهار قوه اجرائی، مقننه، دادگستری و رسانه های گروهی تمرکز خود را از دست داده است، صندلی قدرت خالی است. به این دلیل نیز منظور از دمکراسی کسب قدرت نیست بلکه مقصود از دمکراسی مهار همه قدرت های موجود در کلّ جامعه یعنی قدرت پولی، قدرت اقتصادی، قدرت بازار، قدرت رسانه های عمومی، قدرت نظامی، قدرت اداری... می باشد.
پس این اپوزیسیون هرگز بدون یک دگرگونی فکری و سازمانی نه تنها به مقاصد بلند پروازانه خویش دست نخواهد یافت بلکه افزون تر ابزاری در دست سیاست های ارتجاعی سرمایه داری جهانی است.
آنها که به دنبال مسئله اتحادند اصلأ ذات مسئله را نفهمیده اند. دشواری ایران که دشواری اتحاد، آن هم این اتحاد من درآوردی و بی معنی، نیست. مسئله ایران مسئله اتفاق نیروهاست. در این اتفاق نیز مشکل نه دگرگونی حکومت بلکه تحوّل در جامعه، آن هم در قالب مدرنیته، است.
چرا ما نمی خواهیم بفهمیم که شناخت و معرفت هر گروهی تابع فهم و شعور همان گروه است. به این جهت آنچه گروهی به عنوان یک شناخت معرفی می کند نیز شناخت خاص خودش است. این شناخت را ممکن است گروه های دیگر نپذیرند. این عدم پذیرش عیب نیست. بلکه نشانه میل به کمال است. به این دلیل باید به ارزش اتحاد در سطح دیگری مراجعه کرد و برای دگرگونی جامعه به ارزش "اتفاق" رو آورد. بعلاوه این یک استبداد است اگر بیآئیم و نظام سیاسی را عوض بکنیم به این امید که این نظام جامعه را دگرگون بکند. چنین کاری همیشه به شورش خواهد انجامید زیرا مردم همیشه نظام شایسته خود را مطالبه می کنند. از این رو کار مردمی باید از دگرگونی جامعه آغاز بشود و این جامعه است که باید خودش نظام متناسب خویش را برگزیند. بعضی ها در این نظر گرفتاری مرغ و تخم مرغ را می بینند. اما توجه ندارند که درهمین گرفتاری یک حکمت نهفته است. دستیابی به این راز خودش کلید موفقیت است این کلید زیر پای "عرصه عمومی " است. اولین قدمی را که باید گروه های اپوزیسیون برای اتفاق خود بردارند تولید همین "عرصه عمومی " است که به فرهیختگان، مشاهیر و خوشنامان جامعه نیاز دارد تا چراغ راهنمائی در رفت و آمدهای اجتماعی باشند.
ازاین گذشته دمکراسی در ایران نمی تواند همین دمکراسی به بن بست رسیده غربی باشد. ما نظامی را باید بخواهیم که بر دوش خود مردم، به وسیله خودشان و برای خودشان کار بکند. در این سه خاصیت پیج و مهره هائی استوارند که با پیج و مهره های دیگری که باید عاقلانه و هوشیارانه تعریف بشوند هرگونه دست اندازی غیر دمکراتیک وغیر قانونی را ناممکن خواهند نمود. فراموش نکنیم که دمکراسی پایه ای است که بر روی آن حکومت قانون استوار می گردد.
از این رو جامعه ای که قدر نام آوران خود را نشناسد، جامعه ای که به جای این ارزش های ملی، یک ایدئولوژی را بنشاند، جامعه ای که میان پیر و جوان فرق بگذارد این جامعه به قول علی اکبر دهخدا عقب گرا و به استناد مدرنیته محکوم به فناست.