سی و چهار سال قبل، در چنین روزهایی، در یکی از خیابانهای تهران، خیابان ایران (عین الدوله) در شرق پایتخت، حادثهای روی داد که بیشک سرمنشاء بسیاری از وقایع این چند دههی اخیر بوده است. با این همه، اما،در تمام این سال ها، هیچ گاه کوششی در جهت آگاهی از این حادثهی شوم انجام نشد و همهی کسان، چه آنان که دستی در آتش داشتند و یا بقیه، پیرامون این حادثهی سرنوشت ساز سکوت کردند. آن شب، آن اتفاق، سرنوشت ایران را رقم زد. مردانی که به هر روی فرمانبر نظام بودند به ناگهان به پشت بام بردند و به جوخهی اعدام سپرده شدند.
قرار اما، این نبود، مردمی که تا دیروز به خیابانها میآمدند سودای دیگری در سر داشتند.
خیلی از آنها، در اندیشهی روزهای بهاری، زمستان ۵۷ را پشت سر گذاشته بودند و با هم در نهایت سختیها مهربانی میکردند. حتی پیام انقلاب را این گونه دریافته بودند که باید به سربازانی که مسلح،به رویارویی آنان در خیابان بودند، گل هدیه کرد، لبخند زد چرا که آنان «برادر ارتشی» ما هستند.
اما حالا به فاصله فقط یکی دو روز، برادران ارتشی جلوی جوخهی اعدام – آن هم در پشت بام یک مدرسه - فراخوانده شدند و یکی پس از دیگری در خون غلتیدند.
چرا به این سرعت؟ همه، ازجمله ارتش و به ویژه سران ارتش که تسلیم شده بودند. مگر سفارش قرآن و پیام پیامبر در مورد اسرایی که خود تسلیم سپاه اسلام میشوند روی منابر قرائت نمیشد چه شد که با «اسرای خود تسلیم شده» رفتاری کردند که گویی جنگ میان دو ملت به فتح یکی انجامیده است؟
سربازان، همافران که خود به دیدار امامشان در همان مدرسه رفته بودند، امرا و سران که نامهی تسلیم امضاء کرده بودند، تازه چرا رسیدگی به اعمال مجرمان، دریک اتاق در بالاخانهی مدرسه آن هم توسط کسانی چون دکتر ابراهیم یزدی باید انجام میگرفت؟ آیا نمیشد که راه قانون طی کرد و ادعای روسیاهی آنان را – اگر مستند بود، در دادگاهی روشن و شفاف به ثبوت رسانید و سپس آنان را سیاست کرد؟
چرا این اتفاق خونین باید در یک مدرسه روی میداد؟ چه کسی از بین اسرای جمع شده در زیرزمین مدرسه، قربانیان را انتخاب میکرد . این لیست توسط چه کسانی تهیه شد؟
رهبر انقلاب، یک روحانی – مرد خدا، چگونه توانست یک شبه در نقش یک فرماندهی نظامی خشن فرمان قتل بدهد؟ روی پشت بام چه خبر بود؟ چه کسانی بودند؟ فرمان آتش را چه کسی به مأموران مسلح داد. بی تردید، عاملان تیرباران نظامی نبودند! پس کی بود که یک شبه توانست اسلحه به دست بگیرد و قلب چهار انسان را نشانه رود؟
در این هنگامه، بازرگانها و یزدیها و صدر حاج سید جوادیها کجا بودند؟ چرا کسی برای جلوگیری از این اقدام، قدمی برنداشت فقط چند خط از قول یکی دو قربانی – مثل رحیمی و خسروداد که گویا شهامتی داشتند هنگام مرگ!
چرا فردای آن روز کسی حرفی نزد؟ ملتی که تا دیروز توی خیابان گل و شیرینی پخش میکردند اکنون چه ساده به تماشای مرگ نشسته بودند. حادثهی آن شب، بر بام مدرسهی رفاه در حقیقت پایان یک دوره از انقلاب و در عین حال آغاز یک دورهی دیگر انقلاب بود.
به طوری که همه رویدادهای بعد از آن بر اساس این حادثه رقم خورد. کشتارها وسعت یافت، مدرسهها پیش از آن که محل آموزش باشند وسیلهای شدند برای رسیدن گروهی به نیات قلبی خودشان!
باورش سخت است که مردمی، یک شبه قاتل شوند حتی آنها که دستار بر سر دارند؟ نمی شود.
امکان ندارد، اما آن شب شد آن شب گویی، حوادث از پیش تعیین شده گریزی نداشت. گویی کس و کسانی مستقیماً اختیار عمل را در دست گرفته بودند و از همهی رهبران انقلاب، به عنوان وسیلهی اجرا استفاده میکردند.
چرا که در همهی این سال ها، هیچکدام توضیحی در این رابطه نداده اند گویی همه به اتفاق – توافق کرده اند که سکوت کنند.
چرا، یاران نهضت آزادی، هیچگاه به تشریح رویدادهای آن شب نپرداختند؟
چرا، به قول بعضی از همکاران ما، امیرکبیر زمانه، حضرت حجت الاسلام آن روز و آیت الله بعدی رفسنجانی دربارهی این تغییر رویه انقلاب در آن شب سخن نگفت؟
باورتان میشود؟ کسانی دور هم، در اتاق نشسته اند،از جمله خمینی، کسی وارد میشود، بقیه از اتاق رانده میشوند. اسامی کسانی که قرار است تیربارن شوند به رؤیت حضرت امامشان میرسد- تأیید میشود. بقیه به اتاق باز میگردند. لابد سفرهای گشوده میشود مرغی و نان و ماستی. بعد چند نفر اسرا را به پشت بام میآورند. آرام و بی صدا، دست هایشان بسته، چشم ها، یکی باز و بقیه بسته و ناگهان فرمان آتش و سپس خون!؟
این خون، اگر هم تا دیروز توسط گروه مقابل ریخته میشد که مورد اعتراض بود پس چگونه اکنون معترضان به قتل خود قاتل شده اند و بالاخره صدای آتش.
در آن لحظه خمینی، همسرش، فرزندانش – سایر آقایان چه حالی داشتند. یاران مصدق، وقتی این اجساد را از مقابلشان عبور میدادند کجا بودند؟
آیا سرمست از حکم نخست وزیری و وزارت – یا معترض بودند و جرأت دم زدن نداشتند.
هرچه بود آن شب، شب سرنوشت ایران شد. ملتی که آمده بود بهار آزادی را جشن بگیرد خود به اسارت درآمد. آن شب نه آغاز، که پایان همه چیز بود.
اما میماند یک سخن، اگر ذرهای انصاف داشته باشیم اگر عمل آنهایی که آن شب بر بام مدرسه رفاه تیرباران شدند جرم، در حد اعدام محسوب میشد و کسانی که در نظام فرمان برده بودند و حالا تقاص میشدند، طی این سالها چند ده، صد یا چند هزار نفر از مسوولان نظام جمهوری اسلامی را میتوان با جرائمی به مراتب سنگین تر از عمل رحیمی یا خسروداد به جوخهی اعدام سپرد؟
اعدامهای آن شب، مقدمهی «اعدام» سال و سالیان بعد بود. اعدام هایی که تمامی نداشت و ظاهراً تمامی هم نخواهد داشت.
همه چیز، از آن شب – بر بام مدرسهی رفاه - تمام شد!
اما حالا به فاصله فقط یکی دو روز، برادران ارتشی جلوی جوخهی اعدام – آن هم در پشت بام یک مدرسه - فراخوانده شدند و یکی پس از دیگری در خون غلتیدند.
چرا به این سرعت؟ همه، ازجمله ارتش و به ویژه سران ارتش که تسلیم شده بودند. مگر سفارش قرآن و پیام پیامبر در مورد اسرایی که خود تسلیم سپاه اسلام میشوند روی منابر قرائت نمیشد چه شد که با «اسرای خود تسلیم شده» رفتاری کردند که گویی جنگ میان دو ملت به فتح یکی انجامیده است؟
سربازان، همافران که خود به دیدار امامشان در همان مدرسه رفته بودند، امرا و سران که نامهی تسلیم امضاء کرده بودند، تازه چرا رسیدگی به اعمال مجرمان، دریک اتاق در بالاخانهی مدرسه آن هم توسط کسانی چون دکتر ابراهیم یزدی باید انجام میگرفت؟ آیا نمیشد که راه قانون طی کرد و ادعای روسیاهی آنان را – اگر مستند بود، در دادگاهی روشن و شفاف به ثبوت رسانید و سپس آنان را سیاست کرد؟
چرا این اتفاق خونین باید در یک مدرسه روی میداد؟ چه کسی از بین اسرای جمع شده در زیرزمین مدرسه، قربانیان را انتخاب میکرد . این لیست توسط چه کسانی تهیه شد؟
رهبر انقلاب، یک روحانی – مرد خدا، چگونه توانست یک شبه در نقش یک فرماندهی نظامی خشن فرمان قتل بدهد؟ روی پشت بام چه خبر بود؟ چه کسانی بودند؟ فرمان آتش را چه کسی به مأموران مسلح داد. بی تردید، عاملان تیرباران نظامی نبودند! پس کی بود که یک شبه توانست اسلحه به دست بگیرد و قلب چهار انسان را نشانه رود؟
در این هنگامه، بازرگانها و یزدیها و صدر حاج سید جوادیها کجا بودند؟ چرا کسی برای جلوگیری از این اقدام، قدمی برنداشت فقط چند خط از قول یکی دو قربانی – مثل رحیمی و خسروداد که گویا شهامتی داشتند هنگام مرگ!
چرا فردای آن روز کسی حرفی نزد؟ ملتی که تا دیروز توی خیابان گل و شیرینی پخش میکردند اکنون چه ساده به تماشای مرگ نشسته بودند. حادثهی آن شب، بر بام مدرسهی رفاه در حقیقت پایان یک دوره از انقلاب و در عین حال آغاز یک دورهی دیگر انقلاب بود.
به طوری که همه رویدادهای بعد از آن بر اساس این حادثه رقم خورد. کشتارها وسعت یافت، مدرسهها پیش از آن که محل آموزش باشند وسیلهای شدند برای رسیدن گروهی به نیات قلبی خودشان!
باورش سخت است که مردمی، یک شبه قاتل شوند حتی آنها که دستار بر سر دارند؟ نمی شود.
امکان ندارد، اما آن شب شد آن شب گویی، حوادث از پیش تعیین شده گریزی نداشت. گویی کس و کسانی مستقیماً اختیار عمل را در دست گرفته بودند و از همهی رهبران انقلاب، به عنوان وسیلهی اجرا استفاده میکردند.
چرا که در همهی این سال ها، هیچکدام توضیحی در این رابطه نداده اند گویی همه به اتفاق – توافق کرده اند که سکوت کنند.
چرا، یاران نهضت آزادی، هیچگاه به تشریح رویدادهای آن شب نپرداختند؟
چرا، به قول بعضی از همکاران ما، امیرکبیر زمانه، حضرت حجت الاسلام آن روز و آیت الله بعدی رفسنجانی دربارهی این تغییر رویه انقلاب در آن شب سخن نگفت؟
باورتان میشود؟ کسانی دور هم، در اتاق نشسته اند،از جمله خمینی، کسی وارد میشود، بقیه از اتاق رانده میشوند. اسامی کسانی که قرار است تیربارن شوند به رؤیت حضرت امامشان میرسد- تأیید میشود. بقیه به اتاق باز میگردند. لابد سفرهای گشوده میشود مرغی و نان و ماستی. بعد چند نفر اسرا را به پشت بام میآورند. آرام و بی صدا، دست هایشان بسته، چشم ها، یکی باز و بقیه بسته و ناگهان فرمان آتش و سپس خون!؟
این خون، اگر هم تا دیروز توسط گروه مقابل ریخته میشد که مورد اعتراض بود پس چگونه اکنون معترضان به قتل خود قاتل شده اند و بالاخره صدای آتش.
در آن لحظه خمینی، همسرش، فرزندانش – سایر آقایان چه حالی داشتند. یاران مصدق، وقتی این اجساد را از مقابلشان عبور میدادند کجا بودند؟
آیا سرمست از حکم نخست وزیری و وزارت – یا معترض بودند و جرأت دم زدن نداشتند.
هرچه بود آن شب، شب سرنوشت ایران شد. ملتی که آمده بود بهار آزادی را جشن بگیرد خود به اسارت درآمد. آن شب نه آغاز، که پایان همه چیز بود.
اما میماند یک سخن، اگر ذرهای انصاف داشته باشیم اگر عمل آنهایی که آن شب بر بام مدرسه رفاه تیرباران شدند جرم، در حد اعدام محسوب میشد و کسانی که در نظام فرمان برده بودند و حالا تقاص میشدند، طی این سالها چند ده، صد یا چند هزار نفر از مسوولان نظام جمهوری اسلامی را میتوان با جرائمی به مراتب سنگین تر از عمل رحیمی یا خسروداد به جوخهی اعدام سپرد؟
اعدامهای آن شب، مقدمهی «اعدام» سال و سالیان بعد بود. اعدام هایی که تمامی نداشت و ظاهراً تمامی هم نخواهد داشت.
همه چیز، از آن شب – بر بام مدرسهی رفاه - تمام شد!
۰۶ اسفند ۱۳۹۱ شهرام همایون