ما را چه شده است؟ چگونه به این راحتی تن به سقوط دادهایم. همه امان را میگویم. همه چیز یا سقوط کرده، یا در حال سقوط است!ارزش؟ معیار؟ همه و همه انگار در یک سراشیبی تند، رو به پایین در حرکت اند. وقتی به تاریخ نگاه میکنیم بیشتر متوجه این سقوط میشویم. ببینید که چه کسی روی صندلی نادرشاه و کریمخان و رضا شاه نشسته است. با چه معیاری میتوان علی خامنه ای را با رهبران ایران در طول قرون گذشته مقایسه کرد.نگاه کنید به نفر دوم مملکت، محمود احمدی نژاد را ببینید، چه راحت و بیمدعی به صندلی فروغی ها، قوامها و مصدقها و حتی هویداها تکیه داده است. وزرایمان را، سفرایمان را، حکومت امان را، موقعیت اجتماعی و بینالمللی امان را، همه و همه را نگاه کنید انگار همه چیز بیاختیار رو به سراپایینی است.
اما میشود این طور اندیشید که با یک دگرگونی، یک اتفاق میتوان، همهی اینها را جایگزین کرد. کسانی را آورد، کسانی را برد.مردم میتوانند، میتوانند در چشم برهم زدنی، آدمها را سرجاهای اشان بنشانند. میدانم اما ای کاش این سقوط، این تنزل، به همین جا ختم میشد که نمیشود. منم مثل شما، در همه این سال ها، فقط و فقط با این امید که روزی مردم به خود میآیند و آنان را که «باید» برحکومت میگمارند، زندگی کرده ام، همیشه این رؤیا، باعث قوت قلبم بوده است که بالاخره روزی خواهد رسید، آن روز خواهد آمد، اما ... اما چه کنم که اگر مردم سقوط کردند، دیگربه که و چه باید امید بست؟!راستش را بگویم، هفته گذشته، که راهپیمایی مردم تهران را برای لیسیدن بستنی مجانی مشاهده کردم، به خود لرزیدم. احساس کردم اتفاق بدی افتاده است. خیال کردم که مردم برای جمع شدن، از هر بهانه ای استفاده کردهاند. رفتهاند تا با هم باشند. تا به بهانه بستنی، یادی از مادر «ندا» کنند. سهراب را، اشکان را، و و ... را به یاد آورند. مردم رفتند اما فریاد زدند. «ای چوپان دروغگو، پس بستنی ما کو؟»هنوز از گیجی این راهپیمایی رها نشده بودم که خبر «جشن دولتی» منتشر شد، دولتی که از خودش بابت ایجاد امکان سفر نوروزی قدردانی میکند. آن هم درست در شرایطی که شمال و جنوب کشور، مردم عزادار زلزله های آذربایجان یا بوشهرند. آمبولانسها و امداد گرانی که باید در سیستان و بلوچستان باشند، حالا گرد مجموعه یکصدهزار نفری جمع شدهاند تا مبادا آنها که برای خودشان دست میزنند و به خودشان جایزه میدهند، آسیب ببینند! اما به خدا گریه ام گرفت. نه راستش را بخواهید گریه کردم وقتی تصاویری از تجمع مردم را در مقابل کامیون های توزیع ساندویچ دیدم که چگونه برای دریافت «ساندویچ» از سر و کول هم بالا میروند. و یا حتی مهم ترین شعار مردم در داخل مجموعه، این بود که: پس ناهار ما کو؟راستش را بخواهید حالا که فکر میکنم میبینم این فقط دولت و حکومت و نظام و نظامیها نیستند که سقوط کردهاند! ما مردم هم سقوط کرده ایم! اپوزیسیون هم سقوط کرده! رسانه هایمان هم سقوط کردهاند همه و همه یا در حال سقوط کردن هستیم و یا پیش از اینها سقوط کرده ایم و خود نمیدانیم! نگاه کنید به بسیاری از برنامه های تلویزیونی در خارج از کشور و مباحث، موضوعات مورد بحث را، آن وقت متوجه خواهید شد که این فقط قوام و مصدق و هویدا نبودهاند که جای خود را به احمدی نژادها دادهاند، آن مردمی هم که روزی برای ملی شدن صنعت نفت در میدان بهارستان گریبان چاک میدادند، حالا در پی ناهار رایگان در مجموعه یکصد هزارنفری، بر سر و روی همدیگر میکوبند اما به راستی چرا؟ چرا چنین شد؟!شاید پاسخ به این سئوال چندان سخت نباشد، به قول فریدون مشیری نازنین، از همان روزی که... بله، از همان روزی که زنان ما «کنیز»، فرزندان ما «غلام» و آیین خداشناسی پدران ما، کفر و الحاد و آتش پرستی شد. از همان روزی که ما «مجوس» شدیم و دشمن ارباب.از همان روزی که فرهنگ دروغ و تزویر و ریا تحت عنوان تقیه در جامعه ی ما مشروعیت یافت....... از همان روزی که خدای ما از داخل وطنمان اسباب کشی کرد و خانه اش در کشور بیگانه شد.....از همان روزی که سران و رهبران لشگر عرب، تحت عنوان امامزاده مورد ستایش ما قرار گرفتند تا جایی که سربرآستانشان میگذاشتیم و جای پای نرفته اشان را بوسیدیم.از همان روزی که از لحظه تولد تا مرگ با واژه ای بیگانه به دنیا آمدیم و ازدواج کردیم و مردیم.....از همان روزی که نام اکثر فرزندان خود را از اسامی دشمنان ملت و تاریخ امان انتخاب کردیم.....از همان روزی که درفش کاویانی امان به دست لشگر عمر به یغما رفت و فرزند خلف او خمینی، شیر و خورشیدمان را از پرچم ملی امان محو کرد........از همان روزی که به جای دیدار آرامگاه کورش به «شاهچراغ» رفتیم.....از همان روزی که برای اظهار محبت هر واژه ای خفت باری را بر زبان آوردیم.... از همان روز این سقوط آغاز شده بود. امروز اما، نسل ما شاهد لحظات پایانی آن هستند. سقوطی که زجرآور است.
اما میشود این طور اندیشید که با یک دگرگونی، یک اتفاق میتوان، همهی اینها را جایگزین کرد. کسانی را آورد، کسانی را برد.مردم میتوانند، میتوانند در چشم برهم زدنی، آدمها را سرجاهای اشان بنشانند. میدانم اما ای کاش این سقوط، این تنزل، به همین جا ختم میشد که نمیشود. منم مثل شما، در همه این سال ها، فقط و فقط با این امید که روزی مردم به خود میآیند و آنان را که «باید» برحکومت میگمارند، زندگی کرده ام، همیشه این رؤیا، باعث قوت قلبم بوده است که بالاخره روزی خواهد رسید، آن روز خواهد آمد، اما ... اما چه کنم که اگر مردم سقوط کردند، دیگربه که و چه باید امید بست؟!راستش را بگویم، هفته گذشته، که راهپیمایی مردم تهران را برای لیسیدن بستنی مجانی مشاهده کردم، به خود لرزیدم. احساس کردم اتفاق بدی افتاده است. خیال کردم که مردم برای جمع شدن، از هر بهانه ای استفاده کردهاند. رفتهاند تا با هم باشند. تا به بهانه بستنی، یادی از مادر «ندا» کنند. سهراب را، اشکان را، و و ... را به یاد آورند. مردم رفتند اما فریاد زدند. «ای چوپان دروغگو، پس بستنی ما کو؟»هنوز از گیجی این راهپیمایی رها نشده بودم که خبر «جشن دولتی» منتشر شد، دولتی که از خودش بابت ایجاد امکان سفر نوروزی قدردانی میکند. آن هم درست در شرایطی که شمال و جنوب کشور، مردم عزادار زلزله های آذربایجان یا بوشهرند. آمبولانسها و امداد گرانی که باید در سیستان و بلوچستان باشند، حالا گرد مجموعه یکصدهزار نفری جمع شدهاند تا مبادا آنها که برای خودشان دست میزنند و به خودشان جایزه میدهند، آسیب ببینند! اما به خدا گریه ام گرفت. نه راستش را بخواهید گریه کردم وقتی تصاویری از تجمع مردم را در مقابل کامیون های توزیع ساندویچ دیدم که چگونه برای دریافت «ساندویچ» از سر و کول هم بالا میروند. و یا حتی مهم ترین شعار مردم در داخل مجموعه، این بود که: پس ناهار ما کو؟راستش را بخواهید حالا که فکر میکنم میبینم این فقط دولت و حکومت و نظام و نظامیها نیستند که سقوط کردهاند! ما مردم هم سقوط کرده ایم! اپوزیسیون هم سقوط کرده! رسانه هایمان هم سقوط کردهاند همه و همه یا در حال سقوط کردن هستیم و یا پیش از اینها سقوط کرده ایم و خود نمیدانیم! نگاه کنید به بسیاری از برنامه های تلویزیونی در خارج از کشور و مباحث، موضوعات مورد بحث را، آن وقت متوجه خواهید شد که این فقط قوام و مصدق و هویدا نبودهاند که جای خود را به احمدی نژادها دادهاند، آن مردمی هم که روزی برای ملی شدن صنعت نفت در میدان بهارستان گریبان چاک میدادند، حالا در پی ناهار رایگان در مجموعه یکصد هزارنفری، بر سر و روی همدیگر میکوبند اما به راستی چرا؟ چرا چنین شد؟!شاید پاسخ به این سئوال چندان سخت نباشد، به قول فریدون مشیری نازنین، از همان روزی که... بله، از همان روزی که زنان ما «کنیز»، فرزندان ما «غلام» و آیین خداشناسی پدران ما، کفر و الحاد و آتش پرستی شد. از همان روزی که ما «مجوس» شدیم و دشمن ارباب.از همان روزی که فرهنگ دروغ و تزویر و ریا تحت عنوان تقیه در جامعه ی ما مشروعیت یافت....... از همان روزی که خدای ما از داخل وطنمان اسباب کشی کرد و خانه اش در کشور بیگانه شد.....از همان روزی که سران و رهبران لشگر عرب، تحت عنوان امامزاده مورد ستایش ما قرار گرفتند تا جایی که سربرآستانشان میگذاشتیم و جای پای نرفته اشان را بوسیدیم.از همان روزی که از لحظه تولد تا مرگ با واژه ای بیگانه به دنیا آمدیم و ازدواج کردیم و مردیم.....از همان روزی که نام اکثر فرزندان خود را از اسامی دشمنان ملت و تاریخ امان انتخاب کردیم.....از همان روزی که درفش کاویانی امان به دست لشگر عمر به یغما رفت و فرزند خلف او خمینی، شیر و خورشیدمان را از پرچم ملی امان محو کرد........از همان روزی که به جای دیدار آرامگاه کورش به «شاهچراغ» رفتیم.....از همان روزی که برای اظهار محبت هر واژه ای خفت باری را بر زبان آوردیم.... از همان روز این سقوط آغاز شده بود. امروز اما، نسل ما شاهد لحظات پایانی آن هستند. سقوطی که زجرآور است.