شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۲

نون والقلم و ما«لا»یسطرون – سلمان رشدی و آیه‌های شیطانی‌اش

۲۵ سال پیش در روز ۱۴ فوریه ۱۹۸۹ آیت‌الله خمینی رهبر سیاسی و مذهبی انقلاب اسلامی‌در ایران و نظام برآمده از آن، فتوای قتل سلمان رشدی نویسنده انگلیسی هندی‌تبار را صادر کرد و با این کار نه تنها به روی هنر و ادبیات مدرن بلکه اساسا بر تاریخ هنر و ادبیات شمشیر کشید. این فتوا یک پدیده ناب در نبرد بین تفکر سنتی و مدرن، و ماجرای رشدی یک نمونه دردناک و بی نظیر در تاریخ ادبیات است. برای یک نویسنده مجازاتی بالاتر از این نیست که بیشترین اظهارنظر کنندگان کتابش، اثر او را اصلاً نخوانده باشند!

*****
۲۵ سال پیش در روز ۱۴ فوریه ۱۹۸۹ آیت‌الله خمینی رهبر سیاسی و مذهبی انقلاب اسلامی‌در ایران و نظام برآمده از آن، فتوای قتل سلمان رشدی نویسنده انگلیسی هندی‌تبار را صادر کرد و با این کار نه تنها به روی هنر و ادبیات مدرن بلکه اساسا بر تاریخ هنر و ادبیات شمشیر کشید. با این فتوا مترجمان و ناشران این رمان در کشورهای مختلف از جمله ژاپن، ایتالیا و نروژ مورد حمله قرار گرفتند و روشنفکران پیشرو کشورهای مختلف مخالفت خود را با این حکم قرون وسطایی در همبستگی با سلمان رشدی و دفاع از آزادی بیان اعلام داشتند. فتوای قتل سلمان رشدی توسط خمینی یک پدیده ناب جهانی در زمینه نبرد بین تفکر سنتی و ارتجاعی و تجدد و مدرنیته است که آزادی بیان بر تارک آن می‌درخشد.
بازخوانی این مقاله که ۱۵ سال پیش منتشر شد، نه برای پرداختن به صدور فتوا علیه آزادی که دست کم برای ما ایرانیان امر تازه‌ای نیست، بلکه برای آشنا شدن با مضمون و ارزش «آیه‌های شیطانی» خالی از فایده نیست.
*****
 اندیشه مرز ندارد. آن را کرانه ای نیست. بیان و تصویر آن لیکن مرزهایی دارد که انسان‌ها با توافق همگانی یا بدون آن ترسیم کرده‌اند. مرز آزادی بیان کجاست؟ این بحث را نیز پایانی نیست چرا که هر کس و هر گروهی را نظری است و دلیلی.
در هنر و ادبیات شیطنت و بازیگوشی وجود دارد. لیکن اینکه آیا این بازیگوشی‌ها آزادند به حریم ارزش‌ها و اعتقادات انسان‌ها دست‌اندازی کنند نیز ماجرایی است هنوز بی پایان. واقعیت این است که مرزهای آزادی در هر کشوری بنا بر پیشینه و فراخور فرهنگ و بردباری تغییر می‌کند. آنچه مسلّم است اینکه از یک سو آزادی بی مرز نیست چرا که با مسئولیت همراه است و از سوی دیگر انسان از چنان ظرفیتی برخوردار است که گستره آن را هر چه وسیع‌تر ساخته و مرزهای آن را همواره به پس براند. اگر قلم ننویسد و اگر زبان به سخن گشوده نشود، چگونه می‌توان به اندیشه‌ها پی برد؟ و هنگامی‌که اندیشه پر می‌کشد و بال می‌گشاید، دو راه بیشتر ندارد: یا باید بیان گردد و یا خفقان بگیرد و پنهان شود. برای دومی‌دلیلی جز سانسور، فشار و تهدید وجود  ندارد و در چنین شرایطی می‌باید همچنان به قلم و آنچه نمی‌نویسد سوگند یاد کرد!
اگر مسلمانان متعصّب از بخش‌هایی از کتاب «آیه‌های شیطانی» برآشفتند، بسیاری از مسلمانان نیز واکنشی نشان ندادند و یا به گفتگو درباره آن پرداختند. قطعاً نمی‌توان گفت اوّلی‌ها مسلمان‌ترند، لیکن می‌توان گفت دوّمی‌ها بردبارترند.
«آیه‌های شیطانی» خود همچون آیه‌های شیطانی بر جهانی نازل گشت که گویا ضد شیطان است، لیکن دست در دست او دارد. این کتاب سرشار از تخیل و جادوست و تا مدت‌ها نمی‌توان از طلسم آن رهایی یافت. اینک نویسنده مهاجر و تبعیدی آن (مهاجر از هند به انگلستان و تبعیدی از زندگی به وادی مرگ) گمان می‌کند به خاطر شیطنت ادبی‌اش بخشوده می‌شود. اگرچه شاید او به راحتی می‌توانست به وطن خود سفر کند، اما بعید به نظر می‌رسد بتواند به آسودگی در تبعید زندگی خویش را سر کند.
ماجرای رشدی یک نمونه دردناک و بی نظیر در تاریخ ادبیات است. به راستی، چرا؟
  ماجرای رشدی
سلمان رشدی در ۱۹۴۷ در بمبئی به دنیا آمد و در چهارده سالگی با خانواده خود که به دلیل مسلمان بودن  مورد آزار هندوها قرار می‌گرفت، نخست به پاکستان و از آنجا به انگلستان رفت. او پنج داستان بلند که همگی جایزه برده‌اند و چند مجموعه داستان‌های کوتاه نوشته است. داستان‌های او به کند و کاو در مسایل اجتماعی، فقر، نژادپرستی، تبعید و  مهاجرت، جستجوی هویّت و عدالت می‌پردازند و از بخت بد «آیه‌های شیطانی» نه تنها بهترین اثر رشدی، بلکه از آثار ادبی برجسته است. ممکن است پرسیده شود چرا از بخت بد؟ از یک سو برای یک نویسنده مجازاتی بالاتر از این نیست که بیشترین اظهارنظر کنندگان کتابش، اثر او را اصلاً نخوانده باشند! هم لعنت کنندگان و هم مدافعان او غالباً «آیه‌های شیطانی» را نخوانده‌اند، بلکه جسته و گریخته شنیده‌اند. و از سوی دیگر مضمون اثر چنان در سایه مسایل غیر هنری و غیر ادبی قرار گرفته که در واقع از آن همواره در عرصه‌ای که اساساً به آن تعلق ندارد نام برده می‌شود.
«آیه‌های شیطانی» بلافاصله پس از انتشار در سال ۱۹۸۸ از جانب مسلمانان متعصّب مورد حمله قرار گرفت و بر سر آن کتابسوزی در انگلستان و زد و خوردهای منجر به مرگ در پاکستان و هند روی داد. در ۱۴ فوریه ۱۹۸۹ آیت الله خمینی از طریق رادیو مسلمانان را به قتل نویسنده و ناشر کتاب فرا خواند. این ماجرا نشان داد که جامعه بشری و یا دست کم بخش سزاوار توجهی از آن هنوز ظرفیت گفت و شنود نداشته و به رویارویی و برخورد بیشتر تمایل دارد. در این ماجرا، از یک اثر ادبی آنچنان موضوع سیاسی ساخته شد که همگی مضمون اصلی کتاب را که همانا تکرار و رویارویی فرهنگ‌ها و تمدن‌ها در تاریخ بشر است، به فراموشی سپردند. در این میان بر کسی پوشیده نیست که آنچه در این ماجرا تعیین کننده است نه مضمون کتاب، نه جان نویسنده و نه حتا آزادی بیان، بلکه روابط بین‌المللی و سیاسی دولت‌هاست. به عنوان دلیلی سزاوار تأمل توجه کنید به این واقعیت که مشابه چنین ماجرایی در مورد «تسلیمه نسرین» نویسنده بنگلادشی به سرعت به فراموشی سپرده شد.
 «دنیای غرب و دنیای غیر»
چهار سال پس از انتشار «آیه‌های شیطانی» بود که ساموئل‌هانتینگتون بنیادگرای غربی نظر جنجالی خویش را درباره «برخورد تمدن‌ها» (The clash of civilizations) منتشر ساخت (۱۹۹۳) و به مذاهب از جمله اسلام در این برخورد به عنوان محرک جای ویژه‌ای داد. شاید ماجرای رشدی نیز در پرداخت چنین نظریه‌ای بی تأثیر نبوده باشد. لیکن آنچه سزاوار توجه است اینکه سلمان رشدی در کتاب خود از این برخورد و اینکه اتفاقاً فرهنگ سفید و غرب محرک آن است سخن می‌گوید و انسان‌هایی را تصویر می‌کند که از نبود یک فضای عادلانه برای گفت و شنود و همزیستی فرهنگ‌ها و تمدن‌ها رنج می‌برند. همزیستی فرهنگ‌ها که لزوم آن امروز در پدیده مهاجرت بیش از پیش خود را می‌نمایاند یکی از مهم‌ترین موضوعات «آیه‌های شیطانی» است. در غرب که در این قرن، موج بزرگ مهاجرت از کشورهای آسیایی و آفریقایی را به گونه‌ای تحمیلی پذیرفته است، به این جنبه از کتاب که مهم‌ترین مضمون و بیشترین حجم آن را تشکیل می‌دهد پرداخته نشده و نمی‌شود. جنجالی که بر سر کتاب راه افتاد، بهترین راه فرار غرب از زیر بار پرسش‌هایی بود که «آیه‌های شیطانی» در برابر آن مطرح می‌سازد.
در مجموعه داستان‌های کوتاه «شرق و غرب» که در ۱۹۹۴ انشار یافت، سلمان رشدی باز هم به موضوع مهاجرت و رویارویی فرهنگ‌ها می‌پردازد. آدمی‌بی اختیار به یاد اصطلاع و ادعای مشهور آقای‌هانتینگتون می‌افتد که دنیا را به «غرب و غیر» (The west and the rest) تقسیم کرده است. این تقسیم‌بندی که آن را می‌توان «دارالغرب و دارالغیر» نیز نامید، دقیقاً آن روی سکه «دارالاسلام و دارالحرب» است!
اگر «آیه‌های شیطانی» پیش از آنکه به مضمون درگیری بی معنی‌ای که آتش بیار معرکه آقای‌هانتینگتون نیز گشت تبدیل شود، با بردباری خوانده می‌شد، شاید هرگز چنین ماجرایی بر سر آن پیش نمی‌آمد. آن اندازه که تا کنون به ماجرای رشدی از زاویه سیاسی، حقوقی و حاکمیت ملّی پرداخته شده، به مضمون اصلی کتاب که محور این ماجرا بود، توجه شایسته نشده است. گفتنی درباره این اثر چند بعدی بسیار است. در این نوشته تنها به برجسته‌ترین خطوط آن پرداخته می‌شود.
 کتاب در نُه فصل تنظیم شده که ظاهراً ربطی به یکدیگر ندارند. در فصل‌های دوم و چهارم به نام‌های «ماهوند» و «عایشه» است که رشدی به ظهور دین نوین، مسائل اعتقادی و مذهبی و نیز به گونه‌ای غیر مستقیم به انقلاب ایران می‌پردازد و تصویری سراسر شک و تردید نسبت به این وقایع ارائه می‌دهد.
مسیحیان اروپا در قرون وسطا حضرت محمد را به تحقیر «ماهوند» می‌نامیدند که تغییر یافته کلمه محمد در زبان‌های قدیمی‌انگلیسی و فرانسوی است و به معنای «شیطان» است. رشدی نه تاریخ  نوشته است و نه مقاله سیاسی و تحقیقی. او به تمامی‌این ماجراها از دیدگاهی هنری و تخیلی نگریسته و در این رهگذر، از واقعیت، روایت، تاریخ و تخیل بهره گرفته است. در ادبیات نیز می‌توان به گفت و شنود پرداخت. اتفاقاً مراوده و تأثیرگذاری فرهنگی بیشتر در این عرصه صورت می‌گیرد. می‌توان همواره در همه چیز تردید کرد و در پایان به قطعیت پیشین بازگشت و یا به قطعیت نوینی دست یافت. برخورد اروپای قرون وسطا را با حضرت محمد و دین نوین نیز در همین نبرد کهنه و نو و تردید در باورها می‌باید بررسی نمود.
  تردید، تکرار و تناسخ
«برای آنکه دوباره متولد شوی، نخست باید مرگ را پذیرا گردی». ماجرا با این آوا و شرح سقوط یک هواپیما در سواحل انگلستان که طی آن دو مرد هندی، یکی هنرپیشه سینما و دیگری هنرپیشه رادیو، جان سالم به در می‌برند، آغاز می‌شود تا دنیای پر تضادی را تصویر کند که ارواح، رستگاران، گنهکاران، نژاد پرست‌ها و غیره همگی مضمون آن را می‌سازند.
همین دو هنرپیشه نیز خود به دو تناقض، نماد خیر و شرّ، بدل می‌شوند. این دنیا از دیرباز تکرار شده و انسان‌ها و وقایع نیز در آن خود را تکرار می‌کنند. «آیه‌های شیطانی» سرشار از سور رآلیسمی‌است که از یک سو در زمان و مکان جاری است و از سوی دیگر خمیرمایه خود را از روایت‌های مذاهب گوناگون، وقایع تاریخی و خشونتِ واقعیت می‌گیرد.
رشدی در این رمان، دنیای نامتوازن، دیوانه و سودایی را با دگرگونی‌های ناگهانی، دگردیسی، تطور و مسخ تصویر می‌کند. دنیایی که هر جا و هر زمان می‌تواند باشد و در عین حال هیچ جا و هرگز. جنگ، تظاهرات، مواد مخدر، ازدیاد جمعیت، بی خانمانی و  مهاجرت ویژگی‌های این جهانند. انسان‌ها در موقعیت‌های گوناگون زمانی، مکانی و اجتماعی تکرار می‌شوند: در نقش رستگار، گنهکار، ملکه و یا مستخدم. در جاهلیه، هند، سرزمینی ناشناخته و یا لندن. رشدی این تکرار را توسط نام که اهمیت ویژه‌ای به آن داده است، نشان می‌دهد. برای نمونه چهار زن با نام عایشه در کتاب وجود دارند که در زمان‌های گوناگون یکی همسر ماهوند است، دیگری ملکه سرزمین دژ (دش)، آن یکی مجنون‌دختری در هند و آخرین نیز مستخدمی‌است در لندن.
  تردید، خیر و شرّ
رشدی در کنار پدیده تکرار و تناسخ به خیر و شرّ و دوآلیسم نیز می‌پردازد، لیکن به شیوه خود. اگر مانوی‌ها معتقد به وجود مجزای خیر و شرّ بودند، رشدی به امکان وحدت این دو در یک وجود اشاره می‌کند. توحیدی که در خود دوگانه است. او خدا، شیطان، فرشتگان و پیامبران را موجوداتی معمولی معرفی می‌کند و آنها را در موقعیت‌هایی قرار می‌دهد که از تمیز خیر و شرّ باز می‌مانند و همزمان این پرسش وسوسه‌انگیز را مطرح می‌سازد: کدام نیرو، خدا یا شیطان بر جهان حکومت می‌کند؟!
«آیه‌های شیطانی» با طنزی بی نظیر زندگی معاصر را به نقد می‌کشد و با مبالغه و کنایه، نقد و نقیضه تلاش می‌کند تا حقایق تاریخی اعصار و جوامع را بکاود. در این رهگذر، رشدی در کنار استفاده از روایت‌های گوناگون در دین یهود، مسیحیت و هندوئیسم به روایتی در جهان اسلام استناد می‌کند که مطابق آن در سوره نجم پس از آیه‌های نوزده و بیست آیاتی نازل می‌شوند که نه از جانب پروردگار، بلکه از زبان شیطان است.
طبق این آیات می‌بایستی سه بت از بت‌های مکه (که در کتاب جاهلیه نام دارد) یعنی لات الاهه مادر، عُزی الاهه زیبایی و عشق، و منات الاهه سرنوشت از جانب خداوند یکتا تأیید شوند. چنین تأییدی اگرچه ممکن بود به گسترش دین نو یاری رساند، لیکن اساساً با پیام آن که همانا توحید بود، مغایرت داشت. از این رو دریافته می‌شود که این آیات از زبان شیطان بوده که در هیأت جبرئیل روی نمایانده بود.
این روایت دستاویزی است که بر اساس آن نویسنده تلاش می‌کند اندیشه خویش را درباره منطق جهان و انسان تصویر نماید. او می‌گوید بی اعتقادی، خود نیز گونه‌ای اعتقاد است. تنها تردید است که اعتقاد نیست. و به این ترتیب از متعصّبان ایدئولوژیک و مذهبی فاصله گرفته و با سنگ پایه تردید و تلاش برای درک «دیگری» (رشدی همین کلمه را در کتاب خود به کار برده است) که جز او می‌اندیشد گامی‌بس جدی در تفهیم همزیستی بر می‌دارد. شوربختی اینجاست که این آرزو در مورد او و کتابش تحقق نمی‌یابد چرا که دنیای هنر و شیطنت‌های ادبی او با واقعیات تلخ و خشن هنوز بسیار فاصله دارد. مسلمانان متعصّب که مدعی‌اند دینشان در مقایسه با دیگر ادیان ابراهیمی‌دین بردباری نامیده می‌شود، تحمل همنشینی با جادوی خیال و سفر به یک دنیای سوررآلیستی را نداشتند.
رشدی پس از آنکه در رؤیا از سرسختی انسان و تردید تاریخی او سخن می‌گوید، بار دیگر به روشنی تأکید می‌کند: «اراده داشتن یعنی مخالفت کردن، یعنی تسلیم نشدن، یعنی عقیده دیگری داشتن. می‌دانم. این شیطان است که سخن می‌گوید» چرا که شیطان خود جاه و مقام بر سر مخالفت، تسلیم نشدن و عقیده دیگر گذاشت. اینک انسان که برای دفاع از فردیّت و حریم خود اراده و خواست به رخ می‌کشد و از عقیده «خود» به عنوان «دیگری» سخن می‌گوید، آیا همان شیطان نیست؟ آیا تردید، خواستن و بر عقیده دیگر بودن عملی شیطانی نیست؟ آیا این شیطان نیست که بر جهان حکومت می‌کند؟ آیا…
دگراندیش الزاماً خوش‌اندیش و نو‌اندیش نیست. زمانی دگراندیش یک رژیم فاشیستی در کشورهای سوسیالیستی پناه می‌جست و دگراندیش همان کشور سوسیالیستی اگر بخت با او یار می‌بود، جایش یا در زندان بود و یا پناه جستن در سکوتی که می‌بایست او را به دهه نود برساند. حقیقتِ نسبیت و تردید در قطعیت، سنگ بنای دنیایی است که رشدی می‌سازد تا آن را دوباره بر اساس همان منطق تخریب کند. و این یعنی تکرار، تکرار مرگ و تولد دوباره، مرگ پدیده‌های کهنه و تولد اندیشه‌های نو. تکراری که هر بار به شکل نوینی عرضه می‌شود.
  مضمون اصلی: تبعید و مهاجرت
هسته اصلی «آیه‌های شیطانی» پدیده مهاجرت در تاریخ و موج بزرگ مهاجرت در قرن بیستم است. در این کتاب از ابتدا تا انتها همه در حال هجرتند! رنج، هراس، درد، انزوا، پشیمانی، نبرد و رؤیای جاودانی آرامش جا به جا در این کتاب تکرار می‌شود.
رشدی در هزارتوی زمان و  مکان و موقعیت سیاسی و فرهنگی می‌کاود. «یاکوب توبس» در کتاب «معاد شناسی در غرب» می‌نویسد: «بیگانه بودن یعنی از جای دیگری آمدن. در اینجا در خانه خود نبودن. این اینجا همان بیگانگی و هراس است. زندگی‌ای که در اینجا جریان دارد، در بیگانگی می‌گذرد و سرنوشت فرد بیگانه را بر دوش می‌کشد» و برای نویسنده مهاجر گویا این بیگانگی را پایانی نیست چرا که پس از سی سال اقامت در انگلستان، داستان‌های رشدی سرشار از رنج حاصل از این بیگانگی است. از این روست که هنگامی‌که با طنزی گزنده از هویت تأیید نشده، زبان مادریِ بریده شده، شوخک‌های ترجمه ناشدنی، امیدهای ناکام و عشق‌های از دست رفته سخن می‌گوید، به کنایه‌ای دردناک «مفهوم فراموش شده کلمات میان تهی و پر طنین، سرزمین، تعلق، وطن» را نیز بر آنها می‌افزاید. بر همین اساس، او استعاره مسخ و دگرگونی جسمی‌مهاجران را به کار می‌گیرد. این مسخ در واقع از دیدگاه نژادپرستانه کشور میزبان است: زنی که بخشی از بدنش به اسب آبی تبدیل شده، بازرگانان نیجریه‌ای که میمون شده‌اند و سنگالی‌هایی که به مارهای لزج مبدل گشته‌اند. در این هنگام است که حتا یک هندی که خود را تبعه درجه یک کشور انگلستان می‌داند، حقیقت تلخی را در می‌یابد: «این سفیدها هستند که ما را تعریف می‌کنند… تمام ماجرا همین است. قدرت توصیف در دست آنهاست و ما باید تسلیم تصویرهایی شویم که آنها از ما در ذهن خود می‌سازند». یک مهاجر حتا اگر تابعیت انگلیسی هم داشته باشد باز کسی نیست جز یک غیر انگلیسی!
من نیز روزی در سرزمینی دور به جهانگردی برخوردم که انگلیسی را با لهجه آلمانی حرف می‌زد. به عمد از او پرسیدم که آیا خارجی است؟ او با تعجب گفت: «نه! من آلمانی هستم!» این پاسخ بیشتر به یک شوخی شبیه بود. از سر لجبازی گفتم: «درست است که شما آلمانی هستید، اما در این کشور، خارجی به حساب می‌آیید!» او با اصرار تکرار کرد: «نه، من خارجی نیستم، آلمانیم!» کلمه «خارجی» برای او ناخوشایند و بیشتر به معنای «غیر آلمانی» بود تا موقعیتی جغرافیایی و قراردادی. این کلمه در کشور وی به عنوان ناسزا به کار می‌رود. او شاید هرگز فکر نکرده بود که آن خارجی‌هایی که در آلمان زندگی می‌کنند نیز «خارجی» نیستند و مانند وی از کشوری دیگر آمده‌اند.
حدود چهل سال پیش ژان پل سارتر در پیش‌گفتاری بر کتاب «نفرین شدگان زمین» از فرانتس فانون، از دست رفتن هویت بومیان کشورهای مستعمره را به نوعی مسخ انسان به حیوان تشبیه ساخت. او نوشت: «من ادعا نمی‌کنم که ممکن نیست انسان را به یک حیوان تبدیل ساخت، لیکن می‌گویم این کار ممکن نیست مگر اینکه مقاومت او را به تمامی‌در هم شکست». قصه تلخی است. تطبیق در یک دوره یعنی همرنگ شدن با فرهنگ استعمارگر و در دورانی دیگر یعنی ادغام و حل شدن در کشور پناه‌دهنده. همواره این انسان «غیر غربی» است که چه به عنوان میزبان در دوران استعمار و چه به عنوان مهمان ناخواسته در دوران پناهندگی و «ارتقاء» کشورهای مستعمره به «جهان سوم» باید تغییر هویّت دهد و از «خود» به «دیگری» تبدیل شود. رشدی به تصویر خودمحوری فرهنگ سفید، فرهنگ خودبرتربین غرب می‌پردازد.
روند تطبیق مهاجران در «آیه‌های شیطانی» با ایثار همراه است. آنها نام و هویّت خود را از دست می‌دهند بدون آنکه نام و هویّت نوینی دریافت کنند. آنها به کسی تبدیل می‌شوند که پیش از آن نبوده‌اند، بدون آنکه واقعاً کسی شده باشند. آنها در نمی‌یابند روند تبدیل، چه هنگام و چگونه آغاز می‌شود. اما یک چیز مسلّم است: تغییر و  مسخ با نام مهاجر که هویّتش در آن پنهان است آغاز می‌گردد و سرانجام همدردی‌ای نیست جز خواندن این ترانه: «کفش‌های زیبایم ژاپنی اند، شلوارم انگلیسی است، کلاه روسی بر سر دارم، لیکن خون من هندی است».
در چنین شرایطی آدمی‌به تدریج مرگ را پذیرا می‌شود بدون آنکه دوباره متولد شود. برخی تغییر را با تولد اشتباه می‌گیرند حال آنکه تغییر و مسخ، تولد دوباره نیست، از دست دادن هویّت است.
در عین حال رشدی یک سویه به قضایا نمی‌نگرد. او آگاه است که انسان مهاجر از یک سو با رنج، اهانت، یأس و درد درگیر است و  از سوی دیگر با دنیایی تازه و ارزش‌هایی نوین آشنا می‌شود. او تضاد بین این دو دنیا را می‌کاود. اندیشه نسبیت و تردید در هر دو دنیا راه دارد.
«آیه‌های شیطانی» با مرگ و تولد دوباره آغاز می‌شود، ماجراها از سر می‌گذراند و در آخرین بند به مرگ و تولد دوباره باز می‌گردد: «هنگامی‌که کهنه از مرگ سر باز می‌زند، نو نمی‌تواند متولد شود».

(الاهه بقراط)